💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻
#پـــارت_281
با همون لبخند محوش گفت:
_پس امشب نرو به مراسم!
_نمیشه...اگه نرم هم آبروی خودم جلوی الیاس میره و هم خانوادم.
_یه بهونه بیار...یه جوری کنسلش کن.
_نمی تونم...مامانش قبل از اینکه بیام اینجا، زنگ زد و برای امشب با مامانم هماهنگ کرد...خیلی زشت میشه اگه یهو من بزنم زیره همه چیز و بگم نیاید.
پوفی کشید.
_اوکی!
سپس از جاش بلند شد.
_میرم یه چیزی بیارم بخوریم.
مخالفتی نکردم.
اون سمت آشپزخونه قدم برداشت و من به این فکر فرو رفتم که آیا درمورد برخورد امروزم با امیر چیزی بهش بگم یا نه!؟
می ترسیدم دیر اقدام کنم و این امیر برام مشکل ساز بشه...
به خصوص که با مهراب هم، یه دشمنی دیرینه داره.
_قهوه یا چایی؟
به خودم اومدم و گفتم:
_چایی.
طولی نکشید که با تو استکان چای سر و کلش پیدا شد.
کنارم جای گرفت و استکان رو به دستم داد.
چند جرعه از چای رو که مزه ی عجیبی هم داشت، نوشیدم و گفتم:
_باید یه چیزی بهت بگم.
_اول چاییت رو بخور.
زورکی کل محتوای داخل استکان رو نوشیدم.
لعنتی...
چه قدر هم بد طعمِ!
این بشر اونروز دستپخت من رو مسخره می کرد، اونوقت خودش حتی نمی تونه یه چایی دم کنه.
حتم دارم از این چایی کیسه ای، بد مزه هاس!
استکان و که به اجبار تموم محتویاتش و نوشیده بودم، روی میز عسلی مقابلم قرار دادم و نگاهم و به مهراب دوختم.
لب از هم شکافتم تا درمورد امیر بهش بگم اما سر گیجه ی عجیبی که ناگهان به سراغم اومد، مانعم شد.
#پـــارت_281
با همون لبخند محوش گفت:
_پس امشب نرو به مراسم!
_نمیشه...اگه نرم هم آبروی خودم جلوی الیاس میره و هم خانوادم.
_یه بهونه بیار...یه جوری کنسلش کن.
_نمی تونم...مامانش قبل از اینکه بیام اینجا، زنگ زد و برای امشب با مامانم هماهنگ کرد...خیلی زشت میشه اگه یهو من بزنم زیره همه چیز و بگم نیاید.
پوفی کشید.
_اوکی!
سپس از جاش بلند شد.
_میرم یه چیزی بیارم بخوریم.
مخالفتی نکردم.
اون سمت آشپزخونه قدم برداشت و من به این فکر فرو رفتم که آیا درمورد برخورد امروزم با امیر چیزی بهش بگم یا نه!؟
می ترسیدم دیر اقدام کنم و این امیر برام مشکل ساز بشه...
به خصوص که با مهراب هم، یه دشمنی دیرینه داره.
_قهوه یا چایی؟
به خودم اومدم و گفتم:
_چایی.
طولی نکشید که با تو استکان چای سر و کلش پیدا شد.
کنارم جای گرفت و استکان رو به دستم داد.
چند جرعه از چای رو که مزه ی عجیبی هم داشت، نوشیدم و گفتم:
_باید یه چیزی بهت بگم.
_اول چاییت رو بخور.
زورکی کل محتوای داخل استکان رو نوشیدم.
لعنتی...
چه قدر هم بد طعمِ!
این بشر اونروز دستپخت من رو مسخره می کرد، اونوقت خودش حتی نمی تونه یه چایی دم کنه.
حتم دارم از این چایی کیسه ای، بد مزه هاس!
استکان و که به اجبار تموم محتویاتش و نوشیده بودم، روی میز عسلی مقابلم قرار دادم و نگاهم و به مهراب دوختم.
لب از هم شکافتم تا درمورد امیر بهش بگم اما سر گیجه ی عجیبی که ناگهان به سراغم اومد، مانعم شد.