(Ocean's & Mana) Novels ♥️


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


Owner: Mariska
• درحال پارت‌گذاری: رستگاری گابریل، ادیسه تاریک#2، ماشه را بکش
https://t.me/Novels_by_Oceans_group
برای خرید و اطلاع از فایل‌ها به @Mibbib پیام بدین.

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۴۴
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


در تمام مدت زمانی که دارم به آپارتمانم برمی‌گردم، کلماتش توی ذهنم چرخ می‌خوره.

من دارم کلماتش رو بارها و بارها توی ذهنم مرور می‌کنم.

پاپا قبلا هیچ وقت اینطوری صحبت نکرده بود. هرگز.

این نشونه‌ی اینه که الان همه‌چی تغییر کرده.

هرچند حق با اونه.

من مثل فرانکی هستم. اما همه‌مون اینطوریم.

شاید وینسنت نه.

شاید به خاطر این وینسنت خلقش رو آروم‌ نگه داشته تا بتونه رهبری رو به عهده بگیره.

لعنتی… همیشه یه چیزی هست. همیشه وقتی به نظر می‌رسه همه چی آرومه باید یه چیزی بشه.

با وجود این خطر دیگه بیشتر از این نمی‌تونم از بودن کنار میمی لذت ببرم.

این همون خطر لعنتیه که خودشم سعی داشت من رو برحذر کنه.

به خونه می‌رسم. بوی عطری مشامم رو پر می‌کنه. یه عطر وسوسه انگیز و گیج کننده.

این همون کاریه که اون دختر با من انجام میده. من رو وسوسه و گیج می‌کنه.

اون اینجاست.

من فکر می‌کردم که پیش مادربزرگش می‌مونه.

البته مردهایی رو برای مراقبت ازش فرستادم که روحشم خبر نداره. اگه بفهمه قطعا عصبانی میشه.
ولی انتظار نداشتم امشب پیش من بیاد چون کاملا دیروقته.

ساعت دو نیمه شبه و من اصلا دلم نمی‌خواد اون این وقت شب توی جاده باشه. خصوصا الان که هیچی سرجاش نیست.

وارد اتاق نشیمن میشم و می‌بینم یه گوشه‌ کنار پنجره نشسته. مثل همون شب چند هفته پیش که گریه می‌کرد.

وقتی به سمتش حرکت می‌کنم بهم نگاه می‌کنه و بلند میشه. عملاً به سمت آغوشم پرواز می‌کنه.

با گریه میگه:

«سالواتوره…»

و منم اون رو توی آغوشم می‌گیرم.

«چی شده، دختر کوچولو؟»

از بغلم بیرون میاد و پاکتی رو که کنارش بود برمی‌داره و بازش می‌کنه.

یه عکسی از مادرش و دادستان قدیمی ایالت رو بهم نشون میده.

همون لحظه‌ای که چشمم به عکس میفته می‌فهمم که یک شب طولانی در پیش داریم.



*پایان فصل بیست و سوم*


Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۴۳
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


سرش رو برام تکون میده.

«سالواتوره، تو می‌خوای زمانی کاپو بشی؟ می‌دونی کاپو بودن یعنی چی؟ اولین قدم اینه که دستورات رو دنبال کنی و بهم اعتماد کنی. برای اینکه می‌دونی هر موقع چیزی میگم دلیلی پشتش دارم. تو بهم اعتماد می‌کنی و میای پیشم چون می‌دونی روی همه چی نظارت دارم. شش‌تا خانواده به من تکیه می‌کنن. جوردانوها مثل یک ارتش هستن و منم ژنرالم. همیشه به همین شکل بوده. در تمام سی و پنج سال گذشته. چون من می‌دونم باید چکار کنم»

«پدر، من همه‌ی این‌ها رو می‌دونم. ولی می‌خوای همینطوری بایستی و اسلحه‌ت رو به سمتم بگیری انگار حرف‌هایی که زدم هیچ ارزشی ندارن؟»

من با حرف‌هاش مخالفت می‌کنم. و در همون حال خشم در وجودم موج می‌زنه و نبضم تند می‌زنه.

«سالواتوره، حواست باشه کاری که تو کردی برای ما هم سود داره هم هزینه. فایده‌ش اینه که فهمیدیم هک شدیم و جلوی باگ‌هامونو می‌گیریم. هزینه‌ش اینه که نمی‌دونیم با این قرار ملاقات کوچولوی خودتون امشب ممکنه چه چیزایی رو تسریع کرده باشید»

دندون‌های عقبم رو محکم فشار میدم. می‌خوام بگم که این یک فرضه و ما هنوز هم در موقعیت خوبی قرار داریم. اما از گفتنش خودداری می‌کنم. ادامه میده:

«ما نمی‌دونیم که اونا ممکنه برای کشتن یکی از هکرهاشون چه قشقرقی راه بندازن»

وقتی درد به چشم‌هاش میاد، می‌دونم این صحبت‌هاش از روی منطق نیست. اون احساساتی شده.

«به هیچ وجه حتی یه ذره برام مهم نیست که استفانو توی شرکت حمل و نقل موی دماغم شده و ازم جاسوسی می‌کنه. اما حتی یه کلمه توی این دنیا وجود نداره که بتونه احساسات منو در هشت سال گذشته بیان کنه وقتی هرچقدر دنبال قاتل پسرم گشتم و هیچی پیدا نکردم. بعد اون برای کشتن دوتا دیگه از پسرام برگشته و توی خیابون مثل سگ بهشون تیراندازی می‌کنه انگار که هیچی نیستن»

اسلحه‌ش رو پایین میاره و وقتی می‌بینم اشک روی گونه‌ش جاری شده، شوکه می‌شم.

«پاپا -»

دستشو بالا میاره و ساکتم می‌کنه.

«من نمی‌تونم یه پسر دیگه‌م رو از دست بدم. نمی‌تونم بذارم اون روانی یه پسر دیگه‌م رو بکشه. این مسیری که شما می‌رید به همین ختم میشه. درست مثل فرانکی. اونم به حرفم گوش نداد. من تورو دفن نمی‌کنم. ازم نخواه این کار رو بکنم.»

به سختی آب دهنش رو قورت میده. دندون‌هاش رو به هم فشار میده و ادامه میده:

«نه! من تورو جوری تربیت نکردم که وقتی اوضاع به هم ریخته‌ست یه جا بشینی و فقط به حساب کتاب‌ها رسیدگی کنی. من می‌دونم شماها کی هستید. همه‌تون. و می‌دونم توی این وضعیت ممکنه ازتون خواسته بشه همونی باشید که واقعا هستید. اما باید بهم اعتماد کنی. وقتی بهت احتیاج دارم خبرت می‌کنم. این تنها روشیه که خوب کار می‌کنه.»

بهش خیره میشم و حرف‌هاش رو پردازش می‌کنم. اون رو درک می‌کنم. این با هر مکالمه‌ای که تا حالا داشتیم فرق می‌کنه.

سرم رو به نشانه‌ی درک تکون میدم.

«باشه پاپا... من بهت اعتماد دارم.»

سرش رو تکون میده.

«مراقب خودت باش. زنت رو هم ایمن نگه دار. کاری نکن تا وقتی که خودم بگم.»

«باشه...»

***


Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۴۲
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


فقط پاپا و مامان از هویت اونا اطلاع دارن.

وقتی اونا مسئول قرنطینه میشن، یعنی ما اصلا نمی‌تونیم به هیچ کسی اطمینان کنیم. و این دقیقا به این معنیه که ما داریم مثل کورها عصا به دست راه می‌ریم.

