Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۳۰
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
#فصل_بیست_و_یکم
فصل بیست ویکم
*میمی*
«نگاه کن ببین کی اومده، دختر خوشکلم.»
چشمهای مامانبزرگم از خوشحالی برق میزنه. هر موقعی من رو میبینه یه طوری رفتار میکنه انگار سالهاست من رو ندیده.
حتی اگه از آخرین دیدارمون فقط چند هفته گذشته باشه. در این مورد سه هفته پیشه.
یادمه آخرین بار مدام ازم میپرسید با کدوم پسر قرار میذارم.
صورتم رو توی دستش میگیره و بهم نگاه میکنه و آه میکشه.
مادربزرگم هفتاد و پنج سالشه، اما به خاطر حجم زیاد عمل جراحی که روی صورت و بدنش انجام داده، انگار سی سال جوونتره.
و واقعا انگار همینطوره.
«سلام مامانبزرگ، خوبی؟» و بهش لبخند میزنم.
«حالا با دیدنت خوب شدم، عزیزم»
دستش رو دور بازوهام قفل میکنه و من رو داخل خونه میاره.
«چه خوب اومدی. واسهت پای سیب درست کردم. ها، راستی اون لوسیونی که تعریفش رو داده بودم، آخر خریدم»
خندهم میگیره.
«کدوم لوسیون؟ در موردش به من چیزی نگفتی.»
«آه، ببخشید، عزیزم. با ماریان در موردش صحبت کرده بودم. قصد داشتم به تو هم بگم»
ماریان دخترخالهی منه.
ماریان، هم مثل مامانبزرگ شخصیت شیفتهی مردان داره.
یه جورایی خودشونو توی رابطه با مردها غرق کردن. مامانم مثلشون یا مثل خاله ونسا نبود. البته فکر کنم این ژن دیوونهبازیاشون از روی مامان پرید و روی من افتاد.
خصوصا وقتی من رو با پسرای جوردانو دیدن که کاملا به این نتیجه رسیدن منم شخصیتی مثل اونا دارم و دنبال پسر خوشکلام. باور این براشون سخت بود که یه دختر با اون همه پسر فقط دوست معمولی باشه.
هر چند، شاید هم حق با اوناست.
«عزیزم، این یه کرم معجزه آسای سوئیسیه که باعث سفت شدن سینهها میشه. اگه از حالا شروع به استفاده کنی به سن من که رسیدی نیاز به جراحی پیدا نمیکنی.»
و به سینههای درشتش اشاره میکنه. سعی میکنم جلوی خندهم رو بگیرم.
مامانبزرگ روی بینیاش چین میندازه. حس میکنم میخواد اخم کنه. اما به دلیل حجم بالای بوتاکسی که روی صورتش زده نمیتونم دقیق متوجه بشم.
«ولی بهت پیشنهاد میکنم قبل از اینکه یکی از دوست پسراتو ببینی حتما بشوریش. طعمش اصلا جالب نیست»
یکی از دوست پسرهام! حقیقتا انقدر به کارهای عجیب غریب مامانبزرگ عادت کردم که دیگه از این حرفهاش خجالت نمیکشم.
فقط میخندم و میگم:
«باشه، مادربزرگ.»
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
#فصل_بیست_و_یکم
فصل بیست ویکم
*میمی*
«نگاه کن ببین کی اومده، دختر خوشکلم.»
چشمهای مامانبزرگم از خوشحالی برق میزنه. هر موقعی من رو میبینه یه طوری رفتار میکنه انگار سالهاست من رو ندیده.
حتی اگه از آخرین دیدارمون فقط چند هفته گذشته باشه. در این مورد سه هفته پیشه.
یادمه آخرین بار مدام ازم میپرسید با کدوم پسر قرار میذارم.
صورتم رو توی دستش میگیره و بهم نگاه میکنه و آه میکشه.
مادربزرگم هفتاد و پنج سالشه، اما به خاطر حجم زیاد عمل جراحی که روی صورت و بدنش انجام داده، انگار سی سال جوونتره.
و واقعا انگار همینطوره.
«سلام مامانبزرگ، خوبی؟» و بهش لبخند میزنم.
«حالا با دیدنت خوب شدم، عزیزم»
دستش رو دور بازوهام قفل میکنه و من رو داخل خونه میاره.
«چه خوب اومدی. واسهت پای سیب درست کردم. ها، راستی اون لوسیونی که تعریفش رو داده بودم، آخر خریدم»
خندهم میگیره.
«کدوم لوسیون؟ در موردش به من چیزی نگفتی.»
«آه، ببخشید، عزیزم. با ماریان در موردش صحبت کرده بودم. قصد داشتم به تو هم بگم»
ماریان دخترخالهی منه.
ماریان، هم مثل مامانبزرگ شخصیت شیفتهی مردان داره.
یه جورایی خودشونو توی رابطه با مردها غرق کردن. مامانم مثلشون یا مثل خاله ونسا نبود. البته فکر کنم این ژن دیوونهبازیاشون از روی مامان پرید و روی من افتاد.
خصوصا وقتی من رو با پسرای جوردانو دیدن که کاملا به این نتیجه رسیدن منم شخصیتی مثل اونا دارم و دنبال پسر خوشکلام. باور این براشون سخت بود که یه دختر با اون همه پسر فقط دوست معمولی باشه.
هر چند، شاید هم حق با اوناست.
«عزیزم، این یه کرم معجزه آسای سوئیسیه که باعث سفت شدن سینهها میشه. اگه از حالا شروع به استفاده کنی به سن من که رسیدی نیاز به جراحی پیدا نمیکنی.»
و به سینههای درشتش اشاره میکنه. سعی میکنم جلوی خندهم رو بگیرم.
مامانبزرگ روی بینیاش چین میندازه. حس میکنم میخواد اخم کنه. اما به دلیل حجم بالای بوتاکسی که روی صورتش زده نمیتونم دقیق متوجه بشم.
«ولی بهت پیشنهاد میکنم قبل از اینکه یکی از دوست پسراتو ببینی حتما بشوریش. طعمش اصلا جالب نیست»
یکی از دوست پسرهام! حقیقتا انقدر به کارهای عجیب غریب مامانبزرگ عادت کردم که دیگه از این حرفهاش خجالت نمیکشم.
فقط میخندم و میگم:
«باشه، مادربزرگ.»