°•بانــــوی امــــروزی•°


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Quotes


مگه داریم قشنگ تر از صدات زیر گوشم . . . !🤤🔥
#صیغه‌خان

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Quotes
Statistics
Posts filter


💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻

#پـــارت_295

نفس عمیقی کشید.

_این سکوتت رو پای چی بذارم؟

بالاخره به خودم مسلط شدم و گفتم:
_به پای خواستن.

نفس هاش، نا منظم شد.

اون هم احتمالا مثل من، آرام و قرار نداشت و در تب عشق به سر می برد.

نالید:
_باید ببینمت.

_فعلا نمی تونم...به خاطر جریان اونشب نیکان خیلی تحت فشار گذاشتتم.

_اذیتت که نمی کنه.

_معلومه که نه...فقط حوصله ی غر غراش و ندارم.

_خب پس خدا بهش رحم کرد.

_چه طور؟

_چون اگه می گفتی اذیتت می کنه، فراموش می کردم برادرت و میومدم شلوارش و پرچم می کردم.

ریز ریز خندیدم و گفتم:
_بیچاره نیکان!

_اونشب خیلی جلوی خودم و گرفتم تا دخلش و نیارم...درسته برادرت...ولی سر همچین مسئله ی مسخره ای حق نداشت دست روت بلند کنه.

_اون مثل هر پسری، روی مادرش خیلی حساسه.

آه سوزناکی کشید.

_منم روی مادرم خیلی حساس بودم.

_بابت مادرت متاسفم.

_بیخیال...بهتره راجبش حرف نزنیم.

مکث کوتاهی کرد و سپس ادامه داد:
_راستی! با اون مرتیکه ی سیریش چیکار کردی؟

منظورش از مرتیکه ی سیریش، صد در صد الیاس بود!

صادقانه جواب دادم:
_هیچی! جواب تلفن هاش و نمیدم...دیگه هم شرکت نمیرم.

_چه عالی.

در صداش، رگه هایی از خوشحالی موج می زد.


💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻

#پـــارت_294

_پس معنی ادریس صورتی رو می دونی!

_اره.

_خوبه...اونقدرام خنگ نیستی! بهت امیدوار شدم.

عوضی در هر صورتی آدم رو قهوه ای می کرد.

غضب آلود گفتم:
_خب برای چی ادریس صورتی برام فرستادی؟

_حرفم و پس میگیرم...واقعا خنگی!

تقریبا جیغ زدم:
_مهراببببببببببببببببب.

_بابا یواش جیرجیرک...پرده گوشم جر خورد.

_جواب سوالم و بده!

_این همه دیشب غرورم و جلوی خودت و اون داداشت زیر پا گذاشتم و به علاقم اعتراف کردم...اونوقت تو خنگ تازه می پرسی برای چی ادریس صورتی فرستادی؟

لب گزیدم و دستم و بی اختیار روی قفسه ی سینم گذاشتم.

زیر دستم، قلبی بی تابانه در حال تپش بود.

قلبی که خودش و به مهراب تسلیم کرده بود!

ادامه داد:
_وقتی برای اولین بار، کنار اون هواپیما دیدمت، هیچ وقت فکرشم نمی کردم یه دختر جیغ جیغو خلبان انقدر برام مهم بشه...اون موقع از نظرم فقط یه مزاحم بودی! ولی حالا ببین! ببین اون دختر مزاحم چه طور شده تموم زندگیم.

چه قدر قشنگ حرف می زد!

درست مثل دیالوگ های یه فیلم عاشقانه و موندگار...

پرسید:
_تو چی نوا؟ تو هم به من علاقه داری؟

نفس در سینم حبس شد.

زمان اعتراف فرا رسیده بود!

سکوتم کمی طولانی شد که بی قرار، گفت:
_نمی خوای جواب بدی؟

می خواستم لب بشکافم و بگم ” آره ”
” خیلی خیلی می خوامت ”
” اصلا...اصلا می پرستمت ”

ولی نمی دونم چرا نتونستم.


💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻

#پـــارت_293

ولی یه حسی بهم می گفت:
” کار، کاره مهراب ”

به داخل خونه برگشتم و برای اینکه مامان متوجه چیزی نشه، دسته گل رو زیر چادرم پنهان کردم.

داشتم سمت اتاقم می رفتم که باز صداش از داخل آشپزخونه طنین انداخت.

_کی بود نوا؟

_نمی دونم...کسی پشت در نبود!

غرید:
_امان از دست این بچه ها...نمی خوان دست از مردم آزاری بر دارن!

