Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۴۰
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
و شروع به خندیدن میکنه. اون سرما الان توی کل بدنم پخش میشه.
«چی؟»
«همه چیز هک شده. شماها تحت نظرید. من و پسرها ماههاست که شماها رو دنبال میکنیم و حتی به حرفهاتون گوش میدیم. من و تیم هکرهام.»
سرفه میکنه و خون از بینیاش سرازیر میشه. اما این به خاطر ضربههایی که من بهش زدم نیست.
«ما همه چیز رو میدونیم. وقتی غذا میخوری، وقتی میخوابی، وقتی سکس میکنی. با کیا کار میکنی. چه قراردادهایی امضا میکنی. همه چی میدونیم. ما خیلی باهوشیم.»
با هیجان سرشو تکون میده و دوباره میگه:
«یه عالمه اطلاعات از شماها داریم. ولی فقط باید اون چیزی رو که نابودتون میکنه، پیدا میکردیم. بعد هم اون فرد مناسب رو صدا میکردیم تا وارد بازی بشه. وینسنت خیلی باید مراقب باشه با کیا کار میکنه. چون هیچ وقت نمیفهمی اون کیه که ممکنه برای استفانو هم کار کنه»
اون الان شروع به خندیدن میکنه. انگار که واقعا چیز خندهداری وجود داره.
آره، وجود داره. چون همهی ما واسهش مثل یه جوک هستیم.
ما تبدیل به یک جوک شدیم.
ازش میپرسم:
«جاسوس کیه، کول؟ معلومه که یه حملهی همه جانبه به ما شده.»
«نمیدونم اون کیه. هیچ سرنخ لعنتی هم ندارم. فقط میدونم تو کارش عالیه. آروم قلاب میندازه و راحت شکار میکنه. همه چیز توی یه بعدازظهر انجام شد. ما و بچههای هکر طبق معمول توی اطلاعاتی که از شما به دست آوردیم میچرخیدیم که به این اطلاعات برخورد کردیم. شاید بازم بتونید مثل دفعهی قبلی فونتینها رو شکست بدید. ولی استفانو فرق میکنه. شما یا باید بکشید یا کشته بشید. که در مورد خودتون کشته میشید. هیچ شانسی در برابر استفانو و مردهاش ندارید.»
و بلند و محکم میخنده. یه خندهی هیستیریک. تا حدی که اشک از چشمهاش پایین میاد.
نگاهش میکنم. چه موجود مفلوک و حال بهمزنی.
بعد به نیک و گیب نگاه میکنم.
کول بیشتر میخنده و ادامه میده:
«وقتی همهی شما رو بکشه، من خوشحالترین مرد روی زمین میشم. یک میلیون دلار پاداش زحماتم رو میگیرم و سراغ تک تک عروسکهاتون میرم و همهشونو میگائم. سالواتوره، اول از عروسک تو شروع میکنم. مطمئن باش از جیغ و دادش لذت میبرم.»
یه گلوله از اسلحهم خارج میشه. خیلی قبل از اینکه نیک و گیب حتی بتونن ماشه رو عقب بکشن.
گلوله مستقیم سرش رو سوراخ میکنه.
خون روی من میپاشه. انقدر بیحس شدم که حتی نمیتونم حرکت کنم.
آره، چیزهای زیادی فهمیدم. هرچند این چیزها ما رو بیشتر توی گوه فرو برده.
بیشتر برای این بود که خیال میکردیم فونتینها عقب نشینی کرده بودن.
اما نکرده بودن.
اونا فقط منتظر زمان مناسب بودن.
*پایان فصل بیست و دوم*
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
و شروع به خندیدن میکنه. اون سرما الان توی کل بدنم پخش میشه.
«چی؟»
«همه چیز هک شده. شماها تحت نظرید. من و پسرها ماههاست که شماها رو دنبال میکنیم و حتی به حرفهاتون گوش میدیم. من و تیم هکرهام.»
سرفه میکنه و خون از بینیاش سرازیر میشه. اما این به خاطر ضربههایی که من بهش زدم نیست.
«ما همه چیز رو میدونیم. وقتی غذا میخوری، وقتی میخوابی، وقتی سکس میکنی. با کیا کار میکنی. چه قراردادهایی امضا میکنی. همه چی میدونیم. ما خیلی باهوشیم.»
با هیجان سرشو تکون میده و دوباره میگه:
«یه عالمه اطلاعات از شماها داریم. ولی فقط باید اون چیزی رو که نابودتون میکنه، پیدا میکردیم. بعد هم اون فرد مناسب رو صدا میکردیم تا وارد بازی بشه. وینسنت خیلی باید مراقب باشه با کیا کار میکنه. چون هیچ وقت نمیفهمی اون کیه که ممکنه برای استفانو هم کار کنه»
اون الان شروع به خندیدن میکنه. انگار که واقعا چیز خندهداری وجود داره.
آره، وجود داره. چون همهی ما واسهش مثل یه جوک هستیم.
ما تبدیل به یک جوک شدیم.
ازش میپرسم:
«جاسوس کیه، کول؟ معلومه که یه حملهی همه جانبه به ما شده.»
«نمیدونم اون کیه. هیچ سرنخ لعنتی هم ندارم. فقط میدونم تو کارش عالیه. آروم قلاب میندازه و راحت شکار میکنه. همه چیز توی یه بعدازظهر انجام شد. ما و بچههای هکر طبق معمول توی اطلاعاتی که از شما به دست آوردیم میچرخیدیم که به این اطلاعات برخورد کردیم. شاید بازم بتونید مثل دفعهی قبلی فونتینها رو شکست بدید. ولی استفانو فرق میکنه. شما یا باید بکشید یا کشته بشید. که در مورد خودتون کشته میشید. هیچ شانسی در برابر استفانو و مردهاش ندارید.»
و بلند و محکم میخنده. یه خندهی هیستیریک. تا حدی که اشک از چشمهاش پایین میاد.
نگاهش میکنم. چه موجود مفلوک و حال بهمزنی.
بعد به نیک و گیب نگاه میکنم.
کول بیشتر میخنده و ادامه میده:
«وقتی همهی شما رو بکشه، من خوشحالترین مرد روی زمین میشم. یک میلیون دلار پاداش زحماتم رو میگیرم و سراغ تک تک عروسکهاتون میرم و همهشونو میگائم. سالواتوره، اول از عروسک تو شروع میکنم. مطمئن باش از جیغ و دادش لذت میبرم.»
یه گلوله از اسلحهم خارج میشه. خیلی قبل از اینکه نیک و گیب حتی بتونن ماشه رو عقب بکشن.
گلوله مستقیم سرش رو سوراخ میکنه.
خون روی من میپاشه. انقدر بیحس شدم که حتی نمیتونم حرکت کنم.
آره، چیزهای زیادی فهمیدم. هرچند این چیزها ما رو بیشتر توی گوه فرو برده.
بیشتر برای این بود که خیال میکردیم فونتینها عقب نشینی کرده بودن.
اما نکرده بودن.
اونا فقط منتظر زمان مناسب بودن.
*پایان فصل بیست و دوم*