مامان جواب میده:

«بله، جولیان.»

مامان هرگز پاپا رو آقا یا قربان صدا نمی‌کنه.

اون تنها کسیه که اجازه داره پاپا رو به اسم صدا کنه.

در حالی که مامان اتاق رو ترک می‌کنه بهش خیره میشم. نگرانی توی چشم‌هاش موج می‌زنه.

در تمام مدتی که ما توی اتاق بودیم مامان یک بار هم بهم نگاه نکرد. که این نشون میده اونم از دست من عصبانیه.

پاپا تمرکزش رو به ما برمی‌گردونه. از نیک به گیب که در دو طرف من هستن، نگاه می‌کنه و سرش رو تکون میده.

«گابریل و نیکولی، شما دوتا به خونه و پیش خانواده‌تون میرید»

هر موقع موضوع مهمی باشه، پاپا اونا رو به اسم کامل صدا می‌کنه.

نیک می‌خواد اعتراض کنه:

«پا—»

اما فقط یک نگاه پدرم اونو ساکت می‌کنه.

درست مثل زمانی که ما پسر بچه بودیم، گیب اولین کسیه که حرکت می‌کنه. اول به سمت نیک میره. دستشو روی شونه‌ش می‌ذاره و اونو از اینجا دور می‌کنه.

فقط من توی اتاق موندم.

من و پاپا.

صدای بسته شدن در میاد.

پاپا دستش رو بلند می‌کنه و محکم روی صورتم می‌زنه.

ضربه‌ی بعدی رو به طرف دیگه‌ی صورتم می‌زنه.

من سرجام ایستادم و با احترام می‌پذیرم.

من قبول دارم که اون رئیس و پدر منه.

حتی وقتی اسلحه‌ش رو می‌کشه و به سمت سرم نشونه می‌گیره سر جام ایستادم. مثل قدیم.

من خیلی شبیه پدرم هستم. پس وقتی به پدرم نگاه می‌کنم یعنی به انعکاس تصویر خودم در سال‌ها بعد خیره شدم.

و الان که اسلحه‌ش رو به سمتم نشونه گرفته، من تکون نمی‌خورم، نفس نمی‌کشم، اصلا هیچ کاری نمی‌کنم.

من دقیقاً می‌دونم چه اشتباهی انجام دادم، اما براش عذرخواهی نمی‌کنم.

«سالواتوره جوردانو، فکر می‌کنی من برای چه چیزی باید تورو بکشم؟ برای این که خلاف دستوراتم عمل کردی؟ یا برای این که وقتی اوضاع گوهه به خیابونا رفتی، اونم بدون هیچ حمایتی؟ یا اینکه دوتا پسرمم با خودت بردی و اونا رو هم توی خطر انداختی؟ اونم وقتی مردی که بزرگترین پسرم رو کشته توی خیابونا پرسه می‌زنه و داره به ریش ما می‌خنده. شما سه نفر از دستوراتم سرپیچی کردید.»

فقط سرم رو تکون میدم. اسلحه هنوز به سمتم نشونه رفته.

«پاپا... اگه می‌خوای منو بکشی، بکش. ولی اگه فکر می‌کنی من رو طوری بزرگ کردی که این جور وقتا پا روی پا بذارم و هیچ کاری نکنم، باید بگم اینطور نیست.»

این تنها جواب منه.


Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۴۱
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
#فصل_بیست_و_سوم


فصل بیست و سوم

*سالواتوره*

تنها چیزی که توی این دنیا ازش مطمئنم اینه که زمان منتظر هیچ‌کس نمی‌مونه. پس قطعا منتظر ما هم نمی‌مونه. خصوصا وقتی که توی این وضعیت داغون گیر افتادیم.

ما با خدمه پاکسازی تماس گرفتیم تا ترتیب کول رو بدن و بعد با پاپا تماس گرفتیم.

یک ساعت بعد همه توی اتاق جلسه ایستادیم و پاپا مقابلمونه.

درست مثل همون جلسه‌ای که دیروز برگزار شد. فقط الان ایستادیم.

خبر رو بهش رسوندم.

احساس می‌کردم این منم که باید حرف بزنم، چون فکر من بود که از دستوراتش سرپیچی کنیم و به خیابون بریم.

هیچ کدوم مخالف این نبودن که اطلاعاتی که کول بهمون داد فراتر از حد اختیاراتی بود که داشتیم.

نه تنها هکرها دنبال افراد ما بودن، بلکه اگه حقیقت داشته باشه که نخاله‌های فونتین انقدر ما رو زیر نظر داشته باشن، پس باید بدونن که کول با ما صحبت کرده.


بچه‌های پاکسازی یه چیزی شبیه دستگاه ردیاب روی بدنش پیدا کردن. پس دلم می‌خواد فکر کنم که این فرض حقیقت داره.

حالا ما اینجاییم و پاپا و وینسنت از ما سه نفر خیلی عصبانی به نظر میان.

وقتی صحبتم تمام میشه، پاپا جلوی من می‌ایستد.

ازم می‌پرسه:

«همه‌ش همین بود، سالواتوره؟»

جواب میدم: «بله، قربان»

از این واقعیت که ما الان سر پا ایستادیم می‌تونم بفهمم از کاری که ما انجام دادیم راضی نیست. هرچند با اطلاعات خیلی مهمی برگشتیم.

پاپا در حالی که هنوز بهم نگاه می‌کنه، میگه:

«وینسنت»

«بله، قربان؟»

پاپا دستوراتش رو شروع می‌کنه:

«دستور قرنطینه بده. و برای همه تلفن‌های جدید صادر کن. امنیت در شرکت و سایر کسب و کارهامون رو تشدید کن. همه رو برای بازجویی احضار کن. هیچ‌کس نباید فرصت فرار داشته باشه»

وینسنت میگه:

«بله، قربان.»

وینسنت یه نگاهی به من می‌ندازه و میره.

پاپا به مامان میگه:

«آنجلا، جوخه‌ی سری رو مسئول قرنطینه قرار بده»

مامان هم مثل من دچار تنش میشه. پاپا ادامه میده:

«تا رسیدن دستورات بعدی، اونا مسئول همین کارن»

تا جایی که من می‌دونم ما تنها خاندانی هستیم که جوخه‌ی سری داریم.

اونا عقل و چشم و گوش ما هستن. کاملا بدون نام. فقط با یک شماره نام‌گذاری میشن.


Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۴۰
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


و شروع به خندیدن می‌کنه. اون سرما الان توی کل بدنم پخش میشه.

«چی؟»

«همه چیز هک شده. شماها تحت نظرید. من و پسرها ماه‌هاست که شماها رو دنبال می‌کنیم و حتی به حرف‌هاتون گوش میدیم.‌ من و تیم هکرهام.»

سرفه می‌کنه و خون از بینی‌اش سرازیر میشه. اما این به خاطر ضربه‌هایی که من بهش زدم نیست.

«ما همه چیز رو می‌دونیم. وقتی غذا می‌خوری، وقتی می‌خوابی، وقتی سکس می‌کنی. با کیا کار می‌کنی. چه قراردادهایی امضا می‌کنی. همه چی می‌دونیم. ما خیلی باهوشیم.»

