نوشته های ناهید


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


شعر و داستان های ناهید گلکار
پشتیبانی اپلیکیشن
@ketab_nahid
ارتباط با نویسنده
@nahidgolkar
ثبت شده در مرکز ساماندهی کانال های تلگرام به آدرس:
http://shamad.saramad.ir/_layouts/ShamadDetail.aspx?shamadcode=1-1-2721-61-3-1

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Forward from: صوتی نوشته های ناهید
Video is unavailable for watching
Show in Telegram
چه برداشتی از وجود خودتون دارید؟ اگر بخواین اونا رو بنویسین براتون آسون هست یا نه ؟  منظورم اینه که از خودتون چقدر شناخت دارین ؟
و نکته مهم اینه که دیگران از شما چه شناختی دارن ؟
برای من کار ساده ای چون مدتهاست بهش فکر کردم و حالا دیگه می دونم در مورد خودم چی بگم.
مهربونم و روح بسیار لطیفی دارم، یکم ترسو، یک مقداری هم حسود، خجالتی ، و لجبازم .اما خیلی زیاد  وجدانم بیداره ،طوری که  یکی همیشه توی گوشم داره نق می زنه و بهم راه نشون میده و از اینکه جایی حرفی رو بی مورد زدم یا باید می گفتم و نگفتم منو سرزنش می کنه ،


✅  داستان #ظاهروباطن  نوشته خانم ناهیدگلکار

💠 این داستان زیبا را میتونین در اپلیکیشن ناهید در کنار داستان های دیگر خانم گلکار مطالعه کنین☺️

دانلود اپلیکیشن از طریق سایت  nahidapp.ir

پشتیبانی تلگرام   @Ketab_nahid


#داستان #رمان #عاشقانه #ناهیدگلکار #قصه #نویسنده #نوشته #دلنوشته #نویسندگی #کتاب


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
اون گفت: ببین آوا من نیومدم تو رو نجات بدم،  من دلم برای تو نمی سوزه، چون از همون اول که تو رو دیدم فهمیدم همونی هستی که مدتهاست به دنبالش می گشتم، ساده، بی ریا، معصوم و پاک، به نظرم تو گلی هستی که در جایی روئیدی که باب میلت نبود و مانع رشد تو شده من می خوام تو رو از این خاک جدا کنم و ببرم یک جای مناسب بکارم،
اگر عشق منو قبول کنی تا عرش تو رو می رسونم , اونقدر دوستت خواهم داشت که نیازی به محبت کسی پیدا نکنی ,
مهران خوب بلد بود حرف بزنه ومن با همین چند جمله ساده دل باختم ,و قلبم لبریز از هیجانی بی سابقه شد ,
داغ شدم و حس دلپذیری نسبت به اون پیدا کردم، کنار ساحل قدم زدیم و قدم زدیم و مهران خیلی حرف زد و از خودش و کاراش تعریف کرد

  داستان #آوای_بی_صدا   نوشته خانم ناهیدگلکار

💠 این داستان زیبا را هم بصورت متنی و هم بصورت صوتی میتونین در اپلیکیشن ناهید مطالعه  و گوش کنین☺️

دانلود اپلیکیشن از طریق سایت  nahidapp.ir

پشتیبانی تلگرام   @Ketab_nahid


#داستان #رمان #عاشقانه #ناهیدگلکار #قصه #نویسنده #نوشته #دلنوشته #نویسندگی #کتاب #صوتی #کتاب_صوتی #پادکست


داستان نقره قسمت ۳۵ همراه با صوتی داستان با صدای خانم افشار

قسمت ۴۴ قباد و صنم با صدای آقای ابراهیم زاده و خانم افشاری

قسمت ۵ آوای بی صدا راوی نگین سرتیپی

قسمت دیگری ار درست خوانی مولانا راوی آرمان

هم اکنون در اپلیکیشن در دسترس شماست
سپاس


داستان اگر به دریا بارد
نوشته ی ناهید گلکار
راوی مریم افشاری
قسمت بیست و سوم


@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و سوم - بخش چهاردهم





گفتم : نپرسین آقا وقتی تست ها رو می زدم حالم خوب بود چون همه رو بلد بودم ولی الان اصلا نمی دونم چیکار کردم ؛ گفت : خوبه همینقدر که سئوال ها رو بلد بودی نشونه ی خوبیه ؛ راستش سلام من به طمع نیست ؛ لیلا نتونستم کسی رو برای بچه ها پیدا کنم ؛ مامانت هست باهاش حرف بزنم ؟ گفتم : نه هنوز نیومده ولی می تونین بهش تلفن کنین ؛ گفت کردم خاموش بود ؛ گفتم : وای حتما شارژش تموم شده ؛ گفت : مزاحم نیستم یک سر بیام حضوری باهاش حرف بزنم ؟ گفتم : می خواین بیاین خونه ی ما ؟ گفت :نیام ؟ اشکالی داره ؟ گفتم : نه ولی چیز میشه ؛ باشه ؛ منتظرتون هستم مامانم هم به زودی پیداش میشه تشریف بیارین ؛
ادامه دارد