این حرفش نشون می داد که باورش شده.

تند وارد اتاقم شدم و دسته گل و، روی میزم نهادم.

اگه این دسته گل کار مهراب باشه، حتما باهام تماس میگیره.

با این فکر، سیم کارتم و داخل گوشی انداختم.

طبق تصورم، همین که سیستم بالا اومد، گوشی در دستم لرزید.

یه شماره ی نا شناس!

که قطعا کسی نمی تونست باشه جز مهراب...

نفس عمیقی کشیدم و با کمی تعلل آیکون سبز رو فشردم.

بلافاصله صدای گیرا و جذابش به گوش رسید.

_اعتراف کن که خیلی خوش سلیقم!

لبخند روی لب هام نقش بست.

من حتی این اعتماد به نفسش رو هم دوست داشتم.

_اره...اعتراف می کنم که واقعا بد سلیقه ای.

حرفم روی جدی گرفت و پچ زد:
_یعنی از دسته گل خوشت نیومد؟

نتونستم اذیتش کنم و زود خودم و باختم.

_شوخی کردم...خیلی قشنگه...ممنون.

_خواهش می کنم! بابت عذر خواهی بابت اونشب.

نمی دونم چرا یهو شیطون شدم و گفتم:
_یعنی همه بابت عذر خواهی کردن، گل ادریس صورتی می فرستن!؟


💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻

#پـــارت_292

در طی این سه روز، هم مامان با من سر سنگین بود و هم نیکان!

تازه مامان خبر نداشت من واقعا کجا بودم.

فکر می کرد، تصادف کردم.

اگه ماجرای اصلی رو می فهمید که با سرزنش هاش من رو رسما به تیمارستان می فرستاد!

توی این سه روز خبری هم از مهراب نشد.

ولی الیاس با تماس های پی در پیش دیوونم کرده بود!

طبق گفته ی مهراب، واقعا سیریش بود.

آخر سر از دستش سیم کارتم و در آوردم و تصمیم گرفتم دیگه به شرکت نرم.

مجبور بودم باز هم به خاطر مهراب، قید شغلم و بزنم.

وقتی سیم کارتم رو در آوردم، ناگهان به این فکر افتادم که شاید مهراب بخواد باهام تماس بگیره.

برای همین پشیمون شدم و قصد کردم تا مجدد سیم کارت رو درون گوشیم بذارم، ولی صدای مامان مانع شد.

_نوا...یه لحظه بیا.

پوفی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.

بین چهارچوب در ایستادم و گفتم:
_بله!؟

صداش از داخل آشپزخونه اومد.

_من دستم بنده...برو در رو باز کن ببین کیه!

_باشه.

چادر مامان سر کردم و سمت در رفتم.

همین که در رو باز کردم، به جای شخص، با یه دسته گل بزرگ از گل های ادریس صورتی و رز  قرمز که روی زمین گذاشته شده بود، مواجه شدم.

قبلا در یه مجله خونده بودم که ادریس صورتی، به معنای ابراز علاقه و عشق!

متعجب دسته گل رو از روی زمین برداشتم و موشکافانه نگاهی به اطراف انداختم.

خبری نبود!

حتی پرنده پر نمی زد.


💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻

#پـــارت_291

نیکان به سختی محتوای دهانش و قورت داد و از جلوی در کنار رفت.

_بیا تو نوا.

از تغییر صد و هشتاد درجه ایش، ماتم برد!

واقعا ای کاش همیشه مهراب رو در جبهه ی خودم داشتم!

خواستم داخل برم که مهراب بازوم رو چسبید.

رو کرد سمت نیکان و گفت:
_دیگه دست روی خواهرت بلند نکن.

قلبم لرزید.

با این حرفاش، داشت کاری می کرد تا بیشتر و بیشتر بپرستمش.

نیکان چیزی نگفت که اون ادامه داد:
_ماجرای امروز تقصیر من بود، نه نوا...دوست ندارم به خاطر گناه نکرده سرزنش بشه...فهمیدی؟

_آره...فهمیدم.

سپس رو به من ضمیمه کرد:
_بیا تو دیگه.

مهراب بازوم رو رها کرد و من داخل رفتم.

لحظه ی آخر!
قبل از اینکه نیکان در خونه رو، به روی مهراب ببنده، به اون چشمای نافذش خیره شدم و ندامت تموم وجودم و در بر گرفت.

امشب خیلی باهاش بد حرف زدم.
خیلی!

نیکان در رو بست و سپس سمت من چرخید.

