Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۳۳
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
اگه بتونه من رو تمام شب اینجا نگه میداره تا صحبت کنم.
بهش میگم:
«باشه، مامانبزرگ.»
انگار چارهی دیگهای به جز موافقت دارم.
هرچند امیدوارم کارم توی اتاق زیرشیروانی انقدر طول بکشه که فقط یه راست سر میز شام برسم، شامم رو بخورم و برم.
اگه حافظهم خوب یاری کنه چیزهای زیادی هست که باید اون بالا مرور کنم. اونجا وسیلهها چندان براساس موضوع مورد استفاده مرتب نشدن و باید حسابی بگردم تا چیزایی رو که میخوام پیدا کنم.
مامانبزرگ میگه:
«بهت خوش بگذره»
با عجله از پلهها بالا میرم و سمت اتاق زیرشیروانی میرم.
اینجا معمولا همه چی توی کارتن قرار داره و چیزی پخش و پلا نیست.
اما میبینم مامانبزرگ کار رو واسهم راحت کرده و تمام کارتنهای مربوط به مامان رو دم دست گذاشته.
حداقل پانزدهتا جعبهی بزرگ وسط اتاق هست.
ظاهرا باید مدت زیادی اینجا بمونم.
خوب شد دیروز نیومدم. چون شب باید میرفتم سرکار و وقت چندانی برای گشتن نداشتم.
خوب نمیشد اگه با سرعت داخل جعبهها رو میگشتم. همینجوریشم به احتمال زیاد تا آخر شب اینجا هستم.
اولین جعبه رو وارسی میکنم. تمام دستورالعملهای شیرینی مامان رو به همراه غذاهای اروپایی پیدا میکنم.
بعد از یک ساعت، خودم رو با پشتهای کتاب در سمت چپم میبینم.
من بیشتر از صد دستور غذایی دست نویس دارم. این من رو از نظر احساسی خیلی به مامان نزدیک میکنه.
مامان بهم گفته بود آشپزی و ایجاد دستور غذاییهای جدید خیلی به آرامشش کمک میکرد. خصوصا وقتی در حال تحصیل در رشتهی حقوق بود.
مامان در دانشگاه جورج تاون تحصیل میکرد. آشپزی و قانون ترکیب عجیبیه. اما برای آرامش موثره.
یک جعبه رو به خودم نزدیک میکنم. وسایل داخل این جعبه خیلی قدیمیان.
بعضی چیزها مربوط به زمانیه که مامان کوچیک بود.
و بعضی دیگه مربوط به زمانیه که همسن الان من بود.
و یه سری چیزها مثل پروندههای خصوصی. و همچنین یک سری مجله.
وقتی از پیدا کردن دستورهای غذایی خسته میشم تصمیم میگیرم مجلهها رو ورق بزنم.
وقتی مامان از دنیا رفت هیچ وقت مجال بررسی اینها رو پیدا نکردم.
به علاوه اصلا کسی هم از من نخواست پروندههای خصوصیش رو نگاه کنم.
این پرونده جزئیات زیادی در مورد مطالعات حقوقی مامان داره. دوباره داخل جعبه قرارشون میدم.
یک کیف کوچیک چرمی قدیمی داخل جعبه میبینم. برش میدارم
داخل کیف یه پاکت نامهست که پشتش نوشته، برای عشقم.
داخلش یه عکس از مامان میبینم که در حال بوسیدن مردی روی گونهش هست.
اون مامان رو در آغوش گرفته و مامان میخنده. کنار ساحل ایستادن.
اول فکر میکنم شاید دوست پسر قدیمی مامان باشه. اما نگاه دقیقتر به مرد باعث میشه یخ بزنم.
من این مرد رو قبلا دیده بودم.
من اونو میشناسم.
اون ... دادستان ایالت بود. ویلیام روسو. رئیس قدیمی مامان.
عکس رو برمیگردونم. پشتش نوشتهای وجود داره.
ویلیام عزیز،
امروز یکی از بهترین روزهایی بود که با تو گذروندم.
این تنها خاطرهای هست که از خودمون به این شکل دارم.
من دوستت دارم
لطفا این عکس رو بگیر و من رو به خاطر بسپار.
دلم میشکنه که اینطور بهت صدمه میزنم، به خصوص بعد از کارهایی که امروز انجام دادیم، اما دیگه نمیتونم با تو باشم.