با هیجان سرشو تکون میده و دوباره میگه:

«یه عالمه اطلاعات از شماها داریم. ولی فقط باید اون چیزی رو که نابودتون می‌کنه، پیدا می‌کردیم. بعد هم اون فرد مناسب رو صدا می‌کردیم تا وارد بازی بشه. وینسنت خیلی باید مراقب باشه با کیا کار می‌کنه. چون هیچ وقت نمی‌فهمی اون کیه که ممکنه برای استفانو هم کار کنه»

اون الان شروع به خندیدن می‌کنه. انگار که واقعا چیز خنده‌داری وجود داره.

آره، وجود داره. چون همه‌ی ما واسه‌ش مثل یه جوک هستیم.

ما تبدیل به یک جوک شدیم.

ازش می‌پرسم:

«جاسوس کیه، کول؟ معلومه که یه حمله‌ی همه جانبه به ما شده.»

«نمی‌دونم اون کیه. هیچ سرنخ لعنتی هم ندارم. فقط می‌دونم تو کارش عالیه. آروم قلاب می‌ندازه و راحت شکار می‌کنه. همه چیز توی یه بعدازظهر انجام شد. ما و بچه‌های هکر طبق معمول توی اطلاعاتی که از شما به دست آوردیم می‌چرخیدیم که به این اطلاعات برخورد کردیم. شاید بازم بتونید مثل دفعه‌ی قبلی فونتین‌ها رو شکست بدید. ولی استفانو فرق می‌کنه. شما یا باید بکشید یا کشته بشید. که در مورد خودتون کشته می‌شید. هیچ شانسی در برابر استفانو و مردهاش ندارید.»

و بلند و محکم می‌خنده. یه خنده‌ی هیستیریک. تا حدی که اشک از چشم‌هاش پایین میاد.

نگاهش می‌کنم. چه موجود مفلوک و حال بهم‌زنی.

بعد به نیک و گیب نگاه می‌کنم.

کول بیشتر می‌خنده و ادامه میده:

«وقتی همه‌ی شما رو بکشه، من خوشحال‌ترین مرد روی زمین میشم. یک میلیون دلار پاداش زحماتم رو می‌گیرم و سراغ تک تک عروسک‌هاتون میرم و همه‌شونو می‌گائم. سالواتوره، اول از عروسک تو شروع می‌کنم. مطمئن باش از جیغ و دادش لذت می‌برم.»

یه گلوله از اسلحه‌م خارج میشه. خیلی قبل از اینکه نیک و گیب حتی بتونن ماشه رو عقب بکشن.

گلوله مستقیم سرش رو سوراخ می‌کنه.

خون روی من می‌پاشه. انقدر بی‌حس شدم که حتی نمی‌تونم حرکت کنم.

آره، چیزهای زیادی فهمیدم. هرچند این چیزها ما رو بیشتر توی گوه فرو برده.

بیشتر برای این بود که خیال می‌کردیم فونتین‌ها عقب نشینی کرده بودن.

اما نکرده بودن.

اونا فقط منتظر زمان مناسب بودن.




*پایان فصل بیست و دوم*


Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۳۹
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


«لط.....فاً، نه»

حالا دیگه شروع به گریه می‌کنه.

وقتی لوله‌ی اسلحه رو به سرش فشار می‌دم بیشتر گریه می‌کنه.

غرغر می‌کنم: «کول، لعنتی. من جدی‌ام.»

دیگه خیلی داره طول می‌کشه. چاقو رو بهش نزدیک‌تر می‌کنم. و اسلحه رو به سرش فشار میدم.

ناله می‌کنه: «اونا به من یک میلیون دلار پیشنهاد دادن»

من از نیک به گیب نگاه می‌کنم.

درست فکر می‌کردم. اون داشت دروغ می‌گفت.

اگه ما آدم‌های کودنی بودیم، حرف‌ها و دروغ‌هاش رو باور می‌کردیم و می‌رفتیم.
حالا توجه‌م بهش جلب میشه.
یه میلیون.
این برای مردی که توی بار کار می‌کنه خیلی زیاده.
پس باید کارهای خاصی انجام بده که ارزش اینهمه پول رو داشته باشه.

سرش داد می‌زنم: «و برای چی باید این پول زیاد رو بهت بدن»

«آره، حق باتوئه. پول زیادیه. خب، از اون موقع که کالج بودم شروع شد. مادر مریضی داشتم که باید به هر جون کندنی پول دوا دکترشو درمیاوردم. از اون موقع به خاطر این کارام پول زیادی درمیاوردم.»

«عوضی، ادامه بده ببینم چی میگی»

و دوباره محکم بهش ضربه می‌زنم.

انگار بین ترس و شوخ طبعی داره جهش می‌کنه.

«اونا فکر می‌کنن شما قدرت زیادی دارید. واسه همین تنها کسی که می‌تونستن علیه شما باهاش متحد بشن  استفانو بود. اونا بهش پنج میلیون دادن به علاوه اطلاعاتی که شما بودید که با مامورای فدرال حرف زدید»
از سرمایی که روی ستون فقراتم جاری شده، خوشم نمیاد.
انگار این عوضی خیلی چیزا می‌دونه.

ولی بیشتر، از اینکه حق با خودم بود متنفرم.

حالا متوجه میشم جریان از چه قراره.

«چطور؟ اونا چطور به چنین اطلاعاتی دست پیدا کردن، کول؟ و تو چه توانایی‌های ویژه‌ای داری؟»

سوال طلایی همینه. همه چی مربوط به اون جاسوسه و من باید بفهمم کیه.

اگه وینسنت به ما یا پاپا نگفته بود که با مامورای فدرال رزرو صحبت کرده، یعنی به هیچ کس دیگه‌ای هم نگفته.

و حتی اگه کسی وینسنت رو با چشم خودش می‌دید که داره با کسی صحبت می‌کنه هم نمی‌فهمید اون شخص ماموره. پنهان‌کاری‌های وینسنت حرف نداره.

و در مورد این، جزئیات حیاتی‌ترین اطلاعاتی هستن که می‌تونیم به دست بیاریم.

کول میگه:

«همه سیستم‌های شما هک شدن»


Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۳۸
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


مواد مخدر اینطوری آدم رو خراب می‌کنه. قشنگ معلومه دراگ جدیدی که توی خیابون‌ها پیدا میشه مصرف کرده. این بلاییه که این ماده سر آدم میاره. آدم کاملا تبدیل یه مرده‌ی متحرک میشه.

چیزی که دروغش رو برملا می‌کنه اینه که این ماده بین آدم‌های کلاس بالا انحصار شده. چون  یکم از این دراگ کلی پولشه. و مهم‌تر اینکه بین فونتین‌ها خیلی محبوبیت داره.

لعنتی. من برای وقت گذروندن با کون این یارو وقت ندارم. همین که شروع کرد برای فونتین‌ها کار کنه گواهی مرگش رو امضا کرد.

نگاهی به گیب می‌ندازم. سرشو برام تکون میده. دوباره با پشت اسلحه‌م می‌زنمش.

کول فریاد می‌زنه.

زمزمه می‌کنم:

«دروغگوی عوضی، حرف بزن ببینم، وگرنه می‌کشمت.»

«لطفا نه، من ازت خواهش می‌کنم این کارو نکن»

وقتی یه بار دیگه می‌زنمش دست‌هاشو بالا می‌بره و میگه:

«لطفا منو نکش»

«پس حرف بزن.»

«من چیزی نمی‌دونم.»

قطره‌های عرق بالای لبش شکل می‌گیره.

تقریبا می‌تونم اون رو باور کنم.

آره، تقریبا.