لب از هم شکافت تا مثل همیشه من رو ملامت کنه اما نمی دونم چرا پشیمون شد.

نفس پر از حرصی کشید و پچ زد:
_به مامان نگو تموم امروز رو پیش این یارو بودی...یه بهونه ی دیگه بیار.

_باشه.

سمت ورودی قدم برداشت و من هم دنبالش به راه افتادم.

احتمالا باید ساعت ها سرزنش های مامان رو به جون می خریدم!

* * * * * * *
تقریبا سه روز از اون شب کذایی خواستگاری می گذشت.


💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻

#پـــارت_290

_اون نمی خواد تو رو ببینه...الانم گمشو همون جایی که بودی!

_انقدر بی رحم نباش نیکان.

محکم تخته ی سینم کوبید و گفت:
_من بی رحمم یا تو؟ این پیر زن بیچاره می دونی چه قدر از دست تو حرص می خوره؟ اون از رفتنت به لندن و دق مرگ کردن مون، این هم از الان! تا کی می خوای حرصش بدی؟ هااااان؟

درکش می کردم.

مثل هر پسر دیگه ای، روی مادرش خیلی حساس بود.

ولی خب من اینبار بی گناه بودم!

_باید ببینمش...برو کنار.

مجدد تلاش کردم تا داخل برم اما اینبار با عصبانیت بیشتری هلم داد که اگه مهراب من رو نمی گرفت، نقش بر زمین می شدم!

از این حرکت بی رحمانه نیکان که از عمد هم نبود، مهراب خیلی عصبی شد.

به قول معروف:
” اون روش بالا اومد ”

غضب آلود غرید:
_دیگه داری شورش و در میاری! به خاطر یه خواستگار آشغالی یه معرکه ای راه انداختی!

می تونم قسم بخورم حتی نیکان هم از مهراب ترسید.

چون در لحنش به قدری تحکم و جدیت موج می زد که هر تنی رو می لرزوند.

ادامه داد:
_غیبت نوا تقصیر من بود...من نذاشتم بیاد...به خاطر اینکه بهش علاقه دارم...نمی تونم کنار کس دیگه ای ببینمش...به خصوص بچه ننه ای مثل الیاس که اگه دماغش و بگیری، پَس میوفته.

من و نیکان هر دو مات مون برد.

امروز دو بار!
شاهد ابراز علاقه ی مردی متکبر و آهنین بودم.

مهراب نفس عمیقی کشید و انگشتش و تهدید آمیز تکون داد.

_الانم این بساطت رو جمع کن! چون تا وقتی من زندم نمیذارم هیچ خری بیاد خواستگار نوا...افتاد!؟ یا یه جور دیگه حالی کنم؟


💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻

#پـــارت_289

به خونه که رسیدیم، تند از ماشین پایین اومدم و سمت در هجوم بردم.

انقدر اضطراب داشتم که حتی از کلید هم استفاده نکردم و بی وقفه زنگ رو فشردم.

برام مهم نبود که شاید خواب باشن!
از دستم دلخور و یا عصبی باشن!

فقط قصد داشتم تا یه دلیل قانع کننده براشون بیارم و ثابت کنم که بی تقصیرم.

بعد از کمی انتظار، بالاخره صدای قدم های شخصی در حیاط پیچید و سپس در باز شد.

با دیدن نیکان میون چهار چوب در، لب از هم شکافتم تا چیزی بگم اما با سوختن یه طرف صورتم، حرف در دهانم ماسید.

ناباورانه دستم و جای سیلیش نهادم و به چشمای غضب آلود زل زدم.

تا به حال انقدر عصبی ندیده بودمش!!

نالیدم:
_نیکان...به خدا مــ...

داد زد:
_خفه شو...فقط خفه شو.

_به خدا من نمی خواستم اینجوری بشه...فقــ....

دستش و بالا برد تا سیلی دیگری نثارم کنه اما مهراب تند خودش و به ما رسوند و محکم مچ دست نیکان رو چسبید.

نیکان عصبی به مهراب چشم دوخت و پوزخند زد.

_وقتی مامان داشت به خاطر آبروی ریخته شدش اشک می ریخت، تو اون بیرون با دوست پسرت لاس می زدی! هه!

مهراب دست نیکان رو رها کرد و به جای من جواب داد:
_نوا تقصیری نداره.

_تقصیرکار مهم نیست...مهم اینه مادر من بی آبرو شده...مادر من به خاطر شما دوتا هزار بار غرورش و زیر پاش گذاشت و از اون پسره الیاس و خانوادش معذرت خواهی کرد.

