💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻
#پـــارت_286
” مبادا از دستت بدم ”
وای...عجب جمله ی قشنگی!
قشنگیش هم به این بود که از دهان مهراب می شنیدمش!
فقط ای کاش، غمی به وسعت یک دریا در دلم ننشسته بود و می تونستم از این جمله ی سراسر عشق و علاقه، لذت ببرم.
شماتت آمیز گفتم:
_با آبروی من و مخصوصا خانوادم بدجور بازی کردی مهراب...حالا جواب مامانم و چی بدم؟ بگم کجا بودم؟
_خودم درستش می کنم.
پوزخندی زدم و کلافه از روی تخت برخاستم که سرم به یکباره گیج رفت.
اثر اون داروی خواب آور که فکر کنم دوز بالایی هم داشت، هنوز در رگ هام جاری بود.
برای اینکه به خاطر اون سر گیجه ی وحشتناک، نقش بر زمین نشم، دیوار اتاق رو چسبیدم.
مهراب متوجه حال خرابم شد و تند سمت اومد.
خواست با مهربونی کمکم کنه که عصبی دستش و پس زدم.
داشتم در حق آدم مغرور و سر سختی مثل اون، که خالصانه به عشقش اعتراف کرده بود، نامردی می کردم!
اما باید بابت خودخواهیش، تنبیه می شد.
نگران پچ زد:
_تو حالت خوب نیست نوا...بیا روی تخت دراز بکش.
غریدم:
_باید برم گندی که تو زدی رو جمع کنم.
سپس به هر سختی که بود، خودم و به در اتاق رسوندم.
با قرار گیری کامل در نور، تازه نگاهم به سر و وضعم افتاد.
مانتو و شالم تنم نبود و من تمام مدت در مقابل مهراب با یه تاپ مشکی و جذب ایستاده بودم!
لعنتی...
فقط میون این همه بدبختی، همین یه قلم رو کم داشتم.
#پـــارت_286
” مبادا از دستت بدم ”
وای...عجب جمله ی قشنگی!
قشنگیش هم به این بود که از دهان مهراب می شنیدمش!
فقط ای کاش، غمی به وسعت یک دریا در دلم ننشسته بود و می تونستم از این جمله ی سراسر عشق و علاقه، لذت ببرم.
شماتت آمیز گفتم:
_با آبروی من و مخصوصا خانوادم بدجور بازی کردی مهراب...حالا جواب مامانم و چی بدم؟ بگم کجا بودم؟
_خودم درستش می کنم.
پوزخندی زدم و کلافه از روی تخت برخاستم که سرم به یکباره گیج رفت.
اثر اون داروی خواب آور که فکر کنم دوز بالایی هم داشت، هنوز در رگ هام جاری بود.
برای اینکه به خاطر اون سر گیجه ی وحشتناک، نقش بر زمین نشم، دیوار اتاق رو چسبیدم.
مهراب متوجه حال خرابم شد و تند سمت اومد.
خواست با مهربونی کمکم کنه که عصبی دستش و پس زدم.
داشتم در حق آدم مغرور و سر سختی مثل اون، که خالصانه به عشقش اعتراف کرده بود، نامردی می کردم!
اما باید بابت خودخواهیش، تنبیه می شد.
نگران پچ زد:
_تو حالت خوب نیست نوا...بیا روی تخت دراز بکش.
غریدم:
_باید برم گندی که تو زدی رو جمع کنم.
سپس به هر سختی که بود، خودم و به در اتاق رسوندم.
با قرار گیری کامل در نور، تازه نگاهم به سر و وضعم افتاد.
مانتو و شالم تنم نبود و من تمام مدت در مقابل مهراب با یه تاپ مشکی و جذب ایستاده بودم!
لعنتی...
فقط میون این همه بدبختی، همین یه قلم رو کم داشتم.