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و سوم - بخش سیزدهم





بعد از یک هفته دیگه تمام سعی ام رو می کردم که آقا و شادی و شایان رو از ذهنم بیرون کنم ؛ تا یکروز بعد از ظهر که هوا هم بشدت گرم شده بود من شام درست کردم و حیاط رو آبپاشی کردم و فرش انداختم کنار دیوار و خودم رفتم نشستم پای تلویزیون ؛داشتم سریال تماشا می کنم که تلفنم زنگ خورد ؛ آقا ،، نفهمیدم چرا با دیدن این کلمه منقلب شدم و دلم یک طوری فرو ریخت که بدنم سست شد ؛ نکنه برای بچه ها اتفاقی افتاده ؟ چند تا نفس عمیق کشیدم و جواب دادم و گفتم : سلام آقا خوبین ؛ بچه ها خوبن ؟ گفت : سلام لیلا تو چطوری بهم زنگ نزدی بگی قبول میشی یا نه ؛ گفتم :اول بگین بچه ها حالشون خوبه ؟ گفت : آره خوبن هنوز پیش مادرم هستن ؛ تو بگو چیکار کردی ؟




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و سوم - بخش دوازدهم






اما منتظر بودم که مامان در مورد رحمان با من حرف بزنه ولی معلوم بود که دیگه خودشم نمی خواد انگار امیدوار شده بود که می تونم برم دانشگاه و دیگه درست نیست منو بده به رحمان ؛ در واقع من خاطری بدی از ازدواج حمیده داشتم و گرنه شاید یک سال پیش منم زن رحمان شده بودم و باید قید آرزوهام رو می زدم ؛
دوازده روز گذشت ؛ چند روز اول من بی اختیار هر لحظه منتظر تلفن آقا بودم که ازم بپرسه کنکورم رو خوب دادم یا نه ؛ وقتی دیدم خبری نشد از خودم به خاطر این انتظار بدم اومد و گفتم : واقعا احمقی لیلا ؛تو با خودت چی فکر کردی ؟ اصلا چرا توقعی داشتی آقا بهت زنگ بزنه ؟ به خاطر چهار تا احترامی که بهت گذاشتن فکر کردی جایگاهی براشون داری ؟




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و سوم - بخش یازدهم





گفت : نه قربونت برم به دل نگرفتم ولی خب یکم ناگورام شد ازت انتظار نداشتم آخه تو دختر فهمیده ای هستی نباید به ظاهر آدم ها نگاه کنی ؛ اگر تو بدونی من توی این خونه ها که میرم چه چیزا که نمی ببینم ؛ ثروت دارن اما دل خوش ندارن ؛ گاهی من همین زندگی خودمون رو ترجیح میدم و فکر می کنم چقدر زندگیم بهتر از اوناست ؛ تو یکش رو دیدی زندگی آقای محتشم رو اما من هر روز می ببینم ؛ درسته ولخرجی نکردیم ولی محتاج هم نشدیم ؛ دستم رو پیش کسی دراز نکردم ؛ هم این خونه رو خریدم و هم جهاز به حمیده دادم و هم پس انداز کردم برای تو اگر امسال آزاد قبول بشی می خواستم همون رو بدم که بری و درس بخونی ؛ گفتم : بسه دیگه مامان داری گریه ام میندازی خودم همشو می دونم گفتم که غلط کردم ببخشید ؛
با اینکه تونستم از دلش در بیارم ولی خیلی از خودم مایوس شده بودم ؛