بیچاره مامان!
به خاطر منه احمق چه قدر خفت کشیده بود.

خواستم داخل برم که نیکان جلوم رو گرفت و غرید:
_کجا؟؟

_می خوام مامان رو ببینم.


💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻

#پـــارت_288

اخماش در هم رفت.

_هنوز انقدر بی شرف نشدم که بذارم این موقع از شب، اون هم با این حالت، تنهایی بری.

_ولــ....

_اون روی سگ منو بالا نیار نوا...گفتم خودم می رسونمت...فقط بگو چشم.

حتی در اوج عصبانیت هم، ازش ترسیدم.

فقط کافی بود مهراب خم به آبرو بیاره تا آدم از ترس، زهره بترکونه!

ناچارا سری به معنای موافقت تکون دادم.

اون هم کتش و برداشت و در رو قفل کرد.

همراه هم داخل پارکینگ رفتیم و سوار ماشین شدیم.

در طی مسیر، من فقط ناخن می جویدم و برای این غیبتم دنبال یه بهونه می گشتم.

اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بدتر به در بسته می خوردم.

نزدیک دوازده ساعت میشد که هیچ خبری ازم نبود.

حتی جواب تلفن هاشون رو هم ندادم.

آخه چه طور می تونستم بهونه ای جور کنم!!!

مهراب از حالات صورتم، متوجه درموندگیم شد و پچ زد:
_نگران نباش...خودم همه چیزو درست می کنم.

چشم غره ای بهش رفتم.

_تو گند نزن! نمی خواد چیزی رو درست کنی!

پوفی کشید.

_هه! بیا و خوبی کن.

_توی دهات شما اینجوری خوبی می کنن؟ با بی آبرو کردن؟

_عوضش از شر الیاس راحت شدی...مرتیکه ی سیریش دیگه نزدیک تو پیداش نمیشه!

سرم و بین دستام گرفتم و با حرص پلک روی هم فشردم.

خوب می دونستم که آخر سر از دست این بشر دیوونه میشم!


💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻

#پـــارت_287

عصبی نگاهش کردم و غریدم:
_لعنتی لباسای من کو؟؟

تند مانتو و شالم و که کنار تخت افتاده بود، برداشت و سمتم اومد.

_بذار کمکت کنم.

با حرص مانتو و شالم و از دستش گرفتم و گفتم:
_لازم نکرده.

بعد هم مانتو و شالم و پوشیدم و آروم آروم به طرف کیفم رفتم.

کیفم و از روی میز برداشتم و داخلش دنبال گوشیم گشتم.

خیلی زود پیداش کردم و با ترس و لرز به صفحه ی نمایشگرش چشم دوختم.

نزدیک پنجاه تا میس کال از دست رفته داشتم که اکثرا از طرف نیکان بود.

وای خدا...
حتما حسابی جوش آورده!

_امشب رو همین جا بمون...فردا میریم دم خونتون و خودم همه چیزو درست می کنم.

کلافه بهش چشم دوختم.

آخه چه طور این بشر می تونست تا این حد ریلکس و آروم باشه!؟
چه طور!!!

من اینجا داشتم از ترس و اضطراب سکته می کردم، اونوقت اون ککش هم نمی گزید.

بی توجه به پیشنهاد احماقش، سمت در قدم برداشتم.

خواستم بازش کنم که خودش و بهم رسوند و مچ دستم و گرفت.

_صبر کن...خودم می رسونمت.

با غیظ دستم و از حصار انگشتاش بیرون کشیدم و به عقب هلش دادم.

خیلی عصبی بودم!

انتظار همچین حماقتی ازش نداشتم و وقتی به کاری که کرده بود فکر می کردم، وجودم از خشم لبریز می شد...

خصمانه گفتم:
_فقط دست از سرم بردار مهراب...این بزرگ ترین کمکی که می تونی در حقم بکنی!


💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻

#پـــارت_286

” مبادا از دستت بدم ”

وای...عجب جمله ی قشنگی!

قشنگیش هم به این بود که از دهان مهراب می شنیدمش!

فقط ای کاش، غمی به وسعت یک دریا در دلم ننشسته بود و می تونستم از این جمله ی سراسر عشق و علاقه، لذت ببرم.

شماتت آمیز گفتم:
_با آبروی من و مخصوصا خانوادم بدجور بازی کردی مهراب...حالا جواب مامانم و چی بدم؟ بگم کجا بودم؟

_خودم درستش می کنم.

پوزخندی زدم و کلافه از روی تخت برخاستم که سرم به یکباره گیج رفت.