خیلی قانع کننده داره رفتار می‌کنه. اکثرا آدم‌هایی مثل اون، این کار رو می‌کنن.

هر جور شده می‌خوان خودشونو نجات بدن.

ولی معلومه این از همه بیشتر تلاش می‌کنه.

و با توجه به دروغ‌های خوبی که تحویلم میده معلومه از من بیشتر از بقیه می‌ترسه.

خب پس وقتشه سطح کارمو بالاتر ببرم.

بدون اخطار چاقوم رو مستقیم داخل رونش فرو می‌کنم.

جیغ بلندی می‌کشه.

من همیشه یه مجموعه‌ای از چاقو همراهم دارم. این جور مواقع به درد می‌خورن. مواقعی که طرف سرسختی نشون میده.

در حالی که از شدت درد زوزه می‌کشه بهش میگم:

«به غیر از این، سه تا دیگه هم برات نگه داشتم. تازه یکیشم برای آلتت رزرو کردم. یا دوست داری زودتر از این حرفا به دیار باقی بشتابی»


Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۳۷
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


نیک به طعنه میگه: «کول تانن، حالت چطوره؟»

گیب هم بهش میگه:

«جایی تشریف می‌بردی؟»

به سمتش که خم میشم، بینی‌ام رو با نفرت جمع می‌کنم.

این عوضی شلوارشو خیس کرده.

رقت انگیزه. من از ضعف متنفرم. از آدم‌های بی‌خایه مثل این متنفرم.

بهش میگم:

«تو با فونتین‌ها کار می‌کنی. چندتا سوال ازت دارم»

با صدایی که به سختی شنیده میشه میگه:

«خواهش می‌کنم، من چیزی نمی‌دونم.»

«ما که هنوز سوالی نپرسیدیم. وقتی سوال رو نمی‌دونی چجور فهمیدی که جواب رو نمی‌دونی؟»

بهش پوزخند می‌زنم.

وقتی سرجام صاف می‌ایستم و اسلحه‌م رو براش تکون میدم شروع به لرزیدن می‌کنه.

معلوم نیست چی مصرف می‌کنه که اینطور داره می‌لرزه.

فقط امیدوارم توی شلوارش مدفوع نکنه که این یه مورد رو اصلا نمی‌تونم تحمل کنم.

هیچ‌کس دیگه انقدر نباید بترسه.

می‌پرسه:

«چی می‌خوای بدونی؟»

سرم رو تکون میدم و با قنداق تفنگم به گونه‌ش ضربه می‌زنم.

«حالا بهتر شد. ببین ما اصلا می‌تونستیم توی بار بشینیم و مشروب بخوریم و صحبت کنیم. اما در عوض اینجاییم. با این حال اشکال نداره. مثل گنگسترا زیر نور ماه حرف می‌زنیم. خب، سوال من اینه کول. تو برای فونتین‌ها چکار می‌کنی؟»

لب‌هاش می‌لرزه.

«هیچی. اونا یه بار منو استخدام کردن. همه‌ش همینه. من دیگه واسه‌شون کار نمی‌کنم.»

مادر به خطا، چه دروغ هم میگه.

انگار به اندازه‌ی کافی ازم نمی‌ترسه که داره کسشر تحویلم میده.

یه نگاه به نیک می‌ندازم که داره چشم‌هاشو می‌چرخونه. گیب هم زیر لب غرغر می‌کنه.

انگار باید یه طور دیگه عمل کنم. دیگه بهتره بازی رو شروع کنیم. چاقویی که توی جیب عقبمه درمیارم. دسته‌ش رو به پیشونیم می‌مالونم.

اگه از من نمی‌ترسه باید یه کاری کنم که بترسه. دیگه وقتشه اون روی سگم بالا بیاد. نمی‌شه گفت اون روی سگ. یه چیزی مثل سایکوسیسه. یه روان پریشی کامل.

آره، من یه روانی هستم. شاید یه روانی پدر و مادر دار باشم ولی وقتی افسار پاره کنم دیگه کسی نمی‌تونه جلومو بگیره.

«وقتی ما رو دیدی فرار کردی. چرا؟ همین نشون میده یه چیزی برای قایم کردن داری»

شروع به خندیدن می‌کنه. یه خنده‌ی بی‌هیجان و نامتعادل. مثل اینکه غیر ارادی از دهنش بیرون میاد. انگار تحت تاثیر مواد مخدر باشه.

«تو یه جوردانویی. قشنگ معلومه اومدی یه بلایی سرم بیاری. همه‌ش همینه. قسم می‌خورم. قسم می‌خورم.»

کول دوباره شروع به لرزیدن می‌کنه و می‌خنده.


Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۳۶
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


هر کدوم از ماها دارو دسته‌ی خودمونو توی خیابونا داریم تا برامون اطلاعات جمع آوری کنن.

آدم‌هایی که همه جا چشم و گوش دارن و با گوشت و خون برای جوردانوها کار می‌کنن.

نیک آدم‌های بیشتری در اختیار داره و معلومه که می‌تونه اطلاعات وسیع‌تری دریافت کنه.

پس وقتی اینطور دور هم جمع میشیم می‌تونیم از پایه و اساس کار کنیم.


«یه مردی توی اون بار کار می‌کنه و به فونتین‌ها مربوطه» نیک به باری روبرومون که اسمش نایس هست اشاره می‌کنه و ادامه میده:
«جاسوس من میگه انگار چند ماه پیش استخدام شده.»

لبخند می‌زنم:

«خوبه، نیک»

گیب می‌پرسه:

«حالا باید در موردش چکار کنیم. اصلا ازش چی بپرسیم؟»

سوال خوبی پرسید. ادامه میده:

«من هم مثل بقیه می‌خوام استفانو بمیره. اما باید دنبال استفانو باشیم یا دنبال فونتین‌ها؟ یا اصلا جاسوسه رو گیر بندازیم؟»

سرمو واسه‌ش تکون میدم و میگم:

«من فکر می‌کنم فعلا باید هر اطلاعاتی که می‌تونیم از این یارو بگیریم. بعد براساس اونا عمل کنیم. باید ببینیم چی می‌تونیم ازش دربیاریم.»

هم گیب و هم نیک سر تکون میدن.

گیب میگه: «باشه داداش، بریم سر وقتش»

ما مثل سایه در شب با هم حرکت می‌کنیم و به سمت بار میریم.

همانطور که در رو هل میدم و وارد میشم. همه ساکت میشن و به سمت ما نگاه می‌کنن.

خنده‌م می‌گیره.

چقدر این عوضیا تابلوئن. حتی نمی‌تونن طوری وانمود کنن که ما رو ندیدن یا عادی رفتار کنن.

اما نه، از این وقفه‌ای که توی کارشون افتاده خوشم میاد. نشونه‌ی احترامه. این تصدیق می‌کنه که ما کی هستیم و چه کارایی می‌تونیم انجام بدیم.

ساقی پشت پیشخوان ایستاده و بهمون نگاه می‌کنه.

یه نگاه به نیک می‌ندازم که داره به همون اشاره می‌کنه که باید با اون صحبت کنیم.

همین که به اون مرد نگاه می‌کنم پا به فرار می‌ذاره.

مادر به خطا.

من از اینکارشون متنفرم.

اما خب، عاشق تعقیب و گریزم. حسابی آدرنالین توی خونم می‌فرسته.

ما هم دنبالش می‌دویم و تعقیبش می‌کنیم. به قسمت عقبی بار میره و از داخل آشپزخونه می‌گذره. برای اینکه سرعت ما رو کم کنه هر چیزی که دستش می‌رسه روی زمین می‌ندازه.

