💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻
#پـــارت_278
دکمه ی طبقه ی ششم رو فشردم.
در فاصله ی اینکه آسانسور داشت بالا می رفت، با وسواس به چهره ی خودم داخل آیینه زل زدم.
کاش حداقل یکم آرایش کرده بودم!
آسانسور که ایستاد، بیرون رفتم و مقابل واحد ایستادم.
نفس عمیقی کشیدم و سپس زنگ واحد رو فشردم.
چند دقیقه ای طول کشید تا بالاخره صدای مهراب در فضا پیچید و قلبم و به لرزه انداخت.
_کیه؟؟
جوابی ندادم که صدای قدم هاش نزدیک و نزدیک تر شد.
در رو باز کرد و با دیدن من اخماش در هم رفت.
بی توجه به اون اخم ترسناک، لبخندی زدم و گفتم:
_سلام.
_علیک...تو اینجا چیکار می کنی؟
_اومدم ببینمت...میشه بیام تو؟
به چهارچوب در تکیه زد.
_نخیر...نمیشه.
_چرا؟
سوالم و با سوال جواب داد:
_مگه امشب برات خواستگار نمیاد!؟
سری تکون دادم که ضمیمه کرد:
_الان باید خونه باشی و خودت و برای مراسم آماده کنی.
پس بگو آقا از کجا دلش پر بود که اینطور سرد برخورد می کرد!!
با شیطنت گفتم:
_چیه؟ نکنه حسودیت میشه؟
_معلومه که نه...تازه از خدامه تو شوهر کنی و از شرت راحت بشم.
_پس بذار بیام تو.
از این همه اصرار من، یه تای ابروش بالا پرید و لب هاش لرزید:
_چی!
_مگه نمیگی از خداته ازدواج کنم...پس نباید از دستم دلخور باشی و اجازه بدی بیام داخل.
#پـــارت_278
دکمه ی طبقه ی ششم رو فشردم.
در فاصله ی اینکه آسانسور داشت بالا می رفت، با وسواس به چهره ی خودم داخل آیینه زل زدم.
کاش حداقل یکم آرایش کرده بودم!
آسانسور که ایستاد، بیرون رفتم و مقابل واحد ایستادم.
نفس عمیقی کشیدم و سپس زنگ واحد رو فشردم.
چند دقیقه ای طول کشید تا بالاخره صدای مهراب در فضا پیچید و قلبم و به لرزه انداخت.
_کیه؟؟
جوابی ندادم که صدای قدم هاش نزدیک و نزدیک تر شد.
در رو باز کرد و با دیدن من اخماش در هم رفت.
بی توجه به اون اخم ترسناک، لبخندی زدم و گفتم:
_سلام.
_علیک...تو اینجا چیکار می کنی؟
_اومدم ببینمت...میشه بیام تو؟
به چهارچوب در تکیه زد.
_نخیر...نمیشه.
_چرا؟
سوالم و با سوال جواب داد:
_مگه امشب برات خواستگار نمیاد!؟
سری تکون دادم که ضمیمه کرد:
_الان باید خونه باشی و خودت و برای مراسم آماده کنی.
پس بگو آقا از کجا دلش پر بود که اینطور سرد برخورد می کرد!!
با شیطنت گفتم:
_چیه؟ نکنه حسودیت میشه؟
_معلومه که نه...تازه از خدامه تو شوهر کنی و از شرت راحت بشم.
_پس بذار بیام تو.
از این همه اصرار من، یه تای ابروش بالا پرید و لب هاش لرزید:
_چی!
_مگه نمیگی از خداته ازدواج کنم...پس نباید از دستم دلخور باشی و اجازه بدی بیام داخل.