اثر اون داروی خواب آور که فکر کنم دوز بالایی هم داشت، هنوز در رگ هام جاری بود.

برای اینکه به خاطر اون سر گیجه ی وحشتناک، نقش بر زمین نشم، دیوار اتاق رو چسبیدم.

مهراب متوجه حال خرابم شد و تند سمت اومد.

خواست با مهربونی کمکم کنه که عصبی دستش و پس زدم.

داشتم در حق آدم مغرور و سر سختی مثل اون، که خالصانه به عشقش اعتراف کرده بود، نامردی می کردم!

اما باید بابت خودخواهیش، تنبیه می شد.

نگران پچ زد:
_تو حالت خوب نیست نوا...بیا روی تخت دراز بکش.

غریدم:
_باید برم گندی که تو زدی رو جمع کنم.

سپس به هر سختی که بود، خودم و به در اتاق رسوندم.

با قرار گیری کامل در نور، تازه نگاهم به سر و وضعم افتاد.

مانتو و شالم تنم نبود و من تمام مدت در مقابل مهراب با یه تاپ مشکی و جذب ایستاده بودم!

لعنتی...

فقط میون این همه بدبختی، همین یه قلم رو کم داشتم.


رمان توی کانالvip تموم شده برای دریافت کانال vip ب مبلغ20تومن میتونید ب ای دی زیر پیام بدین
@Masoome13777
حتما اسم رمان رو ذکرکنید


💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻

#پـــارت_285

جوابی نداد!

کاش حداقل یک استدلال منطقی برام میاورد تا اینطور حرص نخورم.

یقه ی تیشرتش و بین مشتام گرفتم و درمونده نالیدم:
_با تو ام...با تو ام عوضی!

به یکباره جوش آورد و کنترلش و از دست داد.

مشت هام و محکم چسبید و با صدای بلندی عربده زد:
_چون دوستت دارم...دوستت دارم نوا.

ماتم برد و به چیزی که گوش هام شنیدن، شک کردم!

حتما داشتم خواب می دیدم.

آره...
امکان نداره مهراب در واقعیت به من ابراز علاقه کنه.

این حتما یک رویاس که به زودی ازش بیدار میشم.

نفس عمیقی کشید و در مقابل چشمای متعجبم، کلافه ضمیمه کرد:
_نمی خواستم بگم...ولی مجبور شدم.

لب هام لرزید:
_زده به سرت؟ آره! حتما زده به سرت.

مغموم نگاهم کرد.

چشمای رنگ آسمون شبش، اون لحظه عجیب آروم و مظلوم به نظر می رسیدن.

مظلومیتی که تا به حال از این دو گوی مرموز ندیده بودم.

_من خیلی وقته بهت علاقه دارم نوا...برای همین نخواستم امشب به اون مراسم لعنتی بری.

اگر در یه موقعیت بهتر، شاهد ابراز علاقه ی مهراب می بودم، قطعا از خوشحالی بال در میاوردم.

ولی حالا...
با آبرو ریزی که به بار اومده بود، جایی برای خوشحالی بابت ابراز علاقش نداشتم.

دلخور، پچ زدم:
_خیلی خودخواهی!

شرمسار، سرش و پایین انداخت.

_نمی خواستم اینکارو کنم...اما مجبور شدم...با فکر اینکه مبادا از دستت بدم، توی یه تصمیم ناگهانی داخل چاییت داروی خواب آور ریختم.


💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻

#پـــارت_284

_امکان نداره...من تا به حال سابقه ی غش نداشتم...حتی توی بدترین شرایط.

نگاهش و ازم دزدید و به نقطه ی نا معلومی دوخت.

کاملا مشخص بود نمی تونه موقع دروغ گفتن تو چشمام نگاه کنه.

_منم تعجب کردم...ولی خب یهو از حال رفتی!

_از رفتار ضایعت کاملا مشخصه که داری دروغ میگی.

جوابی نداد که به سختی تقلا کردم و بالاخره تونستم سر جام بشینم.

نگاهی به اطراف انداختم و نالیدم:
_اصلا ساعت چنده؟

_یازده.

انگار که بهم برق سه فاز وصل کرده باشن، از جا پریدم و تقریبا داد زدم:
_چیییییی! یازده!؟

سر تکون داد.

_آره.

_وای خدا...بدبخت شدم...مراسمِ امشب!

چنگی به صورتم زدم و با ترس و لرز ضمیمه کردم:
_مامانم...واااااای.

_خب حالا تو هم...چیزی نشده که.

