Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۲۹
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
میدونم لازم نیست برای وینسنت اتفاقی بیفته تا سالواتوره رهبری رو به دست بگیره.
و سالواتوره شبیه وینسنت نیست. سالواتوره همیشه توی شرکت حساب کتابها رو انجام میده. اما من در شرایط ناجور هم سالواتوره رو دیدم. وقتی پای عمل به میان بیاد آدم دیگهای میشه.
و اگه لازم باشه رهبری رو به دست بگیره حتما این کار رو میکنه. وقتی که زمانش برسه سالواتوره کاپو میشه.
«منظورم اینه که، تو مواظب خودت هستی دیگه، درسته؟... یعنی اگه خطری وجود داشته باشه، لطفا مراقب باش.»
و سرم رو به سمتش تکون میدم. انگار که خودم دارم جواب خودم رو میدم و به خودم اطمینان خاطر میدم.
بهم خیره میشه.
«من مراقبم. میمی، نگران منی؟»
«نه... اممممم... من فقط پرسیدم. ولی آره، من نگرانتم. البته اینطور نیست که قبلاً خطری برای همهی ما پیش نیومده باشه.»
«میدونی چیه، میمی؟ اگه خطری پیش بیاد من برنامه دارم. این پروتکل جوردانوئه. میخوای بشنوی که چیه؟»
«آره.»
«اول از زنت محافظت کن. تو هم که مال منی، میمی و من همیشه اول از تو محافظت میکنم.»
من نمیتونم دروغ بگم و بگم که تحت تأثیر حرفش قرار نگرفتم. اما چطور میخواد این کار رو بکنه؟
«متشکرم... اما خودت رو هم از خطر دور نگه میداری؟»
بهم لبخند میزنه.
«عزیزم... نگران من نباش. با خودت اینطوری نکن. خب. من ازت همین رو میخوام»
«باشه. ولی سالواتوره، لطفا بهم قول بده که مراقب خودت هستی»
«قول میدم... حالا بیا جلوتر، دلم واسه مزه کردن لبهات تنگ شده.»
و انگشتش رو به سمتم خم میکنه که جلوتر برم.
منم به سمتش میرم و لبهاشو میبوسم.
اما هنوز نگرانم.
وحرفهای بابا هنوز توی ذهنمه.
*پایان فصل بیستم*
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
میدونم لازم نیست برای وینسنت اتفاقی بیفته تا سالواتوره رهبری رو به دست بگیره.
و سالواتوره شبیه وینسنت نیست. سالواتوره همیشه توی شرکت حساب کتابها رو انجام میده. اما من در شرایط ناجور هم سالواتوره رو دیدم. وقتی پای عمل به میان بیاد آدم دیگهای میشه.
و اگه لازم باشه رهبری رو به دست بگیره حتما این کار رو میکنه. وقتی که زمانش برسه سالواتوره کاپو میشه.
«منظورم اینه که، تو مواظب خودت هستی دیگه، درسته؟... یعنی اگه خطری وجود داشته باشه، لطفا مراقب باش.»
و سرم رو به سمتش تکون میدم. انگار که خودم دارم جواب خودم رو میدم و به خودم اطمینان خاطر میدم.
بهم خیره میشه.
«من مراقبم. میمی، نگران منی؟»
«نه... اممممم... من فقط پرسیدم. ولی آره، من نگرانتم. البته اینطور نیست که قبلاً خطری برای همهی ما پیش نیومده باشه.»
«میدونی چیه، میمی؟ اگه خطری پیش بیاد من برنامه دارم. این پروتکل جوردانوئه. میخوای بشنوی که چیه؟»
«آره.»
«اول از زنت محافظت کن. تو هم که مال منی، میمی و من همیشه اول از تو محافظت میکنم.»
من نمیتونم دروغ بگم و بگم که تحت تأثیر حرفش قرار نگرفتم. اما چطور میخواد این کار رو بکنه؟
«متشکرم... اما خودت رو هم از خطر دور نگه میداری؟»
بهم لبخند میزنه.
«عزیزم... نگران من نباش. با خودت اینطوری نکن. خب. من ازت همین رو میخوام»
«باشه. ولی سالواتوره، لطفا بهم قول بده که مراقب خودت هستی»
«قول میدم... حالا بیا جلوتر، دلم واسه مزه کردن لبهات تنگ شده.»
و انگشتش رو به سمتم خم میکنه که جلوتر برم.
منم به سمتش میرم و لبهاشو میبوسم.
اما هنوز نگرانم.
وحرفهای بابا هنوز توی ذهنمه.
*پایان فصل بیستم*