(Ocean's & Mana) Novels ♥️


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


Owner: Mariska
• درحال پارت‌گذاری: رستگاری گابریل، ادیسه تاریک#2، ماشه را بکش
https://t.me/Novels_by_Oceans_group
برای خرید و اطلاع از فایل‌ها به @Mibbib پیام بدین.

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


#رومئو_سنگدل_و_تاریک_من
قرار بود این یه بوسه بی‌خطر توی یه مراسم مجلل در اولین حضورم توی عموم باشه. یه لحظه مخفیانه با یک غریبه خوش‌تیپ. اما برخلاف هم اسمش، رومئوی من با عشق هدایت نمی‌شه. اون از انتقام تغذیه می‌کنه.
https://t.me/world_of_translates/651

°•~❁✨❁🔮❁✨❁~•°

#گرگینه_بد_و_معشوقه_انسانش
واسه آرامش به کلبه ای توی جنگل پناه بردم، ولی حس کردم کسی تعقیبم میکنه.بوی منو میچشه و واسه من زوزه میکشه، اون انسان نبود،گرگینه ی شیفتری شکل انسانی هات بود که دنبال جفتش،یعنی من میگشت و وقتی منو دید گفت که مالِ منی و من جفت ابدیشم.
https://t.me/+lCO6ZQXKwclmODZk

°•~❁✨❁🔮❁✨❁~•°

#آواز_فای
یک #پیشگویی محقق شد.
#فای‌های_تاریک برخاسته‌اند و مصمم هستند که مردم ناآگاه ایرلند را نابود کنند. هدفشان؟ نابود کردن زن ذکرشده در پیشگویی است. قبل از اینکه او #جادوی خود را کشف کند و شانس آنها را برای رسیدن به تاج و تخت از بین ببرد.
https://t.me/+SwQ2JhdwsUS3YlmG

°•~❁✨❁🔮❁✨❁~•°

#با_من_بمان
من #کیت_اسمیتم. یه نویسنده مو قرمز با رمان‌های اهم اهم. به طور اتفاقی با یه مکانیک هات آشنا میشم که دست اتفاق از مشکل حسادت و تعصب رنج می‌بره‌. با هم وارد رابطه دوستی با مزایا میشیم اما دروغ‌هام لو میره و...
https://t.me/nanianovels/46

°•~❁✨❁🔮❁✨❁~•°

#پسر_بد_مدرسه_و_دختر_منزوی
بعد از مرگ والدینم به آرامش نیاز داشتم. قرار بود دیگه کسی از گذشته حرفی نزنه. اما با ورودم به مدرسه، پسر شماره یک مدرسه علنا دشمنیش رو اعلام کرد. کسی که نه میخواست نزدیکش بشم، نه اجازه می‌داد با کسی دیگه وارد رابطه بشم!
https://t.me/mamichkatranslate

°•~❁✨❁🔮❁✨❁~•°

#راننده‌سرکش‌وعشق‌آتشین
مردی جذاب، خانم‌باز، کسی ردش نکرده، دختری‌ جذاب‌ سرکشی‌ ردش می‌کنه، هر کاری می‌کنه تا بدستش بیاره ولی این کار رو هم میکنه ولی گذشته‌ی سیاهش و مشکلاتشون باعث میشه ...
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg

°•~❁✨❁🔮❁✨❁~•°

#عشق‌آتشین‌وفریفته‌ی‌دخترلجباز
زوجی کششی عجیب و رابطه‌های داغی دارند. اما مدیر موفق، گذشته‌ی سیاهش و خانواده‌ش روی رابطشون تاثیر میگذاره و باعث میشه....
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA

°•~❁✨❁🔮❁✨❁~•°

#سقوط_فرشته
برای برگردون خواهرم دزدیده شده م توسط فرشته ها در دنیای جهنمی با یه دشمن هم پیمان شدم، ولی چی میشه اگه عاشق دشمنت بشی..
https://t.me/Novels_by_Oceans_group/718

°•~❁✨❁🔮❁✨❁~•°

#ناجور_دوست‌داشتنی
لارک، یه زن شیطون و بلا که برای فرار از گذشته‌ش از تگزاس به ایرلند اومده اما خونه اجاره‌ایش روبه‌روی یه سالن کفن‌و‌دفنه و مالک این سالن کالومه، خب... مردی که می‌تونه علت مرگ خیلی از زن‌ها باشه.
https://t.me/Novels_by_Oceans_group/695

°•~❁✨❁🔮❁✨❁~•°

#بادیگارد
هانا بیشتر شبیه یه معلم مهدکودکه تا یه بادیگارد و حالا که با دوست‌‌پسر عنتر مثل خودش بادیگارد به مشکل خورده، پروژه محافظت از جک استیپلتون، سوپراستار جذاب سینما میاد وسط و حالا این وسط چه داستان‌هایی که درست می‌شه.
https://t.me/Novels_by_Oceans_group/691

°•~❁✨❁🔮❁✨❁~•°


⚜سلام به دوستای خوب و رمان‌خون با لیست فروش بهترین ترجمه‌ها خدمتتون رسیدیم.💖💖💖

#شرور
کیلیان فیتزپاتریک وارث ثروت هنگفت خاندان فیزپاتریک؛ سرور تمام شیاطین روی زمین لقب گرفته. برای رسانه‌ها، اون یه شروره! برای من اون کسی که (با اکراه) جونمو نجات داد. حالا من بهش نیاز دارم تا یه کار کوچیک دیگه برام انجام بده. منو از گند #شوهرم که توش فرو رفته بودم بکشه بیرون.
https://t.me/world_of_translates/725

°•~❁✨❁🔮❁✨❁~•°

#ساقدوشی_برای_استخدام
خب اینجا بحث یه #کینه_شتری چند ساله میاد وسط. کسی که حاضری یه کلیه‌ت رو بدی که باهاش تسویه‌حساب کنی خب متاسفانه از بد روزگار برای من اینجوری نشد. بر اثر اجبار شد #دوست‌پسر ساختگی من...
https://t.me/world_of_translates/719

