Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۳۱
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
«خیلی خوبه. یا حداقل به نوک سینهت نزن. چون اگه دوست پسرت دلش بخواد سینهات رو بخوره مطمئنم دلت نمیخواد پشیمونش کنی.»
«نه، اصلا»
مامانبزرگ بعد از فوت پدربزرگم اینطور شد. بابابزرگ یه آدم کنترلگر بود که اصرار داشت زنش لباسهای پوشیده بپوشه. هرگز آرایش نکنه. و با مردها اصلا معاشرت نکنه. مامانبزرگ اصلا دوست نداره در مورد سالهای زندگیش با بابابزرگ حرف بزنه. من حس میکنم که ازدواجشون یه ازدواج از پیش تعیین شده بود. کاملا توافقی.
من ده سالم بود که پدر بزرگ فوت کرد. دو سال قبل از فوت مامان.
اون ثروت زیادی برای مامانبزرگ گذاشت و مامانبزرگ از اون زمان تغییر کرد. مامانبزرگ این ثروت رو برای خوشگذرونی خودش و دختراش استفاده میکرد. یادمه که هر تابستون ما رو به دیزنیلند میبرد. همیشه در حال تفریح و گردش بودیم.
«راستی عزیزم، چیزایی که خواستی رو آماده کردم. همهش توی اتاق زیر شیروانیه. حسابی واسهت گشتم.»
درسته که لبخند میزنه. اما غم به چشمهاش میاد.
دیشب باهاش تلفنی صحبت کردم و ازش خواستم تا اگه امکانش هست بیام و تمام دستورهای آشپزی مامان و سایر دستورهای غذایی رو که سه نفره تهیه میکردیم، بردارم.
همهشون اینجان. چندین جلد کتاب.
و همچنین، مجموعهای از خاطرات گذشته.
«خیلی ممنون. از لطفت ممنونم»
«خیلی واسهت خوشحالم. میدونستم که بالاخره این کار رو انجام میدی»
وقتی دربارهی رستوران بهش گفتم خیلی هیجان زده شد.
«ممنونم مامانبزرگ. امیدوارم همیشه پیشم بیای و حتی توی کارها کنارم مشارکت کنی. البته اگه نخوای وقتتو با شاهزادههای سوار بر اسب به ماجراجویی وحشیانه بگذرونی.»
این کلماتیه که خودش همیشه به کار میبره. همیشه هم با مردهای زیر چهل و پنج سال قرار میذاره. معتقده که این مردها انرژی بیشتری دارن و کیفیت رابطهشون خیلی خوبه.
بهم میخنده.
«دخترم خیلی خوشحال میشم کنارت باشم. اصلا هر موقع بهم نیاز داشتی حتما بهم بگو. مطمئن باش کنارتم. اگه بهم نگی ناراحت میشم.»
از این حرفش خوشحال میشم.
«واقعا؟»
«آره دختر نازنینم. و در مورد اون شاهزادهها، نمیخوای امشب یکی از اون پسرای ژیگولوی خوش تیپ ترگل ورگل رو برای شام اینجا دعوت کنی؟»
از خنده میترکم.
«مامانبزرگ، دیگه کسی نمیگه پسر ژیگولوی ترگل ورگل.»
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
«خیلی خوبه. یا حداقل به نوک سینهت نزن. چون اگه دوست پسرت دلش بخواد سینهات رو بخوره مطمئنم دلت نمیخواد پشیمونش کنی.»
«نه، اصلا»
مامانبزرگ بعد از فوت پدربزرگم اینطور شد. بابابزرگ یه آدم کنترلگر بود که اصرار داشت زنش لباسهای پوشیده بپوشه. هرگز آرایش نکنه. و با مردها اصلا معاشرت نکنه. مامانبزرگ اصلا دوست نداره در مورد سالهای زندگیش با بابابزرگ حرف بزنه. من حس میکنم که ازدواجشون یه ازدواج از پیش تعیین شده بود. کاملا توافقی.
من ده سالم بود که پدر بزرگ فوت کرد. دو سال قبل از فوت مامان.
اون ثروت زیادی برای مامانبزرگ گذاشت و مامانبزرگ از اون زمان تغییر کرد. مامانبزرگ این ثروت رو برای خوشگذرونی خودش و دختراش استفاده میکرد. یادمه که هر تابستون ما رو به دیزنیلند میبرد. همیشه در حال تفریح و گردش بودیم.
«راستی عزیزم، چیزایی که خواستی رو آماده کردم. همهش توی اتاق زیر شیروانیه. حسابی واسهت گشتم.»
درسته که لبخند میزنه. اما غم به چشمهاش میاد.
دیشب باهاش تلفنی صحبت کردم و ازش خواستم تا اگه امکانش هست بیام و تمام دستورهای آشپزی مامان و سایر دستورهای غذایی رو که سه نفره تهیه میکردیم، بردارم.
همهشون اینجان. چندین جلد کتاب.
و همچنین، مجموعهای از خاطرات گذشته.
«خیلی ممنون. از لطفت ممنونم»
«خیلی واسهت خوشحالم. میدونستم که بالاخره این کار رو انجام میدی»
وقتی دربارهی رستوران بهش گفتم خیلی هیجان زده شد.
«ممنونم مامانبزرگ. امیدوارم همیشه پیشم بیای و حتی توی کارها کنارم مشارکت کنی. البته اگه نخوای وقتتو با شاهزادههای سوار بر اسب به ماجراجویی وحشیانه بگذرونی.»
این کلماتیه که خودش همیشه به کار میبره. همیشه هم با مردهای زیر چهل و پنج سال قرار میذاره. معتقده که این مردها انرژی بیشتری دارن و کیفیت رابطهشون خیلی خوبه.
بهم میخنده.
«دخترم خیلی خوشحال میشم کنارت باشم. اصلا هر موقع بهم نیاز داشتی حتما بهم بگو. مطمئن باش کنارتم. اگه بهم نگی ناراحت میشم.»
از این حرفش خوشحال میشم.
«واقعا؟»
«آره دختر نازنینم. و در مورد اون شاهزادهها، نمیخوای امشب یکی از اون پسرای ژیگولوی خوش تیپ ترگل ورگل رو برای شام اینجا دعوت کنی؟»
از خنده میترکم.
«مامانبزرگ، دیگه کسی نمیگه پسر ژیگولوی ترگل ورگل.»