💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻
#پـــارت_285
جوابی نداد!
کاش حداقل یک استدلال منطقی برام میاورد تا اینطور حرص نخورم.
یقه ی تیشرتش و بین مشتام گرفتم و درمونده نالیدم:
_با تو ام...با تو ام عوضی!
به یکباره جوش آورد و کنترلش و از دست داد.
مشت هام و محکم چسبید و با صدای بلندی عربده زد:
_چون دوستت دارم...دوستت دارم نوا.
ماتم برد و به چیزی که گوش هام شنیدن، شک کردم!
حتما داشتم خواب می دیدم.
آره...
امکان نداره مهراب در واقعیت به من ابراز علاقه کنه.
این حتما یک رویاس که به زودی ازش بیدار میشم.
نفس عمیقی کشید و در مقابل چشمای متعجبم، کلافه ضمیمه کرد:
_نمی خواستم بگم...ولی مجبور شدم.
لب هام لرزید:
_زده به سرت؟ آره! حتما زده به سرت.
مغموم نگاهم کرد.
چشمای رنگ آسمون شبش، اون لحظه عجیب آروم و مظلوم به نظر می رسیدن.
مظلومیتی که تا به حال از این دو گوی مرموز ندیده بودم.
_من خیلی وقته بهت علاقه دارم نوا...برای همین نخواستم امشب به اون مراسم لعنتی بری.
اگر در یه موقعیت بهتر، شاهد ابراز علاقه ی مهراب می بودم، قطعا از خوشحالی بال در میاوردم.
ولی حالا...
با آبرو ریزی که به بار اومده بود، جایی برای خوشحالی بابت ابراز علاقش نداشتم.
دلخور، پچ زدم:
_خیلی خودخواهی!
شرمسار، سرش و پایین انداخت.
_نمی خواستم اینکارو کنم...اما مجبور شدم...با فکر اینکه مبادا از دستت بدم، توی یه تصمیم ناگهانی داخل چاییت داروی خواب آور ریختم.
#پـــارت_285
جوابی نداد!
کاش حداقل یک استدلال منطقی برام میاورد تا اینطور حرص نخورم.
یقه ی تیشرتش و بین مشتام گرفتم و درمونده نالیدم:
_با تو ام...با تو ام عوضی!
به یکباره جوش آورد و کنترلش و از دست داد.
مشت هام و محکم چسبید و با صدای بلندی عربده زد:
_چون دوستت دارم...دوستت دارم نوا.
ماتم برد و به چیزی که گوش هام شنیدن، شک کردم!
حتما داشتم خواب می دیدم.
آره...
امکان نداره مهراب در واقعیت به من ابراز علاقه کنه.
این حتما یک رویاس که به زودی ازش بیدار میشم.
نفس عمیقی کشید و در مقابل چشمای متعجبم، کلافه ضمیمه کرد:
_نمی خواستم بگم...ولی مجبور شدم.
لب هام لرزید:
_زده به سرت؟ آره! حتما زده به سرت.
مغموم نگاهم کرد.
چشمای رنگ آسمون شبش، اون لحظه عجیب آروم و مظلوم به نظر می رسیدن.
مظلومیتی که تا به حال از این دو گوی مرموز ندیده بودم.
_من خیلی وقته بهت علاقه دارم نوا...برای همین نخواستم امشب به اون مراسم لعنتی بری.
اگر در یه موقعیت بهتر، شاهد ابراز علاقه ی مهراب می بودم، قطعا از خوشحالی بال در میاوردم.
ولی حالا...
با آبرو ریزی که به بار اومده بود، جایی برای خوشحالی بابت ابراز علاقش نداشتم.
دلخور، پچ زدم:
_خیلی خودخواهی!
شرمسار، سرش و پایین انداخت.
_نمی خواستم اینکارو کنم...اما مجبور شدم...با فکر اینکه مبادا از دستت بدم، توی یه تصمیم ناگهانی داخل چاییت داروی خواب آور ریختم.