💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻
#پـــارت_295
نفس عمیقی کشید.
_این سکوتت رو پای چی بذارم؟
بالاخره به خودم مسلط شدم و گفتم:
_به پای خواستن.
نفس هاش، نا منظم شد.
اون هم احتمالا مثل من، آرام و قرار نداشت و در تب عشق به سر می برد.
نالید:
_باید ببینمت.
_فعلا نمی تونم...به خاطر جریان اونشب نیکان خیلی تحت فشار گذاشتتم.
_اذیتت که نمی کنه.
_معلومه که نه...فقط حوصله ی غر غراش و ندارم.
_خب پس خدا بهش رحم کرد.
_چه طور؟
_چون اگه می گفتی اذیتت می کنه، فراموش می کردم برادرت و میومدم شلوارش و پرچم می کردم.
ریز ریز خندیدم و گفتم:
_بیچاره نیکان!
_اونشب خیلی جلوی خودم و گرفتم تا دخلش و نیارم...درسته برادرت...ولی سر همچین مسئله ی مسخره ای حق نداشت دست روت بلند کنه.
_اون مثل هر پسری، روی مادرش خیلی حساسه.
آه سوزناکی کشید.
_منم روی مادرم خیلی حساس بودم.
_بابت مادرت متاسفم.
_بیخیال...بهتره راجبش حرف نزنیم.
مکث کوتاهی کرد و سپس ادامه داد:
_راستی! با اون مرتیکه ی سیریش چیکار کردی؟
منظورش از مرتیکه ی سیریش، صد در صد الیاس بود!
صادقانه جواب دادم:
_هیچی! جواب تلفن هاش و نمیدم...دیگه هم شرکت نمیرم.
_چه عالی.
در صداش، رگه هایی از خوشحالی موج می زد.
#پـــارت_295
نفس عمیقی کشید.
_این سکوتت رو پای چی بذارم؟
بالاخره به خودم مسلط شدم و گفتم:
_به پای خواستن.
نفس هاش، نا منظم شد.
اون هم احتمالا مثل من، آرام و قرار نداشت و در تب عشق به سر می برد.
نالید:
_باید ببینمت.
_فعلا نمی تونم...به خاطر جریان اونشب نیکان خیلی تحت فشار گذاشتتم.
_اذیتت که نمی کنه.
_معلومه که نه...فقط حوصله ی غر غراش و ندارم.
_خب پس خدا بهش رحم کرد.
_چه طور؟
_چون اگه می گفتی اذیتت می کنه، فراموش می کردم برادرت و میومدم شلوارش و پرچم می کردم.
ریز ریز خندیدم و گفتم:
_بیچاره نیکان!
_اونشب خیلی جلوی خودم و گرفتم تا دخلش و نیارم...درسته برادرت...ولی سر همچین مسئله ی مسخره ای حق نداشت دست روت بلند کنه.
_اون مثل هر پسری، روی مادرش خیلی حساسه.
آه سوزناکی کشید.
_منم روی مادرم خیلی حساس بودم.
_بابت مادرت متاسفم.
_بیخیال...بهتره راجبش حرف نزنیم.
مکث کوتاهی کرد و سپس ادامه داد:
_راستی! با اون مرتیکه ی سیریش چیکار کردی؟
منظورش از مرتیکه ی سیریش، صد در صد الیاس بود!
صادقانه جواب دادم:
_هیچی! جواب تلفن هاش و نمیدم...دیگه هم شرکت نمیرم.
_چه عالی.
در صداش، رگه هایی از خوشحالی موج می زد.