°•~❁✨❁🔮❁✨❁~•°

#معامله_با_شیطان_خودخواه
#انتقام (اسم): مجازاتی است که توسط یک میلیاردر متکبر و غیرقابل تحمل انجام می‌شود که می‌خواهد شما را به خاطر یک چیز، خیلی خیلی کوچک و هفتصد میلیون دلاری به رنج بیاندازد.
https://t.me/world_of_translates/796

°•~❁✨❁🔮❁✨❁~•°

#شیطان_در_زمستان
اوانجلین جنر که از فرارهای مکرر از دست بستگانش ناامید شده است، از بدنام‌ترین و رندترین مرد لندن کمک می‌گیرد. یک ازدواج توافقی تنها راه‌حل است.
https://t.me/world_of_translates/730

°•~❁✨❁🔮❁✨❁~•°

#معشوقه_پادشاه
همیشه به چیزی که می‌خوام می‌رسم... از جمله نامزد پسرم. اون الان مال منه و من از فرانچسکا هر طور که صلاح بدونم استفاده می‌کنم.حتی اگه با من بجنگه.
https://t.me/Mafia_World_Novels

°•~❁✨❁🔮❁✨❁~•°

#اولین_ستاره‌ای_که_امشب_می‌بینم

#پایپر_داو زنی است که رویایی در سر دارد - تبدیل شدن به بهترین کارآگاه در شهر شیکاگو همانند پدرش البته با جیب خالی و ورشکسته. ماموریت اول؟ جناب افسانه‌ای کوپر گراهام، مدافع سابق شیکاگو استارز رو تعقیب کنید. مشکل کجا شروع شد؟ گراهام او را دید و خوشحال نیست.
https://t.me/world_of_translates/706

°•~❁✨❁🔮❁✨❁~•°

#جذاب‌ترین_خون‌آشام
سم پارکر خون‌آشامی است که موهبتی بسیار قدرتمند و قابل توجه دارد. به همین خاطر به آزمونی برای حضور در لژیون خصوصی استاد اعظم خون‌آشام‌ها دعوت می‌شود. او متوجه می‌شود که در این ارتش نه تنها هیچ وقت یک خون‌آشام زن حضور نداشته، بلکه از آن استقبال هم نمی‌شود.
https://t.me/world_of_translates/686

°•~❁✨❁🔮❁✨❁~•°

#ازدواج_جنجالی_بانو_ایزابلا
مدل لختی نقاشی های شوهر هنرمندم میشم... من همسر یک خانواده اشراف زاده اسکاتلندی که شوهرم نقاش و هنرمنده و نقاشی های #اروتیک ازم می‌کشه....
https://t.me/Romanjadid11/67

°•~❁✨❁🔮❁✨❁~•°

#هیچوقت_یک_اسکاتلندی_رو_اغوا_نکن
من دختری ناشنوا که بزور زن ارباب قبیله دشمن شدم و اون هرشب با #لطافت منو توی تخت می‌بره و تنمو مزه مزه می‌کنه......
https://t.me/Romanjadid11/71

°•~❁✨❁🔮❁✨❁~•°

#نیرنگ_تاریک
شوهرم، شکنجه گرم. بدنام ترین مرد شهر بهم پیشنهاد یه کار میده. وانمود کنم همسر مُرده شم. آدریان ولکوف از اون دسته افرادی نیست که جواب نه قبول کنه. با مشت آهنی فرمان میده و تمام دستوراتش اجرا میشه.
https://t.me/roman_tarjome/20

°•~❁✨❁🔮❁✨❁~•°


مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP dan repost
#پارت_۱۲۹
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


می‌دونم لازم نیست برای وینسنت اتفاقی بیفته تا سالواتوره رهبری رو به دست بگیره.

و سالواتوره شبیه وینسنت نیست. سالواتوره همیشه توی شرکت حساب کتاب‌ها رو انجام میده. اما من در شرایط ناجور هم سالواتوره رو دیدم. وقتی پای عمل به میان بیاد آدم دیگه‌ای میشه.

و اگه لازم باشه رهبری رو به دست بگیره حتما این کار رو می‌کنه. وقتی که زمانش برسه سالواتوره کاپو میشه.

«منظورم اینه که، تو مواظب خودت هستی دیگه، درسته؟... یعنی اگه خطری وجود داشته باشه، لطفا مراقب باش.»

و سرم رو به سمتش تکون میدم. انگار که خودم دارم جواب خودم رو میدم و به خودم اطمینان خاطر میدم.

بهم خیره میشه.

«من مراقبم. میمی، نگران منی؟»

«نه... اممممم... من فقط پرسیدم. ولی آره، من نگرانتم. البته اینطور نیست که قبلاً خطری برای همه‌ی ما پیش نیومده باشه.»

«می‌دونی چیه، میمی؟ اگه خطری پیش بیاد من برنامه دارم. این پروتکل جوردانوئه. می‌خوای بشنوی که چیه؟»

«آره.»

«اول از زنت محافظت کن. تو هم که مال منی، میمی و من همیشه اول از تو محافظت می‌کنم.»

من نمی‌تونم دروغ بگم و بگم که تحت تأثیر حرفش قرار نگرفتم. اما چطور می‌خواد این کار رو بکنه؟

«متشکرم... اما خودت رو هم از خطر دور نگه می‌داری؟»

بهم لبخند می‌زنه.

«عزیزم... نگران من نباش. با خودت اینطوری نکن. خب. من ازت همین رو می‌خوام»

«باشه. ولی سالواتوره، لطفا بهم قول بده که مراقب خودت هستی»

«قول میدم... حالا بیا جلوتر، دلم واسه مزه کردن لب‌هات تنگ شده.»

و انگشتش رو به سمتم خم می‌کنه که جلوتر برم.

منم به سمتش میرم و لب‌هاشو می‌بوسم.

اما هنوز نگرانم.

وحرف‌های بابا هنوز توی ذهنمه.



