#داستان #_اگربه_دریابارد 🌊
#قسمت_بیست و سوم - بخش دوم
من اون موقع داشتم با بچه ها بازی می کردم ولی حواسم به حرفای اونا بود که هنوز دور میز ناهار خوری نشسته بودن و مثلا یواش حرف می زدن بود ؛ نه خب اینم به من ربطی نداره ؛ خدایا چرا با اینکه خوشحالم ته دلم گرفته ؟
و اونقدر فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که دلم نمی خواست به عنوان دختر محبوبه خانم در اون مهمونی شرکت می کردم ؛
وقتی مامان رو با اون چادر کهنه سرکوچه دیدم که این پا و اون پا می کرد تا من برسم اصلا از دیدنش خوشحال نشدم ؛ و وقتی پیاده شدم و ازم پرسید : چرا اینقدر دیر اومدی مگه قرار نبود زود بیای فردا کنکور داری ؛ با تندی گفتم : چیه حالا بعد از مدت ها یکی منو آدم حساب کرد و دعوتم کردن؛ شما همین الان باید از دماغم در بیارین ؟ مامان که اصلا انتظار همچین حرفی رو نداشت یکم بهم نگاه کرد و راه افتاد منم دنبالش ,
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
#قسمت_بیست و سوم - بخش دوم
من اون موقع داشتم با بچه ها بازی می کردم ولی حواسم به حرفای اونا بود که هنوز دور میز ناهار خوری نشسته بودن و مثلا یواش حرف می زدن بود ؛ نه خب اینم به من ربطی نداره ؛ خدایا چرا با اینکه خوشحالم ته دلم گرفته ؟
و اونقدر فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که دلم نمی خواست به عنوان دختر محبوبه خانم در اون مهمونی شرکت می کردم ؛
وقتی مامان رو با اون چادر کهنه سرکوچه دیدم که این پا و اون پا می کرد تا من برسم اصلا از دیدنش خوشحال نشدم ؛ و وقتی پیاده شدم و ازم پرسید : چرا اینقدر دیر اومدی مگه قرار نبود زود بیای فردا کنکور داری ؛ با تندی گفتم : چیه حالا بعد از مدت ها یکی منو آدم حساب کرد و دعوتم کردن؛ شما همین الان باید از دماغم در بیارین ؟ مامان که اصلا انتظار همچین حرفی رو نداشت یکم بهم نگاه کرد و راه افتاد منم دنبالش ,
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar