Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۳۲
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
«من میگم. چه اهمیتی داره. عزیزم، سن یه عدده. هیچوقت نذار تو رو محدود کنه.»
و بهم چشمک میزنه.
از این عقیدهی مامانبزرگ خوشم میاد. منم دوست دارم همیشه اینطور باشم.
«باشه، مامانبزرگ. همیشه یادم میمونه»
«خوبه. پس یه پسر دعوت کردی واسهی شام؟»
نفس عمیقی میکشم. تصمیم میگیرم بهش بگم.
«شاید برم پیش سالواتوره و باهاش شام بخورم»
«اوه، خدای من، میمی. ای دختر شیطون. کی میخواستی بهم بگی. اگه پیگیر نمیشدم که اصلا نمیگفتی»
و وانمود میکنه که ناراحت شده.
«این مال تازگیه»
«پس جدیدا با هم اوکی شدید؟»
سرم رو واسهش تکون میدم.
بهم میگه:
«خیلی واسهت خوشحالم»
«ممنون که خوشحالی. بابا از این مسئله خوشش نیومد»
دیشب باهاش تماس گرفتم تا بیشتر صحبت کنیم اما فایدهای نداشت. حس میکنم اگه سنم کمتر بود قطعا حرفهای تندتری بهم میزد. اون بهم گفت سالواتوره رو تایید نمیکنه.
و بطور مستقیم بهم گفت که دیگه سالواتوره رو نبینم.
اما منظورش از تایید نکردن چیه؟
مامانبزرگ میخنده و میگه:
«اوه دختر خوشکلم. اصلا مهم نیست پدرت چه فکری میکنه. من که میگم اون با هر مردی که قرار بذاری همین طوریه. هیچکس به اندازهی کافی برای دختر کوچیکش خوب نیست. بعدشم، مگه تو نیاز به تایید پدرت داری؟ خصوصا پدر تو. اون خیلی کسل کنندهست»
دوباره میخندم. مامانبزرگ همیشه میدونه چجور حالم رو خوب کنه.
«حالا طبقه بالا برو، کتابهای مورد نیازت رو بردار. منم شام آماده میکنم. بعدشم در مورد سالواتوره همه چیز رو واسهم تعریف کن»
وای خدا، شاید بهتر بود در مورد سالواتوره سکوت میکردم.
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
«من میگم. چه اهمیتی داره. عزیزم، سن یه عدده. هیچوقت نذار تو رو محدود کنه.»
و بهم چشمک میزنه.
از این عقیدهی مامانبزرگ خوشم میاد. منم دوست دارم همیشه اینطور باشم.
«باشه، مامانبزرگ. همیشه یادم میمونه»
«خوبه. پس یه پسر دعوت کردی واسهی شام؟»
نفس عمیقی میکشم. تصمیم میگیرم بهش بگم.
«شاید برم پیش سالواتوره و باهاش شام بخورم»
«اوه، خدای من، میمی. ای دختر شیطون. کی میخواستی بهم بگی. اگه پیگیر نمیشدم که اصلا نمیگفتی»
و وانمود میکنه که ناراحت شده.
«این مال تازگیه»
«پس جدیدا با هم اوکی شدید؟»
سرم رو واسهش تکون میدم.
بهم میگه:
«خیلی واسهت خوشحالم»
«ممنون که خوشحالی. بابا از این مسئله خوشش نیومد»
دیشب باهاش تماس گرفتم تا بیشتر صحبت کنیم اما فایدهای نداشت. حس میکنم اگه سنم کمتر بود قطعا حرفهای تندتری بهم میزد. اون بهم گفت سالواتوره رو تایید نمیکنه.
و بطور مستقیم بهم گفت که دیگه سالواتوره رو نبینم.
اما منظورش از تایید نکردن چیه؟
مامانبزرگ میخنده و میگه:
«اوه دختر خوشکلم. اصلا مهم نیست پدرت چه فکری میکنه. من که میگم اون با هر مردی که قرار بذاری همین طوریه. هیچکس به اندازهی کافی برای دختر کوچیکش خوب نیست. بعدشم، مگه تو نیاز به تایید پدرت داری؟ خصوصا پدر تو. اون خیلی کسل کنندهست»
دوباره میخندم. مامانبزرگ همیشه میدونه چجور حالم رو خوب کنه.
«حالا طبقه بالا برو، کتابهای مورد نیازت رو بردار. منم شام آماده میکنم. بعدشم در مورد سالواتوره همه چیز رو واسهم تعریف کن»
وای خدا، شاید بهتر بود در مورد سالواتوره سکوت میکردم.