*پایان فصل بیستم*


مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP dan repost
#پارت_۱۲۸
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


«خوبه که این رو می‌شنوم. اما چی باعث شده این تصمیم رو بگیری؟»

جرات ندارم بهش بگم پدرم پیشم اومد و منو فاحشه‌ای خطاب کرد که برای سه میلیون دلار پاهامو واسه‌ش باز کردم تا بتونم ازش پول بگیرم.

اگه به سالواتوره بگم دیوونه میشه.

پس چیز دیگه‌ای بهش میگم.

«اینطوری حس بهتری دارم. چون با رستوران یا بدون رستوران من با تو می‌مونم. یکم نشستم فکر کردم و دیدم اینطوری بهتره.»

نگاهم رو می‌گیره و عمیقا بهم زل می‌زنه.

«باشه»

لبخند می‌زنم و یه بوسه‌ی سریع از لب‌هاش می‌گیرم.

«حالا بهتره برم.»

«دختر کوچولو. من فکر می‌کنم یه چیزی تو رو اذیت می‌کنه. چیه؟»

بهش نگاه می‌کنم. و به خطری که خانواده‌های مافیا رو همیشه تهدید می‌کنه فکر می‌کنم.

حتی خودش در مورد خطراتی که تهدیدشون می‌کنه بهم می‌گفت.

این پسرا مافیا هستن. اما نه یه مافیای معمولی. اینا جوردانو هستن.

«سالواتوره، می‌دونم که شما دوست دارید زن‌ها رو از کاراتون دور نگه دارید. و احتمالا نمی‌تونی جواب این حرفمو بدی. اما شماها… »

من واقعاً از صحبت کردن در این مورد احساس ناراحتی می‌کنم. ما هرگز در مورد چیز دیگه‌ای به جز کلاب صحبت نمی‌کنیم و خودشم خوب می‌دونه منظور من کارهای تجاریشون نیست.

«چی دختر کوچولو؟»

بهش نگاه می‌کنم. به دوست پسرم. ولی اون دیگه پسر نیست.

از زمان کشته شدن فرانکی، وینسنت کاپو شده. این روشیه که توی خانواده‌های سنتی یه رسمه. برای نسل‌های زیادی.


مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP dan repost
#پارت_۱۲۷
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


یهو حرف‌های بابا یادم میاد.

و همینطور وضعیت روحیم در هفته‌های گذشته. یادم میاد این پسر دست به چه کارهایی زد تا با من باشه. تا یه فرصت بهش بدم.

بعضی چیزهایی که بابا گفته بود، درسته. اما بعضی چیزا رو من تصمیم می‌گیرم که درست نباشه. خصوصا اون قسمت که گفت من بدنم رو به قیمت سه میلیون دلار فروختم.

اینطور نیست. من اینکارو نکردم. چون احساس من واقعیه. احساسی که من نسبت به دوست پسرم دارم و همینطور احساسی که اون نسبت به من داره.

سالواتوره ازم می‌پرسه:

«چی شده عزیزم؟»

صورتش رو لمس می‌کنم و انگشت‌هام رو روی ریشش می‌کشم.

بهش میگم:

«من دیگه به اون رستوران اهمیت نمیدم.»

«یعنی چی؟ دیگه دوستش نداری؟ می‌خوای یه ساختمون دیگه واسه‌ت بگیرم؟»

پوزخند می‌زنه. اما کاملا جدیه.

«نه، منظورم این نیست. منظورم اینه که برای بودن کنارت مجبور نیستی از اهرم رستوران استفاده کنی. من رستوران رو می‌خوام اما تورو بیشتر می‌خوام. برای همینه که باهات موافقت کردم.»

بهم لبخند می‌زنه و میگه:

«فکر نمی‌کنی که من اینو می‌دونستم؟»

با تعجب بهش زل می‌زنم.

«واقعا؟»

«میمی، دختر کوچولوی من. ما خیلی وقته که کنار همیم. من تو رو کاملا می‌شناسم. ما از این طریق به هم وصل هستیم... »

از قلبش به قلبم اشاره می‌کنه. می‌دونم منظورش چیه. منم حسش می‌کنم.

«نقطه‌ی اتصال ما اینه. پس من تورو خوب می‌شناسم.»

«منم تورو می‌شناسم، سالواتوره. و ازت می‌خوام به رستوران به چشم یه سرمایه‌گذاری نگاه کنی. لطفا، لطفا. اگه اینطور باشه من احساس بهتری دارم»

«پس یعنی ساختمونه رو نمی‌خوای. همه چیز رو کنسل کنم؟»

و بهم می‌خنده و بینیش رو روی بینی‌ام می‌کشه.

«اینطورم نیست. من نمی‌خوام همینطور مفت و مجانی بهم بدیش. می‌خوام توی این کار سهم داشته باشی. حالا یا من پولتو پس میدم یا هر ماه یه سودی از پول رو بهت میدم.»

«عروسک، باید بگم که هیچ دختری یه هدیه به ارزش سه میلیون دلار رو پس نمی‌زنه ها!»

و بهم پوزخند می‌زنه.

«اما من اینکارو می‌کنم. می‌خوام شریکت کنم. و توی بخشی که مربوط به رابطه‌ی خصوصی‌مونه می‌خوام کسب و کارمون کاملا جدا باشه.»

الان متفکر به نظر می‌رسه. نگرانی به چهره‌ش میاد.

«باشه. بهش می‌گیم شراکت. اما تا زمانی که ما رو به نقطه‌ی اول برنگردونه»

«نه، اینطور نمیشه. قول میدم. من باهات می‌مونم»

و با قاطعیت سرمو تکون میدم. دوباره بهم پوزخند می‌زنه.


مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP dan repost
#پارت_۱۲۶
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


تفاوت‌های ظاهریشون خیلی کمه. طوری که با یه نگاه به راحتی میشه فهمید با هم خویشاوندن.

اونا در مورد یک قرارداد تجاری صحبت می‌کنن. سالواتوره من رو می‌بینه و صاف می‌ایسته.

یه شلوار سفید پوشیده.

نحوه‌ی لباس پوشیدنش توی شرکت با چیزی که برای کلاب می‌پوشه متفاوته.

