💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻
#پـــارت_289
به خونه که رسیدیم، تند از ماشین پایین اومدم و سمت در هجوم بردم.
انقدر اضطراب داشتم که حتی از کلید هم استفاده نکردم و بی وقفه زنگ رو فشردم.
برام مهم نبود که شاید خواب باشن!
از دستم دلخور و یا عصبی باشن!
فقط قصد داشتم تا یه دلیل قانع کننده براشون بیارم و ثابت کنم که بی تقصیرم.
بعد از کمی انتظار، بالاخره صدای قدم های شخصی در حیاط پیچید و سپس در باز شد.
با دیدن نیکان میون چهار چوب در، لب از هم شکافتم تا چیزی بگم اما با سوختن یه طرف صورتم، حرف در دهانم ماسید.
ناباورانه دستم و جای سیلیش نهادم و به چشمای غضب آلود زل زدم.
تا به حال انقدر عصبی ندیده بودمش!!
نالیدم:
_نیکان...به خدا مــ...
داد زد:
_خفه شو...فقط خفه شو.
_به خدا من نمی خواستم اینجوری بشه...فقــ....
دستش و بالا برد تا سیلی دیگری نثارم کنه اما مهراب تند خودش و به ما رسوند و محکم مچ دست نیکان رو چسبید.
نیکان عصبی به مهراب چشم دوخت و پوزخند زد.
_وقتی مامان داشت به خاطر آبروی ریخته شدش اشک می ریخت، تو اون بیرون با دوست پسرت لاس می زدی! هه!
مهراب دست نیکان رو رها کرد و به جای من جواب داد:
_نوا تقصیری نداره.
_تقصیرکار مهم نیست...مهم اینه مادر من بی آبرو شده...مادر من به خاطر شما دوتا هزار بار غرورش و زیر پاش گذاشت و از اون پسره الیاس و خانوادش معذرت خواهی کرد.
بیچاره مامان!
به خاطر منه احمق چه قدر خفت کشیده بود.
خواستم داخل برم که نیکان جلوم رو گرفت و غرید:
_کجا؟؟
_می خوام مامان رو ببینم.
#پـــارت_289
به خونه که رسیدیم، تند از ماشین پایین اومدم و سمت در هجوم بردم.
انقدر اضطراب داشتم که حتی از کلید هم استفاده نکردم و بی وقفه زنگ رو فشردم.
برام مهم نبود که شاید خواب باشن!
از دستم دلخور و یا عصبی باشن!
فقط قصد داشتم تا یه دلیل قانع کننده براشون بیارم و ثابت کنم که بی تقصیرم.
بعد از کمی انتظار، بالاخره صدای قدم های شخصی در حیاط پیچید و سپس در باز شد.
با دیدن نیکان میون چهار چوب در، لب از هم شکافتم تا چیزی بگم اما با سوختن یه طرف صورتم، حرف در دهانم ماسید.
ناباورانه دستم و جای سیلیش نهادم و به چشمای غضب آلود زل زدم.
تا به حال انقدر عصبی ندیده بودمش!!
نالیدم:
_نیکان...به خدا مــ...
داد زد:
_خفه شو...فقط خفه شو.
_به خدا من نمی خواستم اینجوری بشه...فقــ....
دستش و بالا برد تا سیلی دیگری نثارم کنه اما مهراب تند خودش و به ما رسوند و محکم مچ دست نیکان رو چسبید.
نیکان عصبی به مهراب چشم دوخت و پوزخند زد.
_وقتی مامان داشت به خاطر آبروی ریخته شدش اشک می ریخت، تو اون بیرون با دوست پسرت لاس می زدی! هه!
مهراب دست نیکان رو رها کرد و به جای من جواب داد:
_نوا تقصیری نداره.
_تقصیرکار مهم نیست...مهم اینه مادر من بی آبرو شده...مادر من به خاطر شما دوتا هزار بار غرورش و زیر پاش گذاشت و از اون پسره الیاس و خانوادش معذرت خواهی کرد.
بیچاره مامان!
به خاطر منه احمق چه قدر خفت کشیده بود.
خواستم داخل برم که نیکان جلوم رو گرفت و غرید:
_کجا؟؟
_می خوام مامان رو ببینم.