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و سوم - بخش دهم





مامان گفت : خیلی خب حالا برو بزار بیدار بشه خودم باهاش حرف می زنم ؛
چند وقته که خواب درستی نداشته اگر قبول کرد خودم خبرت می کنم اگر نکرد دوباره این طرفا نیا می دونم چند تا قلمبه بارت می کنه و ناراحت میشی ؛ بفض کردم و چنگ زدم و گوشت پامو گرفتم و محکم فشار دادم و با خودم گفتم : تو چیکار کردی لیلا ؟ مرده شورت ببرن ؛ خدایا دل مادرم رو شکستم ؛ به محض اینکه صدای در اومد و فهمیدم رحمان رفته بلند شدم و رفتم توی حیاط و دویدم بطرفش و بغلش کردم اونقدر محکم که تعادلش بهم خورد و گفت : چیه ؟ خوا ب نما شدی ؟ گفتم : ببخشید مامان جونم قربون اون دستهات برم قوبون اون صورتت برم فدای اون دل مهربونت بشم تو بهترین مامان دنیایی بهت افتخار می کنم ؛ مامان غلط کردم من یک احمقِ بیشعورم ؛ گفتم : چرا اینطوری می کنی ؟ چی شده مگه ؟ گفتم : حرفاتون رو شنیدم که با رحمان می زدین به خدا منظوری نداشتم نمی خواستم شما رو ناراحت کنم ؛ تو رو خدا منو ببخش ؛ من هیچوقت خوبی های شما رو فراموش نمی کنم ؛ شما مامان من هستی ؛



#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و سوم - بخش نهم





نمی خواستم دخترام توی خونه ای بزرگ بشن که باباشون یک دختر پانزده ساله گرفته اونوقت چیزایی میدیدن که نباید می دیدن ؛ نذاشتم کار کنن نذاشتم سختی بکشن ؛ جون من به نفس اونا بنده ؛ از تو چه پنهون دیشب رفته بود مهمونی اعیونی ؛ چنان اخم و تخمی به من می کرد که نزدیکبود از کوره در برم ولی چون شب کنکورش بود حرصم رو قورت دادم نخواستم اعصابشو خراب کنم ؛ میدونی بد حرف زد من می دونم که لابد از کار من بهش گفتن واون فکر می کنه بایداز دست من عصبانی باشه من مادرم می تونم به روی خودم نیارم ولی تو نمی تونی دوبار که این کارو بکنه دعواتون میشه ؛ لیلا با حمیده فرق داره با خیلی از هم سن و سال های خودش فرق داره ؛ بزار بره دنبال زندگی که خودش می خواد گفت : خاله خواهش می کنم می خواین اصلا میرم دنبال یک کار دیگه یا اصلا میگم زنم حقوق نمی خواد و کارم نمی کنه قول میدم ؛ قول میدم یک زندگی خوب براش بسازم که خودتون حیرت کنین ؛




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و سوم - بخش هشتم





تو رو خدا یک کاری بکنین دلش با من نرم بشه ؛ اگر بیاین ببینین چه خونه ای بهم دادن فقط شرط تون اینه که زن داشته باشم ؛ مامان گفت : خب همین دیگه لیلا نمی خواد اونجا بهش فرمون بدن ؛ گفت : آخه چه فرق می کنه خونه ی آقای محتشم باشه یا اهالی اون ساختمون ؛ تازه میگن به زنت هم حقوق میدیم ؛ مامان گفت : خدا خیرت بده رحمان من چی میگم تو چی میگی بچه ام اینقدر درس خونده که بیاد توی خونه ی های مردم کار کنه ؟ اگر دیدی فرستادمش خونه ی محتشم برای پرستاری بچه ها بود کار خونه نمی کرد باهاشون میرفت کودکستان و بر می گشت ؛ براش مثل خانم ها سرویس گرفته بودن نه رحمان بی خودی امید نبند لیلا قبول نمی کنه ؛ ببین پسرم من دلم نمیاد تو رو ناامید کنم ولی من زندگی خودمو فدای دخترام کردم ؛ برام اصلا آسون نبود که هر زو برم این خونه و اون خونه کار کنم پدر خودم باغ دار بود و بابای بچه هام هم حسابی دستش به دهنش می رسید برای خودم خانمی بودم ؛ ولی نه به خاطر خودم به خاطر این دوتا دختر پا روی همه چیز گذاشتم و اومدم تهران ؛



#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و سوم - بخش هفتم





رحمان گفت : خاله به نظرتون مامان من همچین کاری می کنه اون می دونه که من خاطر لیلا رو می خوام بالاخره زنم میشه هیچوقت آبروی عروس خودشونمی بره ؛ مامان گفت : رحمان بی خودی عروس عروس نکن بزار هر وقت لیلا رضایت داد منم قبول می کنم دامادم بشی ولی به زور اونو به کسی نمیدم ؛ حمیده هم خودش خواست زن جواد بشه از قبل همدیگر رو دیده بودن و خاطر همدیگر رو می خواستن ببین چی شد ؟ نمی خوام اینم بندازم توی آتیش فردا بگه تو کردی الان زبونم سر حمیده درازه ولی از پس زبون لیلا بر نمیام ؛ اما یک نصیحت بهت می کنم لیلا به درد تو نمی خوره ؛ و نمی تونی خواسته های اونوبرآورده کنی پسرم برو دنبال یکی دیگه از خیر لیلا بگذر ؛ گفت : خاله این حرف رو نزن مگه دست خودمه ؟ به خدا اگر می تونستم فکرشو از سرم بیرون کنم می کردم اینقدر به شما التماس نمی کردم به جون مادرم قسم که هر بار می خوام در این خونه رو بزنم دو کیلو لاغر میشم خودمم دلم نمی خواد ولی نمیشه ؛ نمی تونم فراموشش کنم ؛