وقتی می‌بینم با دیدنم انرژی جنسی وحشیانه‌ای به چشم‌هاش میاد، لبخند می‌زنم. یادم میاد یه بار بهم گفت از نگاهش به خودم می‌تونم بفهمم چقدر من رو می‌خواد. این چیزیه که الان دارم می‌بینم.

بهشون میگم:

«سلام، پسرها» اما به دوست پسرم نگاه می‌کنم.

من به سختی می‌تونم جواب جورجیو و کریستین رو بشنوم. و بعد اونا سریع میرن.

هر چند حرف‌های کریستین به جورجیو رو شنیدم که داشت خیلی آروم در مورد کارهای دیشب من و سالواتوره توی کلاب بهش توضیح می‌داد.

من هنوزم دارم به دوست پسرم نگاه می‌کنم. که وقتی دارم وارد میشم لبخند گشادتری می‌زنه.

سالواتوره میگه:

«تو اینجایی؟ من قطعا دارم پاداش کارهای خوبم رو می‌گیرم»

«منم این رو باور دارم. اما با توجه به نوع گناه‌هایی که با هم کردیم، اگه یهو به خشم خدا هم گرفتار بشیم چی؟»

«نه، نه، نه. خدا من رو اینطور نمی‌بینه، دختر کوچولو. من یکم قبل فقط دعا کردم قبل از امشب هم بتونم تورو ببینم. و نگاه کن. تو الان اینجایی»

بهش می‌خندم. اونم دستش رو دراز می‌کنه و دستم رو می‌گیره که به سمتش برم و روی پاهاش بشینم.

لب‌هاش لب‌هامو پیدا می‌کنه و من رو می‌بوسه. اما یهو می‌فهمم که الان کجا هستیم و خودمو عقب می‌کشم.

«عزیزم، چی شده، تو نمی‌خوایی منو ببوسی؟»

«نه به اون شکلی که همیشه همدیگه رو می‌بوسیم»

چون اون پیرمرد جوردانوها حتی وقتی که حالش خوبه هم به اندازه‌ی کافی ترسناکه. پس نمی‌خوام یهو وسط روز اینجا پیداش بشه و من رو توی این وضعیت با پسرش ببینه.

بهتره بوسیدن رو برای اتاق خواب بذاریم. یا وقتی که توی کلابیم.

«عزیزم، تو نمی‌تونی این کار رو باهام بکنی. نمی‌تونی بیای اینجا و خودتو بهم نشون بدی و نذاری کاری بکنم. آخه چه گناهی کردم که سزاوار این شکنجه باشم؟»

به آرومی باهام صحبت می‌کنه. بهش لبخند می‌زنم.


مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP dan repost
#پارت_۱۲۵
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


این مدتی که با هم بودیم رفتارش با من باعث شد حس کنم می‌تونم قفل قلبم رو براش باز کنم.

هرچند هنوز از اون چیزهایی که با گیب واسه‌م اتفاق افتاد، می‌ترسم. اما الان کاملا می‌تونم بین اون اتفاق‌ها و این رابطه‌ای که با سالواتوره دارم تمایز قائل بشم.

احساسی که بین ما هست واقعیه. تفاوتش همینه.

پس بابا در مورد دروغ، خیانت یا بی اعتمادی درست نمیگه.

حداقل نه با سالواتوره.

سالواتوره هرگز نه بهم دروغ گفته و نه بهم خیانت کرده. من مطمئنم.

مطمئنم اونطوری که گیب با من رفتار کرد، رفتار نمی‌کنه.

می‌دونم که می‌تونم بهش اعتماد کنم و اگه بهش اعتماد کنم می‌دونم که من رو از خطر دور می‌کنه.

با این فکر یه حسی در من بوجود میاد. یه تیکه‌هایی از اون دیوار فرو می‌ریزه. الان بهتر از قبل نسبت به احساسم در مورد سالواتوره پی می‌برم.

چیزی که حس می‌کنم اعتماد و عشقه.

عشق.

الان که بهش فکر می‌کنم قلبم فشرده میشه. من نمی‌خوام رابطه‌م با سالواتوره اون چیزی باشه که بابا گفت. پس می‌دونم باید چکار کنم.

***
همین احساسم باعث میشه به دیدن سالواتوره توی شرکت جوردانو برم.

به شرکت که می‌رسم مستقیم به سمت دفترش میرم.

در اتاقش بازه و اونم داخله. با جورجیو، که ماه‌هاست ندیمش و کریستین صحبت می‌کنه.

اونا اول من رو نمی‌بینن. پس من کنار چارچوب در می‌ایستم.

جورجیو و کریستین با همدیگه برادر هستن. اما می‌تونم قسم بخورم که دوتاشون از همون پارچه‌‌ی سالواتوره بریده شدن. از همون گوشت و خونن.

حتی ظاهرا بسیار شبیه همدیگه‌ن. و همچنین همه‌شون ظاهر برجسته و خوش تیپی دارن.


مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP dan repost
#پارت_۱۲۴
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


«اونطوری که فکر می‌کنی نیست، بابا. اون بهم اهمیت میده.»

سرش رو به دو طرف تکون میده.

«عزیزم، تو مردا رو نمی‌شناسی. خصوصا اینجور مردا. مردهایی مثل من. مردهای مافیایی تا آخر عمرشون درگیر این کارا هستن. این یعنی خطر. من هیچ‌وقت این رو واسه تو نمی‌خواستم. خواستم تو رو به مدرسه‌ی آشپزی بفرستم ولی تو اینجا موندی. خیلی سعی کردم تو رو از این چیزا دور کنم. اما الان کاملا درگیر شدی. واسه سه میلیون، میمی. تو یه کالا نیستی که با پول مبادله بشی و بدنت رو در اختیار یه جنایتکار بذاری»

احساس می‌کنم دلم شکسته. با بغض میگم:

«اینطور نیست، بابا.»

