Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۴۳
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
سرش رو برام تکون میده.
«سالواتوره، تو میخوای زمانی کاپو بشی؟ میدونی کاپو بودن یعنی چی؟ اولین قدم اینه که دستورات رو دنبال کنی و بهم اعتماد کنی. برای اینکه میدونی هر موقع چیزی میگم دلیلی پشتش دارم. تو بهم اعتماد میکنی و میای پیشم چون میدونی روی همه چی نظارت دارم. ششتا خانواده به من تکیه میکنن. جوردانوها مثل یک ارتش هستن و منم ژنرالم. همیشه به همین شکل بوده. در تمام سی و پنج سال گذشته. چون من میدونم باید چکار کنم»
«پدر، من همهی اینها رو میدونم. ولی میخوای همینطوری بایستی و اسلحهت رو به سمتم بگیری انگار حرفهایی که زدم هیچ ارزشی ندارن؟»
من با حرفهاش مخالفت میکنم. و در همون حال خشم در وجودم موج میزنه و نبضم تند میزنه.
«سالواتوره، حواست باشه کاری که تو کردی برای ما هم سود داره هم هزینه. فایدهش اینه که فهمیدیم هک شدیم و جلوی باگهامونو میگیریم. هزینهش اینه که نمیدونیم با این قرار ملاقات کوچولوی خودتون امشب ممکنه چه چیزایی رو تسریع کرده باشید»
دندونهای عقبم رو محکم فشار میدم. میخوام بگم که این یک فرضه و ما هنوز هم در موقعیت خوبی قرار داریم. اما از گفتنش خودداری میکنم. ادامه میده:
«ما نمیدونیم که اونا ممکنه برای کشتن یکی از هکرهاشون چه قشقرقی راه بندازن»
وقتی درد به چشمهاش میاد، میدونم این صحبتهاش از روی منطق نیست. اون احساساتی شده.
«به هیچ وجه حتی یه ذره برام مهم نیست که استفانو توی شرکت حمل و نقل موی دماغم شده و ازم جاسوسی میکنه. اما حتی یه کلمه توی این دنیا وجود نداره که بتونه احساسات منو در هشت سال گذشته بیان کنه وقتی هرچقدر دنبال قاتل پسرم گشتم و هیچی پیدا نکردم. بعد اون برای کشتن دوتا دیگه از پسرام برگشته و توی خیابون مثل سگ بهشون تیراندازی میکنه انگار که هیچی نیستن»
اسلحهش رو پایین میاره و وقتی میبینم اشک روی گونهش جاری شده، شوکه میشم.
«پاپا -»
دستشو بالا میاره و ساکتم میکنه.
«من نمیتونم یه پسر دیگهم رو از دست بدم. نمیتونم بذارم اون روانی یه پسر دیگهم رو بکشه. این مسیری که شما میرید به همین ختم میشه. درست مثل فرانکی. اونم به حرفم گوش نداد. من تورو دفن نمیکنم. ازم نخواه این کار رو بکنم.»
به سختی آب دهنش رو قورت میده. دندونهاش رو به هم فشار میده و ادامه میده:
«نه! من تورو جوری تربیت نکردم که وقتی اوضاع به هم ریختهست یه جا بشینی و فقط به حساب کتابها رسیدگی کنی. من میدونم شماها کی هستید. همهتون. و میدونم توی این وضعیت ممکنه ازتون خواسته بشه همونی باشید که واقعا هستید. اما باید بهم اعتماد کنی. وقتی بهت احتیاج دارم خبرت میکنم. این تنها روشیه که خوب کار میکنه.»
بهش خیره میشم و حرفهاش رو پردازش میکنم. اون رو درک میکنم. این با هر مکالمهای که تا حالا داشتیم فرق میکنه.
سرم رو به نشانهی درک تکون میدم.
«باشه پاپا... من بهت اعتماد دارم.»
سرش رو تکون میده.
«مراقب خودت باش. زنت رو هم ایمن نگه دار. کاری نکن تا وقتی که خودم بگم.»
«باشه...»