اما ما توی این کار خیلی خوبیم. یه جوری از روشون می‌پریم که انگار اصلا هیچی نیستن.

در نهایت از بار بیرون میاییم.

سعی می‌کنه از حصاری که بالاش سیم خارداره بپره. نیمی از راه رو بالا میره. خودش رو به سیم خاردار می‌چسبونه و بالا می‌کشه و بعد با شدت اونطرف دیوار فرود میاد.

احمق! اون در کناری حصار رو ندید. خیلی راحت از در رد میشیم و بهش می‌رسیم و کونشو می‌گیریم و اسلحه‌هامون رو به سمت صورتش نشانه می‌گیریم.

حتی زیر نور مهتاب هم می‌تونم چهره‌ی رنگ پریده و معتادش رو ببینم.

حدس می‌زنم هروئین مصرف می‌کنه. شایدم چیزای دیگه.

مردمک چشم‌هاش حسابی گشاد شدن و پره‌های بینی‌اش در حال لرزشه.


Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۳۵
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
#فصل_بیست_و_دوم


فصل بیست و دوم

*سالواتوره*

ساعت‌ها از شروع شب گذشته.

به پارک روبروی بار میرم. پسرا رو می‌بینم که قبل از من رسیدن و منتظرن.

نیک و گیب در سایه ترکیب شدن. مثل همون کاری که خودمون داریم انجام میدیم.

و ما دقیقا همون کاری رو داریم انجام میدیم که نباید انجام بدیم.

سرپیچی از دستورات.

حتی گفتن این حرف خیلی بده. ولی ما دقیقا همین کار رو می‌کنیم.

اول گیب به سمتم میاد. سرش رو برای من بالا میده. منم براش سرمو تکون میدم.

فکر کنم حتی از قولی که به میمی دادم دارم سرپیچی می‌کنم، که گفتم از خودم مراقبت می‌کنم.

هرچند من دارم همون کار رو انجام میدم. البته نه به روشی که انتظار داره.

من حتی یک کلمه از خطری که در اون قرار داریم بهش چیزی نگفتم و خوشبختانه تونستم مردانم رو بدون اینکه خودش بفهمه، برای مراقبت ازش به کار بذارم.

من نمی‌خوام بفهمه و عصبانی بشه و صادقانه بگم امیدوارم که اصلا نیازی به این نداشته باشم که هیچ‌وقت بهش اطلاع بدم.

امیدوارم این موضوع رو زودتر از این حرف‌ها بتونیم خاتمه بدیم.

بنابراین امشب هم اونو در جریان کارام قرار ندادم.

اون الان خونه‌ی مامان‌بزرگشه و قراره دستورهای غذایی رو پیدا کنه.

مطمئنم میمی اونجا ایمنه.

چنین زندگی‌ای یه زندگی وانیلیه. همون جایی که میمی بهش تعلق داره.

زندگی‌ای که در اون، میمی داره برای افتتاح رستورانش آماده میشه و زندگیش رو به جایی که دوست داره، می‌رسونه.

منم اینجام. جایی که باید باشم و کاری که باید انجام بدم.

نمی‌خوام یه جا بشینم و کونم رو بخارونم و فقط به حساب کتاب‌های شرکت رسیدگی کنم تا اون عوضی سر برسه و ما رو ضربه فنی کنه.

ملاقات در اینجا رو نیک ترتیب داد. اما این من بودم که درخواست کردم همدیگه رو ببینیم.

پس اگه پاپا یا وینسنت بفهمن داریم قاطی چه گوهی میشیم، این منم که در کونی می‌خورم.

ولی اصلا برام مهم نیست اونا چی میگن.

از پسرا می‌پرسم:

«بچه‌ها! چی برای من دارید؟»

انگار داشتن درباره‌ی یه موضوعی صحبت می‌کردن.


Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۳۴
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


دیدن همدیگه خیلی خطرناکه. خودت بهتر می‌دونی که خطر در کمینه. من نمی‌تونم دختر کوچولومو در معرض خطر قرار بدم.
آدریان پرونده‌هایی در اختیار داره. اونا رو ازش بگیر و نگه‌شون دار. لطفا.
همیشه دوستت دارم
اوانجلینای تو.

بعد از دیدن این کلمات، انگار سنگی توی معده‌م میفته. اما بعد از دیدن تاریخ گوشه‌ی عکس قلبم کاملا می‌ایسته.

15 ژوئن 2000.

یک روز قبل از مرگ مامان بود.



*پایان فصل بیست و یکم*


Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۳۳
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


اگه بتونه من رو تمام شب اینجا نگه می‌داره تا صحبت کنم.

بهش میگم:

«باشه، مامان‌بزرگ.»

انگار چاره‌ی دیگه‌ای به جز موافقت دارم.

هرچند امیدوارم کارم توی اتاق زیرشیروانی انقدر طول بکشه که فقط یه راست سر میز شام برسم، شامم رو بخورم و برم.

اگه حافظه‌م خوب یاری کنه چیزهای زیادی هست که باید اون بالا مرور کنم. اونجا وسیله‌ها چندان براساس موضوع مورد استفاده مرتب نشدن و باید حسابی بگردم تا چیزایی رو که می‌خوام پیدا کنم.

مامان‌بزرگ میگه:

«بهت خوش بگذره»

با عجله از پله‌ها بالا می‌رم و سمت اتاق زیرشیروانی میرم.

اینجا معمولا همه چی توی کارتن قرار داره و چیزی پخش و پلا نیست.

اما می‌بینم مامان‌بزرگ کار رو واسه‌م راحت کرده و تمام کارتن‌های مربوط به مامان رو دم دست گذاشته.
حداقل پانزده‌تا جعبه‌ی بزرگ وسط اتاق هست.

ظاهرا باید مدت زیادی اینجا بمونم.

خوب شد دیروز نیومدم. چون شب باید می‌رفتم سرکار و وقت چندانی برای گشتن نداشتم.

خوب نمیشد اگه با سرعت داخل جعبه‌ها رو می‌گشتم. همین‌جوریشم به احتمال زیاد تا آخر شب اینجا هستم‌.

اولین جعبه رو وارسی می‌کنم. تمام دستورالعمل‌های شیرینی مامان رو به همراه غذاهای اروپایی پیدا می‌کنم.

بعد از یک ساعت، خودم رو با پشته‌ای کتاب در سمت چپم می‌بینم.

من بیشتر از صد دستور غذایی دست نویس دارم. این من رو از نظر احساسی خیلی به مامان نزدیک می‌کنه.

مامان بهم گفته بود آشپزی و ایجاد دستور غذایی‌های جدید خیلی به آرامشش کمک می‌کرد. خصوصا وقتی در حال تحصیل در رشته‌ی حقوق بود.

مامان در دانشگاه جورج تاون تحصیل می‌کرد. آشپزی و قانون ترکیب عجیبیه. اما برای آرامش موثره.

یک جعبه رو به خودم نزدیک می‌کنم. وسایل داخل این جعبه خیلی قدیمی‌ان.

بعضی چیزها مربوط به زمانیه که مامان کوچیک بود.

و بعضی دیگه مربوط به زمانیه که همسن الان من بود.

و یه سری چیزها مثل پرونده‌های خصوصی. و همچنین یک سری مجله.

وقتی از پیدا کردن دستورهای غذایی خسته میشم تصمیم می‌گیرم مجله‌ها رو ورق بزنم.

وقتی مامان از دنیا رفت هیچ وقت مجال بررسی این‌ها رو پیدا نکردم.
به علاوه اصلا کسی هم از من نخواست پرونده‌های خصوصیش رو نگاه کنم.

این پرونده جزئیات زیادی در مورد مطالعات حقوقی مامان داره. دوباره داخل جعبه قرارشون میدم.

یک کیف کوچیک چرمی قدیمی داخل جعبه می‌بینم. برش می‌دارم

داخل کیف یه پاکت نامه‌ست که پشتش نوشته، برای عشقم.

داخلش یه عکس از مامان می‌بینم که در حال بوسیدن مردی روی گونه‌ش هست.

اون مامان رو در آغوش گرفته و مامان می‌خنده. کنار ساحل ایستادن.

اول فکر می‌کنم شاید دوست پسر قدیمی مامان باشه. اما نگاه دقیق‌تر به مرد باعث میشه یخ بزنم.

من این مرد رو قبلا دیده بودم.
من اونو می‌شناسم.

اون ... دادستان ایالت بود. ویلیام روسو. رئیس قدیمی مامان.

عکس رو برمی‌گردونم. پشتش نوشته‌ای وجود داره.


ویلیام عزیز،
امروز یکی از بهترین روزهایی بود که با تو گذروندم.
این تنها خاطره‌ای هست که از خودمون به این شکل دارم.
من دوستت دارم
لطفا این عکس رو بگیر و من رو به خاطر بسپار.
دلم می‌شکنه که اینطور بهت صدمه می‌زنم، به خصوص بعد از کارهایی که امروز انجام دادیم، اما دیگه نمی‌تونم با تو باشم.


Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۳۲
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


«من می‌گم. چه اهمیتی داره. عزیزم، سن یه عدده. هیچ‌وقت نذار تو رو محدود کنه.»

و بهم چشمک می‌زنه.

از این عقیده‌ی مامان‌بزرگ خوشم میاد. منم دوست دارم همیشه اینطور باشم.

«باشه، مامان‌بزرگ. همیشه یادم می‌مونه»

«خوبه. پس یه پسر دعوت کردی واسه‌ی شام؟»

نفس عمیقی می‌کشم. تصمیم می‌گیرم بهش بگم.

«شاید برم پیش سالواتوره و باهاش شام بخورم»

«اوه، خدای من، میمی. ای دختر شیطون. کی می‌خواستی بهم بگی. اگه پیگیر نمیشدم که اصلا نمی‌گفتی»

و وانمود می‌کنه که ناراحت شده.

«این مال تازگیه»

«پس جدیدا با هم اوکی شدید؟»

سرم رو واسه‌ش تکون میدم.

بهم میگه:

«خیلی واسه‌ت خوشحالم»

«ممنون که خوشحالی. بابا از این مسئله خوشش نیومد»

دیشب باهاش تماس گرفتم تا بیشتر صحبت کنیم اما فایده‌ای نداشت. حس می‌کنم اگه سنم کمتر بود قطعا حرف‌های تندتری بهم می‌زد. اون بهم گفت سالواتوره رو تایید نمی‌کنه.

و بطور مستقیم بهم گفت که دیگه سالواتوره رو نبینم.

اما منظورش از تایید نکردن چیه؟

مامان‌بزرگ می‌خنده و میگه:

«اوه دختر خوشکلم. اصلا مهم نیست پدرت چه فکری می‌کنه. من که میگم اون با هر مردی که قرار بذاری همین طوریه. هیچ‌کس به اندازه‌ی کافی برای دختر کوچیکش خوب نیست. بعدشم، مگه تو نیاز به تایید پدرت داری؟ خصوصا پدر تو. اون خیلی کسل کننده‌ست»

دوباره می‌خندم. مامان‌بزرگ همیشه می‌دونه چجور حالم رو خوب کنه.

«حالا طبقه بالا برو، کتاب‌های مورد نیازت رو بردار. منم شام آماده می‌کنم. بعدشم در مورد سالواتوره همه چیز رو واسه‌م تعریف کن»

وای خدا، شاید بهتر بود در مورد سالواتوره سکوت می‌کردم.


Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۳۱
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


«خیلی خوبه. یا حداقل به نوک سینه‌ت نزن. چون اگه دوست پسرت دلش بخواد سینه‌ات رو بخوره مطمئنم دلت نمی‌خواد پشیمونش کنی.»

«نه، اصلا»

مامان‌بزرگ بعد از فوت پدربزرگم اینطور شد. بابابزرگ یه آدم کنترل‌گر بود که اصرار داشت زنش لباس‌های پوشیده بپوشه. هرگز آرایش نکنه. و با مردها اصلا معاشرت نکنه. مامان‌بزرگ اصلا دوست نداره در مورد سال‌های زندگیش با بابابزرگ حرف بزنه. من حس می‌کنم که ازدواجشون یه ازدواج از پیش تعیین شده بود. کاملا توافقی.

من ده سالم بود که پدر بزرگ فوت کرد. دو سال قبل از فوت مامان.

اون ثروت زیادی برای مامان‌بزرگ گذاشت و مامان‌بزرگ از اون زمان تغییر کرد. مامان‌بزرگ این ثروت رو برای خوشگذرونی خودش و دختراش استفاده می‌کرد. یادمه که هر تابستون ما رو به دیزنی‌لند می‌برد. همیشه در حال تفریح و گردش بودیم.

«راستی عزیزم، چیزایی که خواستی رو آماده کردم. همه‌ش توی اتاق زیر شیروانیه. حسابی واسه‌ت گشتم.»

درسته که لبخند می‌زنه. اما غم به چشم‌هاش میاد.

دیشب باهاش تلفنی صحبت کردم و ازش خواستم تا اگه امکانش هست بیام و تمام دستورهای آشپزی مامان و سایر دستورهای غذایی رو که سه نفره تهیه‌ می‌کردیم، بردارم.

همه‌شون اینجان. چندین جلد کتاب.

و همچنین، مجموعه‌ای از خاطرات گذشته.

«خیلی ممنون. از لطفت ممنونم»

«خیلی واسه‌ت خوشحالم. می‌دونستم که بالاخره این کار رو انجام میدی»

وقتی درباره‌ی رستوران بهش گفتم خیلی هیجان زده شد.

«ممنونم مامان‌بزرگ. امیدوارم همیشه پیشم بیای و حتی توی کارها کنارم مشارکت کنی. البته اگه نخوای وقتتو با شاهزاده‌های سوار بر اسب به ماجراجویی وحشیانه بگذرونی.»

این کلماتیه که خودش همیشه به کار می‌بره. همیشه هم با مردهای زیر چهل و پنج سال قرار می‌ذاره. معتقده که این مردها انرژی بیشتری دارن و کیفیت رابطه‌شون خیلی خوبه.

بهم می‌خنده.

«دخترم خیلی خوشحال میشم کنارت باشم. اصلا هر موقع بهم نیاز داشتی حتما بهم بگو. مطمئن باش کنارتم. اگه بهم نگی ناراحت میشم.»

از این حرفش خوشحال میشم.

«واقعا؟»

«آره دختر نازنینم. و در مورد اون شاهزاده‌ها، نمی‌خوای امشب یکی از اون پسرای ژیگولوی خوش تیپ ترگل ورگل رو برای شام اینجا دعوت کنی؟»

از خنده می‌ترکم.