اخم غلیظی بین ابروهام نشست.

مطمئن بودم همه ی آتیشا از گور اون بلند میشه.

عصبی غریدم:
_تو چه بلایی سرم آوردی؟ هاااان؟

_هیچی...من کاری نکردم.

_آره ارواح عمت...تو اون چایی لعنتی چیزی ریخته بودی؟

_آره...ولی به خاطر خودت بود.

کارد می زدی خونم در نمیومد.

من مثل اسپند روی آتیش از شدت خشم و اضطراب در حال جلز و ولز بودم، اونوقت اون با ریلکسی تمام، می گفت ” به خاطر خودت بود ”

داد زدم:
_چرا؟ آخه چرا اینکارو کردی مهراب؟ چرا با آبروی من و خانوادم بازی کردی؟


💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻

#پـــارت_283

وقتی چشمام به نور عادت کرد، پلک گشودم و با چهره ی نگران مردی جذاب، مواجه شدم.

زود شناختمش!

مگه میشد آدم کسی رو که می پرسته، حتی در بدترین وضعیت ببینه و نشناسه!؟

جلو اومد و کنارم روی تخت نشست.

تازه متوجه شدم، درون یه اتاق قرار دارم!

دستم رو میون انگشتاش گرفت و گفت:
_خوبی نوا؟

با حس داغی دستش، ترسم فرو ریخت و آروم شدم.

سری تکون دادم و گفتم:
_الان بهترم.

نفسی از روی آسودگی کشید.

_خداروشکر.

_تموم بدنم بی حس...آخه چرا به این حال و روز افتادم!؟

_هیچی یادت نمیاد؟

خوب فکر کردم.

تنها چیزی که به خاطر داشتم، خوردن اون چایی بد طعم بود!

جواب دادم:
_نه زیاد.

دستی میون موهاش کشید و گفت:
_تو غش کردی.

چشمام تا آخرین حد ممکن گشاد شد.

غش!؟
اون هم من!
اصلا امکان نداره.

_شوخی می کنی دیگه!؟

_نه...اتفاقا کاملا جدی ام...داشتیم حرف می زدیم که یهو از حال رفتی.

نگاهم تنگ و باریک شد و موشکافانه بین تک تک اجزای صورتش رقصید.

احساس می کردم داره دروغ میگه و دلیل دیگری پشت این وضعیتم، پنهان شده.


💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻

#پـــارت_282

سرم و بین دو دستم گرفتم و نالیدم:
_آخ! من چرا یهو اینجوری شدم؟

مهراب با نگرانی بازوم رو چسبید.

_چیشده نوا؟

پلک هام سنگین شد و نتونستم جوابش و بدم.

فقط قبل از اینکه از هوش برم، با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد، پچ زدم:
_من می خواستم چیز مهمی بهت بگم!

* * * * * * *
نمی دونم کجا بودم.

حتی برای چند دقیقه، خودم رو هم نمی شناختم و نمی دونستم کی هستم!

با وجود سستی و کرختی که در تک تک سلول های بدنم حاکم بود، به سختی پلک گشودم و با مکانی به شدت تاریک مواجه شدم.

به قدری تاریک، که حتی نمی تونستم عضوی از بدنم رو ببینم!

در اون ظلمت و سیاهی...
فقط و فقط از یک چیز، اطمینان خاطر داشتم.

اون هم، صدای تیک تاک عقربه های ساعت بود که به سرعت در حال پیشی گرفتن از هم بودن.

از ترس، کم مونده بود سکته کنم!

به خصوص که هیچ چیز به خاطر نمیاوردم.

مگر اسم و فامیلم.

که شاید اگر چند دقیقه دیگر هم که می گذشت، فراموش می کردم من نوا رحمتی، فرزند سعید رحمتی هستم.

برای نجات خودم از اون وضعیت هولناک، لب های خشکم و هم تکون دادم و سعی کردم تا چیزی بگم.

اما نتیجش شد یک ناله ی ضعیف!

تسلیم نشدم و باز تقلا کردم.

بالاخره موفق شدم و صوت آرومی از دهانم خارج شد.

_کمک!

ناگهان دری باز شد و من به خاطر نوری که داخل اون ظلمت دوید، پلک هام و روی هم فشردم.


💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻

#پـــارت_281

با همون لبخند محوش گفت:
_پس امشب نرو به مراسم!

_نمیشه...اگه نرم هم آبروی خودم جلوی الیاس میره و هم خانوادم.

_یه بهونه بیار...یه جوری کنسلش کن.