«دقیقا همینطوره، میمی. من بیشتر از چهل ساله برای جوردانوها کار می‌کنم. می‌دونم دقیقا همینه. این چیزها توی خونشونه. از پدر به پسر ارث می‌رسه. و اینهمه خطر. اونا دروغ میگن. حقه می‌زنن. خیانت می‌کنن. هیچ‌وقت نمی‌تونی بهشون اعتماد کنی. مادرت از دنیای ما متنفر بود. از من متنفر بود. انقدر از من متنفر بود که حاضر شد جونشو بگیره ولی با من نباشه. من اینو برای تو نمی‌خوام. نمی‌خوام با مردی باشی که نتونی بهش اعتماد کنی. چون هیچ‌وقت چیزی که واقعا توی ذهنش می‌گذره رو به تو نمیگه. نمی‌خوام با مردی باشی که نطفه‌ش با خطر بسته شده. چه برسه به اینکه این ساختمون رو روی سرت بگیره تا ازت سوء استفاده کنه.»

«بابا...» ساکت میشم. تکرار اون حرف‌ها فایده‌ای نداره.

«من تایید نمی‌کنم، میمی. من هیچ کدام از این کارا رو تایید نمی‌کنم.»

و سرش رو تکون میده.

نفسم توی سینه حبس میشه.

اون برمی‌گرده و از در بیرون میره.

بهش زل می‌زنم تا جایی که دیگه از دیدرس من خارج میشه.

از فکر مامان و تمام حرف‌هایی که بهم زد بدنم بی‌حس میشه. همه‌ی حرف‌هاش.

کرختی و احساس اندوه.

این مکالمه پر از حرف‌هایی بود که نمی‌خوام بپذیرمشون. هر چند حرف‌هاش حقیقت بود.

مخصوصا چیزی که در مورد مامان گفت.

اون از دنیای ما نبود. یادم میاد همیشه با هم دعوا می‌کردن.

مامان از خطرات مداومی که مارو تهدید می‌کرد متنفر بود.

بابا جزء مافیا نیست. اما باهاشون شریکه.

همین ارتباطش با اونا کافیه تا خودش و هر کسی که باهاش خویشاونده در خطر قرار بگیره.

و همین خطرات کافیه که آدم بخواد از این زندگی متنفر باشه.

بابا می‌دونه مامان خودش رو به خاطر اون کشته. واسه همین همیشه خودش رو سرزنش می‌کنه.

چون هر موقع مامان می‌خواست این زندگی رو رها کنه و بره، بابا بهش اجازه نمی‌داد.

این صحبت‌هاش با من هم به این دلیل بود که نمی‌خواد برای منم همین اتفاق بیفته. یا حتی بدتر.

من می‌دونم که بودن با سالواتوره خطرناکه. ولی هرگز اینطور بهش نگاه نمی‌کنم که نتونم بهش اعتماد کنم. من بهش اعتماد دارم.

حتی می‌تونم بگم بیشتر از خودم بهش اعتماد دارم. با قلب و ذهن و روحم. این رابطه‌ای که توی چند هفته‌ی گذشته با هم داشتیم یه شبه بوجود نیومده.


مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP dan repost
#پارت_۱۲۳
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


و قطعا می‌دونه برای بدست آوردن این پول یا از بانک سرقت کردم یا از یه فرد ثروتمند گرفتم.

امروز اصلا حال و حوصله‌ی این حرف‌ها رو ندارم. قصد دارم روی برنامه‌م در مورد منو تمرکز کنم و بعد هم می‌خوام خونه‌ی  مامان‌بزرگم برم تا کتاب‌های دستور پخت قدیمی‌ای رو که مامان توی خونه‌شون داشت بردارم.

اما نمی‌تونم پدرم رو همینطور بیرون بذارم.

آخرش از جا بلند میشم و به سمت در میرم.

می‌خواست بره که در رو باز می‌کنم. توی چهره‌ش چیزی به جز نارضایتی نمی‌بینم.

«سلام، بابا»

بهم نگاه می‌کنه و آه می‌کشه.

«می‌تونم بیام داخل؟»

در رو بازتر می‌کنم و اونم وارد میشه.

به اطراف نگاه می‌کنه. مشخصه که فهمیده من برای افتتاح رستوران آماده‌م.

بعد نگاهش رو به من میده.

ازم می‌پرسه:

«خب حرفمو از کجا شروع کنم؟»

«منظورت چیه، بابا. من اینجا رو گرفتم. من انجامش دادم»

با لحن محکمی بهم میگه:

«چطور؟»

هرچند معلومه از قبل پاسخش رو می‌دونه.

«سالواتوره سرمایه گذاری کرد.»

بهتره همین رو بهش بگم. هرچند خودشم می‌دونه دروغه.

«میمی، من احمق نیستم. امیدوارم تو هم نباشی. این آدما فقط سرمایه‌گذاری نمی‌کنن. اون از کار کردنت توی کلاب، اینم از این رستوران. معلومه جریان بیشتر از این حرف‌هاست و منم نمی‌تونم اینو تحمل کنم. چرا این کار رو کردی؟»

«بابا، من اومدم پیشت و تو هم گفتی نه. تو باعث شدی احساس کنم پشیزی واسه‌ت ارزش ندارم. تو حتی حاضر نشدی روی کارم سرمایه‌گذاری کنی.»

«پس فکر کردی فکر خوبیه که پاهاتو برای اون جوردانوها باز کنی تا به پولی که می‌خوای برسی؟»

سوراخ‌های بینی‌اش بزرگ میشن و چشم‌هاش مثل آتیش شعله‌ور میشه.

اون قبلا با من اینطوری صحبت نکرده بود. اگه یه فرد دیگه‌ای بود سیلی محکمی بهش می‌زدم. از بینی‌ام بخار بیرون میاد. لب‌هام از هم جدا میشن تا یه چیزی بگم.

«چطور می‌تونی اینو بهم بگی؟»

«اوه، پس این درست نیست؟ واقعاً میمی؟ به من بگو همخوابه‌ی سالواتوره نیستی تا منم باور کنم این یه سرمایه‌گذاریه.»