«مامان‌بزرگ، دیگه کسی نمی‌گه پسر ژیگولوی ترگل ورگل.»


Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۳۰
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
#فصل_بیست_و_یکم


فصل بیست ویکم

*میمی*

«نگاه کن ببین کی اومده، دختر خوشکلم.»

چشم‌های مامان‌بزرگم از خوشحالی برق می‌زنه. هر موقعی من رو می‌بینه یه طوری رفتار می‌کنه انگار سال‌هاست من رو ندیده.
حتی اگه از آخرین دیدارمون فقط چند هفته گذشته باشه. در این مورد سه هفته پیشه.

یادمه آخرین بار مدام ازم می‌پرسید با کدوم پسر قرار می‌ذارم.

صورتم رو توی دستش می‌گیره و بهم نگاه می‌کنه و آه می‌کشه.

مادربزرگم هفتاد و پنج سالشه، اما به خاطر حجم زیاد عمل جراحی که روی صورت و بدنش انجام داده، انگار سی سال جوون‌تره.

و واقعا انگار همین‌طوره.

«سلام مامان‌بزرگ، خوبی؟» و بهش لبخند می‌زنم.

«حالا با دیدنت خوب شدم، عزیزم»

دستش رو دور بازوهام قفل می‌کنه و من رو داخل خونه میاره.

«چه خوب اومدی. واسه‌ت پای سیب درست کردم. ها، راستی اون لوسیونی که تعریفش رو داده بودم، آخر خریدم»

خنده‌م می‌گیره.

«کدوم لوسیون؟ در موردش به من چیزی نگفتی.»

«آه، ببخشید، عزیزم. با ماریان در موردش صحبت کرده بودم. قصد داشتم به تو هم بگم»

ماریان دخترخاله‌ی منه.

ماریان، هم مثل مامان‌بزرگ شخصیت شیفته‌ی مردان داره.

یه جورایی خودشونو توی رابطه با مردها غرق کردن. مامانم مثلشون یا مثل خاله ونسا نبود. البته فکر کنم این ژن دیوونه‌بازیاشون از روی مامان پرید و روی من افتاد.

خصوصا وقتی من رو با پسرای جوردانو دیدن که کاملا به این نتیجه رسیدن منم شخصیتی مثل اونا دارم و دنبال پسر خوشکلام. باور این براشون سخت بود که یه دختر با اون همه پسر فقط دوست معمولی باشه.

هر چند، شاید هم حق با اوناست.

«عزیزم، این یه کرم معجزه آسای سوئیسیه که باعث سفت شدن سینه‌ها میشه. اگه از حالا شروع به استفاده کنی به سن من که رسیدی نیاز به جراحی پیدا نمی‌کنی.»

و به سینه‌های درشتش اشاره می‌کنه. سعی می‌کنم جلوی خنده‌م رو بگیرم.

مامان‌بزرگ روی بینی‌اش چین می‌ندازه. حس می‌کنم می‌خواد اخم کنه. اما به دلیل حجم بالای بوتاکسی که روی صورتش زده نمی‌تونم دقیق متوجه بشم.

«ولی بهت پیشنهاد می‌کنم قبل از اینکه یکی از دوست پسراتو ببینی حتما بشوریش. طعمش اصلا جالب نیست»

یکی از دوست پسرهام! حقیقتا انقدر به کارهای عجیب غریب مامان‌بزرگ عادت کردم که دیگه از این حرف‌هاش خجالت نمی‌کشم.

فقط می‌خندم و میگم:

«باشه، مادربزرگ.»


Forward from: Hot❤️‍🔥
🎄همسایه من به جادوی کریسمس اعتقاد داره. به خاطر اینه که کسی زباله‌هاشو بیرون می‌بره،لباس‌ هاشو می شوره، برف‌های جلوی پارکینگ رو پاک می‌کنه و تزئینات کریسمس رو تو خونه‌اش ردیف می‌کنه 🎄
https://t.me/+BZ76AQFGhERjZDY0
اما چیزی از من نمیدونه، فقط چیزهای خوب اطرافشو می‌بینه
او نمیدونه که هر شب تو اتاق خوابش هستم.
کاری که من انجام می‌دم هم برای محافظت از اونه و هم برای لذت خودم.
اِما عاشق کمک کردنه و اغلب حیوانات بیمار یا گم‌شده رو به خونه‌اش می‌آورد. بیش از حد مسئولیت قبول می‌کنه و گاهی اوقات فراموش می‌کنه که از خودش مراقبت کنه. من مطمئن می‌شم که غذا روی میز داشته باشه .
https://t.me/+BZ76AQFGhERjZDY0
⛓همه‌چیز داشت به خوبی پیش می رفت تا اینکه اون تصمیم می‌گیره منو به عنوان پروژه بعدی‌اش انتخاب کنه. من نمی‌تونم ریسک کنم، حتی اگه آرزوی بودن با اونو دارم، این غیرممکنه. آسیب‌های جنگ باعث شده‌ ان که من نتونم بدون ماسک صحبت کنم. مطمئنم منو نمی تونه بپذیره. هیچ‌چیز...، حتی جادوی کریسمس، حتی اگر در اعماق ذهنم آرزو کنم که این اتفاق بیوفته.⛓
#ژانر #اسپایسی #استاکر #ترومای_جنگی


Forward from: Hot❤️‍🔥
عیارسنج لوکاس.pdf
438.7Kb
🎁فروش رمان " لوکاس " 🎁
🧛جلد ششم از مجموعه خوناشامان آمریکا
✨مترجم : شنتیا
💸قیمت : ۵۰ تومان


من لوکاس پسر رافائل خون آشام بخاطر انتقام پا تو مسیری گذاشتم که وقتی یه دختر جذاب چشم آبی با موهای بلوند رو دیدم تصمیم گرفتم یکم باهاش بازی کنم دختری که مامور نمونه فدراله بدنبال برادرش به شهر من اومده بود!
حالا طوری میخامش که دارم مردمم رو به خطر میندازم....

🔥باید میدونست پا تو چه خطری گذاشته اونم وقتی وارده منطقه من میشه.🔥

✨کاترین به خاطر تاریکی، صورتش رو روی بازوی لوکاس قرارداد. اونا در یک زیرزمین گیر افتاده بودند، سه طبقه خاک، سنگ و فلز بالای سرشون بود،
لوکاس دهنش رو از روی مچ دستش برداشت، نیش‌هاش بدون درد از رگ او جداشدند. زخم هاش رو لیسید و بوسه دیگه ای روی مچ دستش گذاشت، اما دستشو رها نکرد. او با قاطعیت گفت« متشکرم، کاترین. » کاترین سرشو تکون داد. اما نمی تونست بهش نگاه کنه.
بیش از حد خجالت می کشید. لوکاس بهش گفت «کتی مال منی. »
کاترین گفت «چی؟ »
لوکاس گفت«به من نگاه کن. » کاترین فقط چشماش رو در حد یک نگاه بلند کرد و بعد به پایین نگاه کرد.✨
آیدی ادمین فروش
@rainstreetw


Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۲۹
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


می‌دونم لازم نیست برای وینسنت اتفاقی بیفته تا سالواتوره رهبری رو به دست بگیره.

و سالواتوره شبیه وینسنت نیست. سالواتوره همیشه توی شرکت حساب کتاب‌ها رو انجام میده. اما من در شرایط ناجور هم سالواتوره رو دیدم. وقتی پای عمل به میان بیاد آدم دیگه‌ای میشه.