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و سوم - بخش ششم




اصلا شایدم برای آقا مهم نباشه و همینطوری ازم خواسته که بهش خبر بدم ؛ و زنگ نزدم ؛ و خوابیدم ؛
و با سر و صدایی که توی حیاط میومد بیدار شدم ؛ از همون دور گوش دادم رحمان داشت با مامان حرف می زد انگار داشتن دعوا می کردم یکم رفتم جلوتر و شنیدم که مامان گفت : رحمان من هیچ قولی بهت ندادم خودت لیلا رو می شناسی کسی نیست که به حرف من زن تو بشه و تا وقتی نشده تو حق نداری در مورد رفت و آمدش حرف بزنی ؛ من خودم خبر داشتم اون بدون اجازه ی من جایی نمیره؛ اون کسی هم که سوار ماشینش شده از خودم اجازه گرفته بود؛ آقای محتشم مرد خوبیه و من بهش اعتماد دارم بی خودی حرف درست نکن و توی دهن مادرت نندازه فردا توی این محل برامون آبرو نمی زاره ؛




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و سوم - بخش پنجم





جلوی دانشگاه با دوستام قرار گذاشته بودیم ؛ و با فاصله زیاد از هم نشستم و آزمون شروع شد ؛ وقتی سئوالات رو می خوندم و بلد بودم ذوق می کردم ولی وقتی تموم شد و برگشتم خونه و مامان ازم پرسید چی شد ؛ خوب دادی ؟تمام وجودم رو شک و تردید گرفت ؛ و گفتم : نمی دونم مامان ؛راستش بلد بودم ولی یادم نیست چطوری زدم اصلا ممکنه اشتباه کرده باشم ؛دیگه ازم نپرسین می خوام برم بخوابم خسته ام ؛ گفت نمیشه ناهارتو بخور بعد بخواب ؛
مدت زیادی بود که یا شب ها بیدار می موندم و درس می خوندم و یا اگر می خوابیدم دلم شور می زد که زودتر بیدار بشم ؛ فکر می کردم با دادن کنکور خیالم راحت میشه ولی حالا دلشوره گرفته بودم و فکر می کردم رشته ای که دوست دارم رو قبول نمیشم ؛ برای همین خیلی دلم می خواست به آقا زنگ بزنم و بهش بگم کنکورم رو چطور دادم ولی احساس کردم بهتره ندونه چون دیگه خودمم مطمئن نبودم ؛



#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و سوم - بخش چهارم




صبح زود بیدارم کرد و گفت : لیلا پاشو دیرت نشه ؛ صبحانه آماده اس بخور که دلت سر امتحان ضعف نره ؛ سر شب حمیده و جواد اینجا بودن قرار شد جواد بیاد با موتور تو رو ببره ؛ گفتم : سلام ؛ مامان میشه قبل از امتحان اعصاب منو داغون نکنین ؟ من با جواد نمیرم برای چی واسه ی خودتون تصمیم می گیرین می دونن که میونه ی خوبی با اون ندارم ؛ بعدام همچین میگن جواد میاد دنبالت انگار ماشین آخرن مدل داره ؛ نمی خوام خودم با اتوبوس میرم ؛اصلا شایدم تاکسی گرفتم ؛ اگر اومد بهش بگین لیلا رفته ؛ نفس بلندی کشید طوریکه می خواست حرصشو قورت بده گفت : باشه پس زود باش حاضر شو هرکاری می خوای بکن ولی دیرت نشه که اضطراب بگیری ؛
و من قبل از اینکه جواد بیاد از خونه زدم بیرون و خودمو رسوندم به محل برگزاری کنکور ؛ تمام راه با خودم می گفتم من باید موفق بشم باید تمام سعی ام رو بکنم تا خودمو از این وضعیت خلاص کنم ؛