مات و مبهوت بهش نگاه می‌کنم. نمی‌دونم چی بهش بگم. چون حرفی که می‌زنه درسته. سالواتوره بهم پیشنهاد داد و منم قبول کردم. من الان باهاش می‌خوابم.

سکوت من کافیه که بفهمه جریان از چه قراره. چهره‌ش ناامید و نگران شده.


«خدایا... میمی، دخترم. تو نمی‌دونی خودتو درگیر چی کردی. چشم‌هاتو باز کن. این کارت خطرناکه. دلم می‌خواد این کار کاملا متوقف بشه. دیگه نباید ببینیش و این رستوران رو هم تعطیل کن.»


مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP dan repost
#پارت_۱۲۲
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#فصل_بیستم


فصل بیستم

*میمی*

حالا دیگه به اون مرحله‌ رسیدم که باید منوی رستوران رو بچینم.

خیلی واسه‌ش هیجان زده‌م. ایده‌هایی که توی ذهنمه دارن طوفان به پا می‌کنن.

نمی‌خوام اینجا رو به یه رستوران ایتالیایی تبدیل کنم. چون می‌خوام ترکیب مختلفی از غذاهای سراسر جهان رو توی منو بیارم.

می‌خوام هر دستوری رو که مامان بهم یاد داده اینجا پیاده کنم. یا شایدم بتونم ترکیبات جدیدی برای خودم درست کنم.

مامان من در الینوی (ایالت الینوی یک ایالت در شمال آمریکاست که مرکز این ایالت شهر شیکاگوئه. مترجم) به دنیا اومد. البته پدربزرگ و مادربزرگم ایرلندی هستن.

دلم می‌خواد توی رستورانم همه‌ی چیزهایی که شخصیت من رو می‌سازن، منعکس کنم. غذاهای مختلف از مناطق مختلف جهان.

امروز کارگرها برای چیدمان دکوراسیون توی ساختمان بودن. منم تمام مدت کنارشون بودم و راهنماییشون می‌کردم.

این مکان انقدر بزرگه که راحت می‌تونه دویست نفر رو توی خودش جا بده.

و دو اتاق کوچیک با ظرفیت پنجاه نفر داره که می‌تونم به عنوان رزرو خصوصی ازش استفاده کنم.

علاوه بر این یه اتاق هم برای دفتر خودم دارم و یک اتاق هم برای استراحت کارکنان.

بیشتر از این نمی‌تونم از این مکان راضی باشم. اگه کارها مطابق برنامه پیش بره تا کریسمس اینجا به یه سودآوری عالی می‌رسه.

باورم نمیشه. خیلی هیجان زده‌م. این اولین باریه که واقعا توی زندگیم دارم یه کاری انجام میدم.

یکم توی دفترم نشسته بودم و استراحت می‌کردم. ولی تصمیم گرفتم بیرون بیام و توی رستوران چرخی بزنم تا شاید ایده‌ی جدیدی به ذهنم برسه.

اما بعدش چیزی پیش اومد که آرزو کردم ایکاش توی دفترم مونده بودم. چون وقتی به سمت شیشه برمی‌گردم، می‌بینم مردی سعی داره از شیشه‌ی مات به داخل نگاه کنه و بعد شروع به تکون دادن دستگیره در رستوران می‌کنه.

در قفله.

بابا.

اون نمی‌تونه منو ببینه، اما من کاملا می‌بینمش.

برای اولین بار توی زندگیم دلم می‌خواد نادیده‌ش بگیرم.

هنوز درباره رستوران بهش نگفتم.

توی شام هفته‌ی قبل، طوری رفتار کردم که انگار این ایده از سرم خارج شده.

ولی این واقعیت که الان اینجا ایستاده نشون میده از قضیه مطلعه.


مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP dan repost
#پارت_۱۲۱
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن



وینسنت با تعجب بهم نگاه می‌کنه و میگه:

«باید کنترلش کنم و اگه حق با ما باشه و یه جاسوس بینمون داشته باشیم، این من بودم که بهش پر و بال دادم. وگرنه یه آدم معمولی نمی‌تونه بینمون نفوذ کنه و اینهمه از ما اطلاعات داشته باشه. این یه بازی خطرناکه. خیلی خطرناک. یعنی این وسط دیگه نمی‌تونیم به کسی اعتماد کنیم. هیچکس. ما نمی‌دونیم می‌خوان چه بازی‌ای دربیارن. پس همون چیزی رو بهت میگم که به بقیه هم گفتم. از این جریان دور باش. این جنگ تو نیست. نه هنوز.»

«نه هنوز؟ مگه اونی که استفانو دیروز سراغش اومد من نبودم؟ من و گیب بودیم. ما حتی توی اسکله هم نبودیم. روبروی شرکت بودیم. اونم خبر داشت. می‌دونست کی زدیم بیرون. کمین کرده بود.»

سیگارم رو توی جاسیگاری له می‌کنه و می‌ایستم که برم.

نمی‌تونم دیگه اینجا بشینم و این حرف‌ها رو گوش بدم که نباید کونم رو تکون بدم و کاری بکنم.

به سمت در حرکت می‌کنم که صداشو می‌شنوم که میگه:

«سالواتوره، ما در خطریم... من زن و بچه‌م رو به خاطر کاپو بودنم توی خطر قرار دادم. من نمی‌خوام تا وقتی مجبور نشدی این کار رو انجام بدی. توی این بازی اگه کارت اشتباهی بکشی یا حرکت اشتباهی انجام بدی، از طریق نقطه ضعفت میان سراغت. کسایی که دوستشون داری. کسایی که بهت نزدیکن. قبل از انجام هر کار احمقانه‌ای به این فکر کن.»

بهش خیره میشم و نفس سنگینی آزاد می‌کنم.‌ اما جوابشو نمیدم. فقط برمی‌گردم و دور میشم. اونم پشت سرمه و بهم خیره شده.

چه بخوام چه نخوام منم توی این قضیه درگیرم. و میمی... اون نقطه ضعف منه.

درک می‌کنم که نباید خودمو درگیر کنم. اما نمی‌تونم.

