Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۳۵
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
#فصل_بیست_و_دوم
فصل بیست و دوم
*سالواتوره*
ساعتها از شروع شب گذشته.
به پارک روبروی بار میرم. پسرا رو میبینم که قبل از من رسیدن و منتظرن.
نیک و گیب در سایه ترکیب شدن. مثل همون کاری که خودمون داریم انجام میدیم.
و ما دقیقا همون کاری رو داریم انجام میدیم که نباید انجام بدیم.
سرپیچی از دستورات.
حتی گفتن این حرف خیلی بده. ولی ما دقیقا همین کار رو میکنیم.
اول گیب به سمتم میاد. سرش رو برای من بالا میده. منم براش سرمو تکون میدم.
فکر کنم حتی از قولی که به میمی دادم دارم سرپیچی میکنم، که گفتم از خودم مراقبت میکنم.
هرچند من دارم همون کار رو انجام میدم. البته نه به روشی که انتظار داره.
من حتی یک کلمه از خطری که در اون قرار داریم بهش چیزی نگفتم و خوشبختانه تونستم مردانم رو بدون اینکه خودش بفهمه، برای مراقبت ازش به کار بذارم.
من نمیخوام بفهمه و عصبانی بشه و صادقانه بگم امیدوارم که اصلا نیازی به این نداشته باشم که هیچوقت بهش اطلاع بدم.
امیدوارم این موضوع رو زودتر از این حرفها بتونیم خاتمه بدیم.
بنابراین امشب هم اونو در جریان کارام قرار ندادم.
اون الان خونهی مامانبزرگشه و قراره دستورهای غذایی رو پیدا کنه.
مطمئنم میمی اونجا ایمنه.
چنین زندگیای یه زندگی وانیلیه. همون جایی که میمی بهش تعلق داره.
زندگیای که در اون، میمی داره برای افتتاح رستورانش آماده میشه و زندگیش رو به جایی که دوست داره، میرسونه.
منم اینجام. جایی که باید باشم و کاری که باید انجام بدم.
نمیخوام یه جا بشینم و کونم رو بخارونم و فقط به حساب کتابهای شرکت رسیدگی کنم تا اون عوضی سر برسه و ما رو ضربه فنی کنه.
ملاقات در اینجا رو نیک ترتیب داد. اما این من بودم که درخواست کردم همدیگه رو ببینیم.
پس اگه پاپا یا وینسنت بفهمن داریم قاطی چه گوهی میشیم، این منم که در کونی میخورم.
ولی اصلا برام مهم نیست اونا چی میگن.
از پسرا میپرسم:
«بچهها! چی برای من دارید؟»
انگار داشتن دربارهی یه موضوعی صحبت میکردن.
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
#فصل_بیست_و_دوم
فصل بیست و دوم
*سالواتوره*
ساعتها از شروع شب گذشته.
به پارک روبروی بار میرم. پسرا رو میبینم که قبل از من رسیدن و منتظرن.
نیک و گیب در سایه ترکیب شدن. مثل همون کاری که خودمون داریم انجام میدیم.
و ما دقیقا همون کاری رو داریم انجام میدیم که نباید انجام بدیم.
سرپیچی از دستورات.
حتی گفتن این حرف خیلی بده. ولی ما دقیقا همین کار رو میکنیم.
اول گیب به سمتم میاد. سرش رو برای من بالا میده. منم براش سرمو تکون میدم.
فکر کنم حتی از قولی که به میمی دادم دارم سرپیچی میکنم، که گفتم از خودم مراقبت میکنم.
هرچند من دارم همون کار رو انجام میدم. البته نه به روشی که انتظار داره.
من حتی یک کلمه از خطری که در اون قرار داریم بهش چیزی نگفتم و خوشبختانه تونستم مردانم رو بدون اینکه خودش بفهمه، برای مراقبت ازش به کار بذارم.
من نمیخوام بفهمه و عصبانی بشه و صادقانه بگم امیدوارم که اصلا نیازی به این نداشته باشم که هیچوقت بهش اطلاع بدم.
امیدوارم این موضوع رو زودتر از این حرفها بتونیم خاتمه بدیم.
بنابراین امشب هم اونو در جریان کارام قرار ندادم.
اون الان خونهی مامانبزرگشه و قراره دستورهای غذایی رو پیدا کنه.
مطمئنم میمی اونجا ایمنه.
چنین زندگیای یه زندگی وانیلیه. همون جایی که میمی بهش تعلق داره.
زندگیای که در اون، میمی داره برای افتتاح رستورانش آماده میشه و زندگیش رو به جایی که دوست داره، میرسونه.
منم اینجام. جایی که باید باشم و کاری که باید انجام بدم.
نمیخوام یه جا بشینم و کونم رو بخارونم و فقط به حساب کتابهای شرکت رسیدگی کنم تا اون عوضی سر برسه و ما رو ضربه فنی کنه.
ملاقات در اینجا رو نیک ترتیب داد. اما این من بودم که درخواست کردم همدیگه رو ببینیم.
پس اگه پاپا یا وینسنت بفهمن داریم قاطی چه گوهی میشیم، این منم که در کونی میخورم.
ولی اصلا برام مهم نیست اونا چی میگن.
از پسرا میپرسم:
«بچهها! چی برای من دارید؟»
انگار داشتن دربارهی یه موضوعی صحبت میکردن.