***
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
سرش رو برام تکون میده.
«سالواتوره، تو میخوای زمانی کاپو بشی؟ میدونی کاپو بودن یعنی چی؟ اولین قدم اینه که دستورات رو دنبال کنی و بهم اعتماد کنی. برای اینکه میدونی هر موقع چیزی میگم دلیلی پشتش دارم. تو بهم اعتماد میکنی و میای پیشم چون میدونی روی همه چی نظارت دارم. ششتا خانواده به من تکیه میکنن. جوردانوها مثل یک ارتش هستن و منم ژنرالم. همیشه به همین شکل بوده. در تمام سی و پنج سال گذشته. چون من میدونم باید چکار کنم»
«پدر، من همهی اینها رو میدونم. ولی میخوای همینطوری بایستی و اسلحهت رو به سمتم بگیری انگار حرفهایی که زدم هیچ ارزشی ندارن؟»
من با حرفهاش مخالفت میکنم. و در همون حال خشم در وجودم موج میزنه و نبضم تند میزنه.
«سالواتوره، حواست باشه کاری که تو کردی برای ما هم سود داره هم هزینه. فایدهش اینه که فهمیدیم هک شدیم و جلوی باگهامونو میگیریم. هزینهش اینه که نمیدونیم با این قرار ملاقات کوچولوی خودتون امشب ممکنه چه چیزایی رو تسریع کرده باشید»
دندونهای عقبم رو محکم فشار میدم. میخوام بگم که این یک فرضه و ما هنوز هم در موقعیت خوبی قرار داریم. اما از گفتنش خودداری میکنم. ادامه میده:
«ما نمیدونیم که اونا ممکنه برای کشتن یکی از هکرهاشون چه قشقرقی راه بندازن»
وقتی درد به چشمهاش میاد، میدونم این صحبتهاش از روی منطق نیست. اون احساساتی شده.
«به هیچ وجه حتی یه ذره برام مهم نیست که استفانو توی شرکت حمل و نقل موی دماغم شده و ازم جاسوسی میکنه. اما حتی یه کلمه توی این دنیا وجود نداره که بتونه احساسات منو در هشت سال گذشته بیان کنه وقتی هرچقدر دنبال قاتل پسرم گشتم و هیچی پیدا نکردم. بعد اون برای کشتن دوتا دیگه از پسرام برگشته و توی خیابون مثل سگ بهشون تیراندازی میکنه انگار که هیچی نیستن»
اسلحهش رو پایین میاره و وقتی میبینم اشک روی گونهش جاری شده، شوکه میشم.
«پاپا -»
دستشو بالا میاره و ساکتم میکنه.
«من نمیتونم یه پسر دیگهم رو از دست بدم. نمیتونم بذارم اون روانی یه پسر دیگهم رو بکشه. این مسیری که شما میرید به همین ختم میشه. درست مثل فرانکی. اونم به حرفم گوش نداد. من تورو دفن نمیکنم. ازم نخواه این کار رو بکنم.»
به سختی آب دهنش رو قورت میده. دندونهاش رو به هم فشار میده و ادامه میده:
«نه! من تورو جوری تربیت نکردم که وقتی اوضاع به هم ریختهست یه جا بشینی و فقط به حساب کتابها رسیدگی کنی. من میدونم شماها کی هستید. همهتون. و میدونم توی این وضعیت ممکنه ازتون خواسته بشه همونی باشید که واقعا هستید. اما باید بهم اعتماد کنی. وقتی بهت احتیاج دارم خبرت میکنم. این تنها روشیه که خوب کار میکنه.»
بهش خیره میشم و حرفهاش رو پردازش میکنم. اون رو درک میکنم. این با هر مکالمهای که تا حالا داشتیم فرق میکنه.
سرم رو به نشانهی درک تکون میدم.
«باشه پاپا... من بهت اعتماد دارم.»
سرش رو تکون میده.
«مراقب خودت باش. زنت رو هم ایمن نگه دار. کاری نکن تا وقتی که خودم بگم.»
«باشه...»
***