من و گیب می‌تونستیم دیروز کشته بشیم.
این به این معنیه که ما اصلا درگیر هستیم.

ما همین الانم توی بازی هستیم.

و هیچکس حق نداره بهم بگه عقب بایستم.



*پایان فصل نوزدهم*


مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP dan repost
#پارت_۱۲۰
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


بهش میگم:

«وینسنت اینجا دیگه قضیه فرق می‌کنه. نباید من و بقیه پسرا رو کنار بذاری و تنهایی باهاش روبرو بشی»

«سالواتوره، من دارم از شماها محافظت می‌کنم. شما برای مقابله با این جور گندها آموزش ندیدید»

«لعنتی وین، تو هم ندیدی.»

منظور من اون موقع بود که فرانکی کشته شد و وینسنت هنوز آماده نبود رهبری خانواده رو به عهده بگیره.

«سالواتوره، من دومین پسر بزرگ خانواده‌م. این وظیفه‌ی منه که این کار رو به عهده بگیرم. وقتی یه خطر ما رو تهدید می‌کنه نمی‌تونم دست روی دست بذارم و فقط به حساب کتاب‌ها رسیگی کنم.»

«خب منم نمی‌تونم یه جا بشینم و کارای شرکت رو انجام بدم انگار هیچی نشده. وین، ما برادراتیم. آدم‌های بی‌دست و پایی نیستم که این جور وقت‌ها از روی ترس یه جا خودمون رو قایم کنیم و فقط به خودمون فکر کنیم.»

به غیر از اینا، وقتی اینجور دشمن‌ها به سراغ کسی میاد، اول سمت نقطه ضعف آدم میره. با اون رابطه‌ای که هفته‌های اخیر با میمی داشتم دیگه حالا هر کسی می‌تونه بفهمه اون الان نقطه ضعف منه.

من اون رو توی جعبه‌ی نمایش بردم و به همه نشون دادم که اون مال منه.

«سالواتوره، قبل از اینکه اینا رو بگی خودم می‌دونم. کاملا آگاهم. می‌دونم که اگه مثل فرانکی نوبت منم برسه تو باید مسئولیت رو به عهده بگیری. و اگه برای پاپا اتفاقی بیفته باید تورو کنار خودم بیارم.»

بعد شونه‌هاش میفته و به جلو خم میشه و ادامه میده:

«حیوونی که قراره ذبح بشه می‌دونه که سرنوشتش مرگه. تیغه رو می‌بینه که به سمتش میاد، اما همچنان امید داره و دست و پا می‌زنه. حالا این وضعیت منه. من یه گنگسترم. از این وضعیت نمی‌تونم فرار کنم. اما وظیفه‌م محافظت از خانواده‌ست. باید مطمئن بشم بعضی چیزها برای شما اتفاق نمیفته. من تله‌ها رو می‌شناسم. می‌دونم چه اتفاقاتی ممکنه بیفته. هنوزم امید دارم بتونم شرایط رو مدیریت کنم و هنوز نمی‌خوام شماها رو درگیر کنم»

بهش میگم:

«اما این اشتباهه، وینسنت. ما همه کنار همیم.»

«سالواتوره، مشکل این‌جا ست که هنوز نمی‌تونم قبول کنم فرانکی رو از دست دادیم. من از باور و قبول مرگش امتناع می‌کنم. و اون حرومزاده‌ای که فرانکی رو کشت.... نمی‌دونم چطور در مقابلش باید خونسردیمو حفظ کنم، اما می‌دونم نباید شتابزده عمل کنم. باید کار عاقلانه‌ای انجام بدم. نگرانم هیچ‌کدومتون نتونید مثل من عمل کنید»

سرم رو تکون میدم و میگم:

«اما وینسنت، تو هم نمی‌تونی کنترلش کنی. اتفاقاتی که ممکنه پیش بیاد خارج از کنترله. همونطور که نمی‌تونی بهم بگی عقب بشین و هیچ کاری نکن.»


مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP dan repost
#پارت_۱۱۹
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


«سلام، عروسک»

و سرم رو تکون میدم.

همون احترامی رو بهش نشون میدم که ما به همه‌ی عروس‌های خانواده نشون میدیم. اما میاد جلو و منو به گرمی در آغوش می‌گیره.

وینسنت سرزنشش می‌کنه:

«تو باید استراحت کنی.»

«وینی، بچه نزدیک به دو ماهشه، منم خوبم. می‌تونی رفتار این مرد رو باور کنی؟»

رو به من می‌کنه و غرغر می‌کنه:

«بیشتر زن‌ها شکایت می‌کنن که شوهرشون به اندازه کافی توی کارهای خونه مشارکت نمی‌کنه. اما مال من داره دیوونه‌م می‌کنه. خیلی لوسم می‌کنه»

وینسنت خیلی جدی بهش میگه:

«چون دوستت دارم»

شش سال از ازدواجشون گذشته و با وجود یه بچه طوری رفتار می‌کنن انگار تازه آشنا شدن.

خوبه.

رابطه‌شون از نوعیه که همه آرزوشو دارن.

به اینا میگن یه زوج همیشه عاشق.

سورچا بچه رو از وینسنت می‌گیره و بهش میگه:

«عزیزم، منم دوستت دارم»

و روی نوک انگشت‌های پاش میره تا اون رو ببوسه.

سر به سرشون می‌ذارم:

«هی، می‌خوایید برید تو اتاق خلوت کنید؟»

سورچا می‌خنده و با تیموتی به طبقه بالا میره.

وینسنت رفتنش رو تماشا می‌کنه. وقتی کاملا از پله‌ها بالا میره نگرانی به چشم‌های وینسنت برمی‌گرده.

چهره‌ش مثل امروز عصر شده. من رو به سمت باغ پشتی خونه هدایت می‌کنه.

یه سیگار از توی جعبه برمی‌داره و بهم میده. یکی هم برای خودش برمی‌داره.