_نمی تونم...مامانش قبل از اینکه بیام اینجا، زنگ زد و برای امشب با مامانم هماهنگ کرد...خیلی زشت میشه اگه یهو من بزنم زیره همه چیز و بگم نیاید.

پوفی کشید.

_اوکی!

سپس از جاش بلند شد.

_میرم یه چیزی بیارم بخوریم.

مخالفتی نکردم.

اون سمت آشپزخونه قدم برداشت و من به این فکر فرو رفتم که آیا درمورد برخورد امروزم با امیر چیزی بهش بگم یا نه!؟

می ترسیدم دیر اقدام کنم و این امیر برام مشکل ساز بشه...

به خصوص که با مهراب هم، یه دشمنی دیرینه داره.

_قهوه یا چایی؟

به خودم اومدم و گفتم:
_چایی.

طولی نکشید که با تو استکان چای سر و کلش پیدا شد.

کنارم جای گرفت و استکان رو به دستم داد.

چند جرعه از چای رو که مزه ی عجیبی هم داشت، نوشیدم و گفتم:
_باید یه چیزی بهت بگم.

_اول چاییت رو بخور.

زورکی کل محتوای داخل استکان رو نوشیدم.

لعنتی...
چه قدر هم بد طعمِ!

این بشر اونروز دستپخت من رو مسخره می کرد، اونوقت خودش حتی نمی تونه یه چایی دم کنه.

حتم دارم از این چایی کیسه ای، بد مزه هاس!

استکان و که به اجبار تموم محتویاتش و نوشیده بودم، روی میز عسلی مقابلم قرار دادم و نگاهم و به مهراب دوختم.

لب از هم شکافتم تا درمورد امیر بهش بگم اما سر گیجه ی عجیبی که ناگهان به سراغم اومد، مانعم شد.


💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻

#پـــارت_280

پوزخندی زد.

_پیشنهاد می کنم به هیچکس اعتماد نکن! حتی من...اعتماد بزرگ ترین سمه که زندگیت و نابود می کنه.

کاش...
کاش می تونستم به نصیتحش گوش بدم.

نفس عمیقی کشیدم و حرف و عوض کردم.

_باشه...حالا می تونم بیام تو؟

بازوم و رها کرد.

_البته! ولی شیطون رو فراموش نکن.

حرفش و جدی نگرفتم و داخل رفتم.

بلافاصله روی کاناپه جا خوش کردم و اون هم مقابلم نشست.

پرسید:
_برای چی اومدی اینجا؟

_دم در گفتم که...اومدم تو رو ببینم.

_می خوای اصلا لباسام و در بیارم تا قشنگ تر ببینیم؟

با حرص کوسن روی کاناپه رو برداشتم و به طرفش پرتاب کردم که تو هوا گرفتش.

با حرص غریدم:
_من جدی گفتم! آخه این کجاش برات عجیبه؟

_والا اونطور که تو از الیاس حساب می بری، من گفتم حتما داری خودت و برای مراسم امشب آماده می کنی...نه اینکه یهو سر از واحد من در بیاری!

_من از الیاس حساب نمی برم...فقط نمی خوام به خاطر تو شغلم و از دست بدم...و در ضمن!

مکث کوتاهی کردم و سپس ادامه دادم:
_من دلم نمی خواد اصلا توی مراسم امشب باشم...همش دنبال یه راهی ام تا یه جوری امشب رو کنسل کنم.

چشماش تنگ و باریک شد.

موشکافانه لب زد:
_چرا؟

_چون به الیاس علاقه ای ندارم...اون فقط حکم رئیس رو برام داره...همین و بس.

اخمش به یکباره از بین رفت و سایه لبخند روی صورتش افتاد.

به قول معروف:
” گل از گلش شکفت ”


💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻

#پـــارت_279

لبخند خبیثی زد و از جلوی در کنار رفت.

_باشه...بیا تو.

خم شدم تا بند کتونی هام و باز کنم که ادامه داد:
_فقط تضمین نمی کنم مثل دفعه قبل چیزی بین مون رخ نده هااااا.

تند صاف ایستادم و ترسیده نگاهش کردم.

_بالاخره منم انسانم و انسان جایز الخطاست...به خصوص که از قدیم گفتن وقتی یه دختر و پسر با هم تنها میشن، نفر سوم شیطونه.

عوضی با این حرفاش، تردید و ترس رو به جونم انداخت.

_حالا میای تو یا نه؟

در یک تصمیم ناگهانی، کتونی هام و در آوردم و گفتم:
_آره، میام...چون بهت اعتماد دارم.