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
اگه بتونه من رو تمام شب اینجا نگه میداره تا صحبت کنم.
بهش میگم:
«باشه، مامانبزرگ.»
انگار چارهی دیگهای به جز موافقت دارم.
هرچند امیدوارم کارم توی اتاق زیرشیروانی انقدر طول بکشه که فقط یه راست سر میز شام برسم، شامم رو بخورم و برم.
اگه حافظهم خوب یاری کنه چیزهای زیادی هست که باید اون بالا مرور کنم. اونجا وسیلهها چندان براساس موضوع مورد استفاده مرتب نشدن و باید حسابی بگردم تا چیزایی رو که میخوام پیدا کنم.
مامانبزرگ میگه:
«بهت خوش بگذره»
با عجله از پلهها بالا میرم و سمت اتاق زیرشیروانی میرم.
اینجا معمولا همه چی توی کارتن قرار داره و چیزی پخش و پلا نیست.
اما میبینم مامانبزرگ کار رو واسهم راحت کرده و تمام کارتنهای مربوط به مامان رو دم دست گذاشته.
حداقل پانزدهتا جعبهی بزرگ وسط اتاق هست.
ظاهرا باید مدت زیادی اینجا بمونم.
خوب شد دیروز نیومدم. چون شب باید میرفتم سرکار و وقت چندانی برای گشتن نداشتم.
خوب نمیشد اگه با سرعت داخل جعبهها رو میگشتم. همینجوریشم به احتمال زیاد تا آخر شب اینجا هستم.
اولین جعبه رو وارسی میکنم. تمام دستورالعملهای شیرینی مامان رو به همراه غذاهای اروپایی پیدا میکنم.
بعد از یک ساعت، خودم رو با پشتهای کتاب در سمت چپم میبینم.
من بیشتر از صد دستور غذایی دست نویس دارم. این من رو از نظر احساسی خیلی به مامان نزدیک میکنه.
مامان بهم گفته بود آشپزی و ایجاد دستور غذاییهای جدید خیلی به آرامشش کمک میکرد. خصوصا وقتی در حال تحصیل در رشتهی حقوق بود.
مامان در دانشگاه جورج تاون تحصیل میکرد. آشپزی و قانون ترکیب عجیبیه. اما برای آرامش موثره.
یک جعبه رو به خودم نزدیک میکنم. وسایل داخل این جعبه خیلی قدیمیان.
بعضی چیزها مربوط به زمانیه که مامان کوچیک بود.
و بعضی دیگه مربوط به زمانیه که همسن الان من بود.
و یه سری چیزها مثل پروندههای خصوصی. و همچنین یک سری مجله.
وقتی از پیدا کردن دستورهای غذایی خسته میشم تصمیم میگیرم مجلهها رو ورق بزنم.
وقتی مامان از دنیا رفت هیچ وقت مجال بررسی اینها رو پیدا نکردم.
به علاوه اصلا کسی هم از من نخواست پروندههای خصوصیش رو نگاه کنم.
این پرونده جزئیات زیادی در مورد مطالعات حقوقی مامان داره. دوباره داخل جعبه قرارشون میدم.
یک کیف کوچیک چرمی قدیمی داخل جعبه میبینم. برش میدارم
داخل کیف یه پاکت نامهست که پشتش نوشته، برای عشقم.
داخلش یه عکس از مامان میبینم که در حال بوسیدن مردی روی گونهش هست.
اون مامان رو در آغوش گرفته و مامان میخنده. کنار ساحل ایستادن.
اول فکر میکنم شاید دوست پسر قدیمی مامان باشه. اما نگاه دقیقتر به مرد باعث میشه یخ بزنم.
من این مرد رو قبلا دیده بودم.
من اونو میشناسم.
اون ... دادستان ایالت بود. ویلیام روسو. رئیس قدیمی مامان.
عکس رو برمیگردونم. پشتش نوشتهای وجود داره.
ویلیام عزیز،
امروز یکی از بهترین روزهایی بود که با تو گذروندم.
این تنها خاطرهای هست که از خودمون به این شکل دارم.
من دوستت دارم
لطفا این عکس رو بگیر و من رو به خاطر بسپار.
دلم میشکنه که اینطور بهت صدمه میزنم، به خصوص بعد از کارهایی که امروز انجام دادیم، اما دیگه نمیتونم با تو باشم.