💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻
#پـــارت_283
وقتی چشمام به نور عادت کرد، پلک گشودم و با چهره ی نگران مردی جذاب، مواجه شدم.
زود شناختمش!
مگه میشد آدم کسی رو که می پرسته، حتی در بدترین وضعیت ببینه و نشناسه!؟
جلو اومد و کنارم روی تخت نشست.
تازه متوجه شدم، درون یه اتاق قرار دارم!
دستم رو میون انگشتاش گرفت و گفت:
_خوبی نوا؟
با حس داغی دستش، ترسم فرو ریخت و آروم شدم.
سری تکون دادم و گفتم:
_الان بهترم.
نفسی از روی آسودگی کشید.
_خداروشکر.
_تموم بدنم بی حس...آخه چرا به این حال و روز افتادم!؟
_هیچی یادت نمیاد؟
خوب فکر کردم.
تنها چیزی که به خاطر داشتم، خوردن اون چایی بد طعم بود!
جواب دادم:
_نه زیاد.
دستی میون موهاش کشید و گفت:
_تو غش کردی.
چشمام تا آخرین حد ممکن گشاد شد.
غش!؟
اون هم من!
اصلا امکان نداره.
_شوخی می کنی دیگه!؟
_نه...اتفاقا کاملا جدی ام...داشتیم حرف می زدیم که یهو از حال رفتی.
نگاهم تنگ و باریک شد و موشکافانه بین تک تک اجزای صورتش رقصید.
احساس می کردم داره دروغ میگه و دلیل دیگری پشت این وضعیتم، پنهان شده.
#پـــارت_283
وقتی چشمام به نور عادت کرد، پلک گشودم و با چهره ی نگران مردی جذاب، مواجه شدم.
زود شناختمش!
مگه میشد آدم کسی رو که می پرسته، حتی در بدترین وضعیت ببینه و نشناسه!؟
جلو اومد و کنارم روی تخت نشست.
تازه متوجه شدم، درون یه اتاق قرار دارم!
دستم رو میون انگشتاش گرفت و گفت:
_خوبی نوا؟
با حس داغی دستش، ترسم فرو ریخت و آروم شدم.
سری تکون دادم و گفتم:
_الان بهترم.
نفسی از روی آسودگی کشید.
_خداروشکر.
_تموم بدنم بی حس...آخه چرا به این حال و روز افتادم!؟
_هیچی یادت نمیاد؟
خوب فکر کردم.
تنها چیزی که به خاطر داشتم، خوردن اون چایی بد طعم بود!
جواب دادم:
_نه زیاد.
دستی میون موهاش کشید و گفت:
_تو غش کردی.
چشمام تا آخرین حد ممکن گشاد شد.
غش!؟
اون هم من!
اصلا امکان نداره.
_شوخی می کنی دیگه!؟
_نه...اتفاقا کاملا جدی ام...داشتیم حرف می زدیم که یهو از حال رفتی.
نگاهم تنگ و باریک شد و موشکافانه بین تک تک اجزای صورتش رقصید.
احساس می کردم داره دروغ میگه و دلیل دیگری پشت این وضعیتم، پنهان شده.