چشماش گرد شد.

اصلا انتظار نداشت همچین چیزی از من بشنوه.

خواستم داخل برم که بازوم رو چسبید و به صورتم چشم دوخت.

پرسید:
_واقعا! واقعا به من اعتماد داری؟

_آره.

_چرا؟ برام یه استدلال منطقی بیار.

دلم می خواست سرش داد بزنم و بگم:
” استدلال بالاتر از اینکه دوستت دارم؟ ”

” بالا تر از اینکه مستانه می پرستمت؟ ”

اما چیکار کنم که چیزی به اسم غرور آهنین، دست و پام و برای ابراز این احساسات شیرین، بسته بود.

_با تو ام نوا...یالا جوابم و بده.

لبخندی تصنعی، روی لب هام جای گرفت.

_نمی دونم.

غرید:
_نمی دونی یا نمی خوای دلیلت رو بگی؟

قطعا گزینه ی دوم!
چون دلیلم، صد در صد رسوام می کرد...

_واقعا نمی دونم...فقط به طور عجیبی بهت اعتماد دارم.


💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻

#پـــارت_278

دکمه ی طبقه ی ششم رو فشردم.

در فاصله ی اینکه آسانسور داشت بالا می رفت، با وسواس به چهره ی خودم داخل آیینه زل زدم.

کاش حداقل یکم آرایش کرده بودم!

آسانسور که ایستاد، بیرون رفتم و مقابل واحد ایستادم.

نفس عمیقی کشیدم و سپس زنگ واحد رو فشردم.

چند دقیقه ای طول کشید تا بالاخره صدای مهراب در فضا پیچید و قلبم و به لرزه انداخت.

_کیه؟؟

جوابی ندادم که صدای قدم هاش نزدیک و نزدیک تر شد.

در رو باز کرد و با دیدن من اخماش در هم رفت.

بی توجه به اون اخم ترسناک، لبخندی زدم و گفتم:
_سلام.

_علیک...تو اینجا چیکار می کنی؟

_اومدم ببینمت...میشه بیام تو؟

به چهارچوب در تکیه زد.

_نخیر...نمیشه.

_چرا؟

سوالم و با سوال جواب داد:
_مگه امشب برات خواستگار نمیاد!؟

سری تکون دادم که ضمیمه کرد:
_الان باید خونه باشی و خودت و برای مراسم آماده کنی.

پس بگو آقا از کجا دلش پر بود که اینطور سرد برخورد می کرد!!

با شیطنت گفتم:
_چیه؟ نکنه حسودیت میشه؟

_معلومه که نه...تازه از خدامه تو شوهر کنی و از شرت راحت بشم.

_پس بذار بیام تو.

از این همه اصرار من، یه تای ابروش بالا پرید و لب هاش لرزید:
_چی!

_مگه نمیگی از خداته ازدواج کنم...پس نباید از دستم دلخور باشی و اجازه بدی بیام داخل.


💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻

#پـــارت_277

طولی نکشید که صدای زخمت مردی در فضا پیچید:
_بله؟

_ببخشید میشه در رو باز کنید!؟

_شما؟

_من از آشنا های آقای شمس هستم.

_ما اینجا آقای شمس نداریم خانم.

با حرص پلک هام و روی هم فشردم.

لعنتی معلوم نیست با چه هویتی اینجا خونه اجاره کرده!

_میشه در رو باز کنید؟ یکی از آشنا های من تو این آپارتمان زندگی می کنه!

_فامیلش؟

خواستم بگم ” مگه تو فوضول مردمی عوضی!؟ ”
ولی به سختی خودم و کنترل کردم و زبون به دندون گرفتم.

_نمی دونم.

_چه آشنایی که حتی فامیلش و نمی دونی؟

این رو گفت و آیفون رو گذاشت.

خدا لعنتت کنه!
عوضی...عوضی...

حالا انگار میمرد اگه اون دکمه ی وا مونده رو فشار می داد.

ناچارا زنگ دیگه ای رو زدم و منتظر موندم.

خدا خدا می کردم اینبار حداقل یه زن آیفون رو برداره.

انگار خدا صدام و شنید و طبق خواستم، یه زن آیفون رو برداشت.

_بله!؟

_سلام...خانم میشه در رو باز کنید.

_باشه عزیزم.

و بعد در با صدای تیکی باز شد.

_خیلی ممنون.

داخل رفتم و سمت آسانسور قدم برداشتم.

خداروشکر با این مغز فندقیم، حداقل طبقه رو یادم مونده بود!

20 last posts shown.