و اگه لازم باشه رهبری رو به دست بگیره حتما این کار رو می‌کنه. وقتی که زمانش برسه سالواتوره کاپو میشه.

«منظورم اینه که، تو مواظب خودت هستی دیگه، درسته؟... یعنی اگه خطری وجود داشته باشه، لطفا مراقب باش.»

و سرم رو به سمتش تکون میدم. انگار که خودم دارم جواب خودم رو میدم و به خودم اطمینان خاطر میدم.

بهم خیره میشه.

«من مراقبم. میمی، نگران منی؟»

«نه... اممممم... من فقط پرسیدم. ولی آره، من نگرانتم. البته اینطور نیست که قبلاً خطری برای همه‌ی ما پیش نیومده باشه.»

«می‌دونی چیه، میمی؟ اگه خطری پیش بیاد من برنامه دارم. این پروتکل جوردانوئه. می‌خوای بشنوی که چیه؟»

«آره.»

«اول از زنت محافظت کن. تو هم که مال منی، میمی و من همیشه اول از تو محافظت می‌کنم.»

من نمی‌تونم دروغ بگم و بگم که تحت تأثیر حرفش قرار نگرفتم. اما چطور می‌خواد این کار رو بکنه؟

«متشکرم... اما خودت رو هم از خطر دور نگه می‌داری؟»

بهم لبخند می‌زنه.

«عزیزم... نگران من نباش. با خودت اینطوری نکن. خب. من ازت همین رو می‌خوام»

«باشه. ولی سالواتوره، لطفا بهم قول بده که مراقب خودت هستی»

«قول میدم... حالا بیا جلوتر، دلم واسه مزه کردن لب‌هات تنگ شده.»

و انگشتش رو به سمتم خم می‌کنه که جلوتر برم.

منم به سمتش میرم و لب‌هاشو می‌بوسم.

اما هنوز نگرانم.

وحرف‌های بابا هنوز توی ذهنمه.



*پایان فصل بیستم*


Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۲۸
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


«خوبه که این رو می‌شنوم. اما چی باعث شده این تصمیم رو بگیری؟»

جرات ندارم بهش بگم پدرم پیشم اومد و منو فاحشه‌ای خطاب کرد که برای سه میلیون دلار پاهامو واسه‌ش باز کردم تا بتونم ازش پول بگیرم.

اگه به سالواتوره بگم دیوونه میشه.

پس چیز دیگه‌ای بهش میگم.

«اینطوری حس بهتری دارم. چون با رستوران یا بدون رستوران من با تو می‌مونم. یکم نشستم فکر کردم و دیدم اینطوری بهتره.»

نگاهم رو می‌گیره و عمیقا بهم زل می‌زنه.

«باشه»

لبخند می‌زنم و یه بوسه‌ی سریع از لب‌هاش می‌گیرم.

«حالا بهتره برم.»

«دختر کوچولو. من فکر می‌کنم یه چیزی تو رو اذیت می‌کنه. چیه؟»

بهش نگاه می‌کنم. و به خطری که خانواده‌های مافیا رو همیشه تهدید می‌کنه فکر می‌کنم.

حتی خودش در مورد خطراتی که تهدیدشون می‌کنه بهم می‌گفت.

این پسرا مافیا هستن. اما نه یه مافیای معمولی. اینا جوردانو هستن.

«سالواتوره، می‌دونم که شما دوست دارید زن‌ها رو از کاراتون دور نگه دارید. و احتمالا نمی‌تونی جواب این حرفمو بدی. اما شماها… »

من واقعاً از صحبت کردن در این مورد احساس ناراحتی می‌کنم. ما هرگز در مورد چیز دیگه‌ای به جز کلاب صحبت نمی‌کنیم و خودشم خوب می‌دونه منظور من کارهای تجاریشون نیست.

«چی دختر کوچولو؟»

بهش نگاه می‌کنم. به دوست پسرم. ولی اون دیگه پسر نیست.

از زمان کشته شدن فرانکی، وینسنت کاپو شده. این روشیه که توی خانواده‌های سنتی یه رسمه. برای نسل‌های زیادی.


Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۲۷
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


یهو حرف‌های بابا یادم میاد.

و همینطور وضعیت روحیم در هفته‌های گذشته. یادم میاد این پسر دست به چه کارهایی زد تا با من باشه. تا یه فرصت بهش بدم.

بعضی چیزهایی که بابا گفته بود، درسته. اما بعضی چیزا رو من تصمیم می‌گیرم که درست نباشه. خصوصا اون قسمت که گفت من بدنم رو به قیمت سه میلیون دلار فروختم.

اینطور نیست. من اینکارو نکردم. چون احساس من واقعیه. احساسی که من نسبت به دوست پسرم دارم و همینطور احساسی که اون نسبت به من داره.

سالواتوره ازم می‌پرسه:

«چی شده عزیزم؟»

صورتش رو لمس می‌کنم و انگشت‌هام رو روی ریشش می‌کشم.

بهش میگم:

«من دیگه به اون رستوران اهمیت نمیدم.»

«یعنی چی؟ دیگه دوستش نداری؟ می‌خوای یه ساختمون دیگه واسه‌ت بگیرم؟»

پوزخند می‌زنه. اما کاملا جدیه.

«نه، منظورم این نیست. منظورم اینه که برای بودن کنارت مجبور نیستی از اهرم رستوران استفاده کنی. من رستوران رو می‌خوام اما تورو بیشتر می‌خوام. برای همینه که باهات موافقت کردم.»

بهم لبخند می‌زنه و میگه:

«فکر نمی‌کنی که من اینو می‌دونستم؟»

با تعجب بهش زل می‌زنم.

«واقعا؟»

«میمی، دختر کوچولوی من. ما خیلی وقته که کنار همیم. من تو رو کاملا می‌شناسم. ما از این طریق به هم وصل هستیم... »

از قلبش به قلبم اشاره می‌کنه. می‌دونم منظورش چیه. منم حسش می‌کنم.

«نقطه‌ی اتصال ما اینه. پس من تورو خوب می‌شناسم.»

«منم تورو می‌شناسم، سالواتوره. و ازت می‌خوام به رستوران به چشم یه سرمایه‌گذاری نگاه کنی. لطفا، لطفا. اگه اینطور باشه من احساس بهتری دارم»

«پس یعنی ساختمونه رو نمی‌خوای. همه چیز رو کنسل کنم؟»

و بهم می‌خنده و بینیش رو روی بینی‌ام می‌کشه.

«اینطورم نیست. من نمی‌خوام همینطور مفت و مجانی بهم بدیش. می‌خوام توی این کار سهم داشته باشی. حالا یا من پولتو پس میدم یا هر ماه یه سودی از پول رو بهت میدم.»

«عروسک، باید بگم که هیچ دختری یه هدیه به ارزش سه میلیون دلار رو پس نمی‌زنه ها!»

و بهم پوزخند می‌زنه.

«اما من اینکارو می‌کنم. می‌خوام شریکت کنم. و توی بخشی که مربوط به رابطه‌ی خصوصی‌مونه می‌خوام کسب و کارمون کاملا جدا باشه.»

الان متفکر به نظر می‌رسه. نگرانی به چهره‌ش میاد.

«باشه. بهش می‌گیم شراکت. اما تا زمانی که ما رو به نقطه‌ی اول برنگردونه»

«نه، اینطور نمیشه. قول میدم. من باهات می‌مونم»

و با قاطعیت سرمو تکون میدم. دوباره بهم پوزخند می‌زنه.

20 last posts shown.