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و سوم - بخش سوم





سکوتش نشونه ی عصبانیتش بود و من این سکوت رو خوب میشناختم اما دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم ؛ وقتی رسیدیم خونه دیدم رختخواب ها رو پهن کرده چادرشو انداخت روی بند و پرسید : حالا بگو چی شده که اینقدر ناراحتی ؟ باز با تندی گفتم : ولم کنین هیچی نشده خیلی هم خوش گذشت ؛ گفت : لیلا کسی بهت حرفی زده ؟ نکنه بهت بی احترامی کردن ؟ بهم بگو ؛ گفتم : نه نکردن اصلا ما مگه احترامی داشتیم که بهمون بزارن ؟ گفت : ساعت رو ببین من خیلی وقت بود که سرکوچه منتظرت بودم خسته شدم از بس روی پام وایسادم کمرم درد گرفته بود ؛ گفتم : می دونم آخه تمام هفته توی خونه ی های مردم کار می کنین ؛ ولی تقصیر من نیست که خونه ی ما جایی که نمیشه بدون خطر رفت و آمد کرد تقصیر من نیست ؛ ول کنین دیگه حالا که اومدم ؛
مامان بدون اینکه حرفی بزنه رفت توی رختخواب و تا من لباسم رو عوض کردم وانمود کرد که خوابه و متوجه ی من نیست ؛




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و سوم - بخش دوم





من اون موقع داشتم با بچه ها بازی می کردم ولی حواسم به حرفای اونا بود که هنوز دور میز ناهار خوری نشسته بودن و مثلا یواش حرف می زدن بود ؛ نه خب اینم به من ربطی نداره ؛ خدایا چرا با اینکه خوشحالم ته دلم گرفته ؟
و اونقدر فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که دلم نمی خواست به عنوان دختر محبوبه خانم در اون مهمونی شرکت می کردم ؛
وقتی مامان رو با اون چادر کهنه سرکوچه دیدم که این پا و اون پا می کرد تا من برسم اصلا از دیدنش خوشحال نشدم ؛ و وقتی پیاده شدم و ازم پرسید : چرا اینقدر دیر اومدی مگه قرار نبود زود بیای فردا کنکور داری ؛ با تندی گفتم : چیه حالا بعد از مدت ها یکی منو آدم حساب کرد و دعوتم کردن؛ شما همین الان باید از دماغم در بیارین ؟ مامان که اصلا انتظار همچین حرفی رو نداشت یکم بهم نگاه کرد و راه افتاد منم دنبالش ,




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و سوم - بخش اول




تاکسی حرکت کرد و برگشتم دیدم هنوز ایستاده ؛ براش دست تکون دادم و اونم دستشو بلند کرد . حال عجیبی داشتم یک چیزی بین شعف و دلشوره ؛ نمی تونستم بفهمم که این حالی که پیدا کردم برای چیه ؛ باید فکر می کردم و می فهمیدم ؛ شاید برای اینکه خانم محتشم ازم خواست کمکش کنم ؛ ولی نه این نیست ؛ نکنه از اینکه پریسا ازم خواست مامان یک روز در هفته بره خونه ی اونا دلم گرفته ؛ نه اینم مهم نبود ؛ چون جوابشو دادم و گفتم مامان وقت نداره و این روزا زیاد نمی تونه کار کنه ؛ آهان فهمید شاید برای اینه وقتی بین خودشون داشتن حرف می زدن همسر داداش آقا گفت : بدت نیاد پارساجان تو همیشه به آدم های اشتباهی اعتماد می کنی تو رو خدا مراقب باش دیگه کسی رو توی زندگیت نیاری که این بار تنها نیستی و دوتا بچه داری ؛



#ناهید_گلکار
@nahid_golkar




Video is unavailable for watching
Show in Telegram
💠بود مردی پیش ازین نامش نصوح               
                                بد ز دلاکی زن او را فتوح

🔹 نصوح مردی بود با هیأت و قیافۀ زنانه . او در حمام های نسوان به کار مشغول بود و بخصوص دختر شاه را دلّاکی می کرد و کسی هم به جنسیت حقیقی او پی نبرده بود . او سالیانِ متمادی بر این کار بود و از این راه هم امرار معاش می کرد و هم ارضای شهوت . گر چه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار اخگر شهوت او را به کام خود اندر می ساخت .

  داستان #توبه_نصوح از اشعار مولانا با خوانش آرمان قهرمان 

💠 این شعر زیبا را به صورت صوتی میتوانید در اپلیکیشن ناهید  گوش جان فرا دهید .

دانلود اپلیکیشن ناهید از طریق سایت  nahidapp.ir

پشتیبانی تلگرام   @Ketab_nahid



#مثنوی #مولانا #شعر #ادبیات #توبه #پند #اشعار_مولانا #ناهیدگلکار

20 last posts shown.