«سالواتوره، چه خبره؟ می‌دونم واسه دید و بازدید اینجا نیومدی. قبل از تو هم بچه‌ها اومدن. انتظار تورو هم می‌کشیدم»


«واقعا اومدن؟»

تعجب نمی‌کنم.

«آره»

«شرط می‌بندم که نیک اولین نفر بود.»

«آره، اولی بود. می‌دونستم تو هم میای ولی آخری میای»

سرش رو به جلو خم می‌کنه تا سیگارش رو با فندک روشن کنه.

بعد فندک رو به من میده تا منم سیگارم رو روشن کنم.

وینسنت یه پک عمیق از سیگارش می‌کشه و دودش رو رها می‌کنه.


مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP dan repost
#پارت_۱۱۸
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


پاپا به وینسنت نگاه می‌کنه و به دستوراتش ادامه میده.

وینسنت باید همه رو در این زمینه مطلع کنه.

باید با تمام متحدینمون، چه پلیس‌ها و چه گنگسترها تماس بگیره.

همه باید برای پیدا کردن استفانو فعال باشن.

قبل این که اون سراغ ما بیاد ما به سراغش میریم و متوقفش می‌کنیم.

چون مطمئنیم بعد از اتفاق امروز، یعنی اون داره برای ما نقشه می‌کشه.

وینسنت سرشو تکون میده و میگه:

«به روی چشم»

پاپا به من و گیب و نیک رو می‌کنه و میگه:

«شما سه نفر باید همیشه از خودتون محافظت کنید. هم خودتون و هم خانواده‌تون. کارهای مهم‌تر دست من و وینسنته. شما فقط مراقب خودتون، شرکت جوردانو و کلاب باشید.»

سوراخ‌های بینی پاپا بزرگ می‌شن. انگار آتیش داره ازشون بیرون می زنه. کاملا معلومه از کارهای گذشته‌ی ما و ماجراجویی‌هامون عصبانیه. خوب می‌دونه ما چه اخلاقایی داریم.

منم از حرفش احساس تنش می‌کنم. این همون چیزیه که باهاش مشکل دارم. باید همه چیز رو دست بقیه بسپارم و فقط تماشا کنم.
ما الان برای یه عده روانی هدف هستیم. اما من فقط باید سرجام بشینم و نگاه کنم.
***
تصمیم گرفتم با وینسنت یه صحبت خصوصی داشته باشم. پس شب به خونه‌ش میرم.

با بچه به بغل در رو باز می‌کنه.

همیشه وقتی تیموتی رو توی بغلش می‌گیره، می‌تونم غرور رو توی چهره‌ش ببینم.

البته منم عمو شدم. پس به منم یه نقشی توی این بازی دادن و خوشحالم.

وینسنت بهم لبخند می‌زنه:

«سلام، داداش.»

وینسنت علی‌رغم چیزی که واقعا هست کاملا می‌تونه نقش یه پدر خوب و شاد رو بازی کنه.

«سلام.»

و وارد خونه میشم. سورچا یه پتو دستش گرفته و از پله‌ها پایین میاد. به قدری عالی به نظر می‌رسه که انگار نه انگار به تازگی بچه‌دار شده.


اونا تا همین چند ماه پیش در شرف داشتن سه قلو بودن که فقط یکی از بچه‌ها متولد شد.

«سلام، سالواتوره»

سورچا مثل همیشه با روی خوش بهم سلام می‌کنه.


مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP dan repost
#پارت_۱۱۷
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن



همین‌ها کافیه تا هر کسی رو در حد خدا ثروتمند کنه.

اما اینا چیزی نیست که آشکارا انجام بشه. کاملا باید در خفا کار کنن.

آخرین درگیری ما با اونا چند سال پیش بود و این نشون داد که توی خیابون‌ها ما چقدر از اونا قدرتمندتریم.

ما انتظار تلافی داشتیم. چون جوی فونتین کشته شد. ( رجوع کنید به جلد اول ادیسه‌ی تاریک. مترجم)

اما هیچ اتفاقی نیفتاد. امکان نداره رئیس یه باند تبهکار کشته بشه و بعدش هیچ اتفاقی نیفته.

با این حال، هیچی نشد.

سر جام صاف می‌شینم و میگم:

«دشمنِ دشمنِ من دوست منه.»

ببشتر انگار دارم با خودم حرف می‌زنم. اما همه بهم نگاه می‌کنن.

پاپا بهم میگه:

«الان چی گفتی پسر؟»

«گفتم دشمن دشمن من دوست منه. ما با فونتین و استفانو دشمن هستیم. با اتحاد ما با مورینتز و سایر خانواده‌های جنایتکار، اونا نمی‌تونن اونطور که می‌خوان بدون راه انداختن حمام خون با ما بجنگن. پس یه کار دیگه‌ای می‌کنن. کسی مثل استفانو رو سراغ ما می‌فرستن. تا بتونه ما رو پایین بکشه. من فکر می‌کنم فونتین‌ها و استفانو علیه ما با هم هم‌دست شدن»

الان بهتر می‌تونم همه چیز رو درک کنم. شایدم دارم اشتباه می‌کنم. نمی‌دونم.

شایدم دارم از واقعیت دور میشم. اما توی این وضعیت باید بتونم سریع فکر کنم و سریع تصمیم بگیرم. قبل از اینکه به دام گرفتار بشم.

الان هم حس می‌کنم این یه نوع تله ست.

وینسنت میگه:

«اگه اینطور باشه استفانو به‌خاطر کارهای تجاریش به جون ما افتاده، در حالی که اصلا به این پول احتیاج نداره»

حس می‌کنم دچار دل‌پیچه شدم.

پاپا نفسش رو میده بیرون و میگه:

«خدا به دادمون برسه. این یه بازی قدرته. موافقم که این ممکنه کار فونتین باشه. و کاملا موافقم یه جاسوس از بین ما داره با فونتین کار می‌کنه»

وینسنت میگه:

«آره، اما پاپا. این شخصی که داره دو جانبه کار می‌کنه خیلی خطرناکه که به این صورت از رشته‌ی کار ما سر درآورده. خصوصا در مورد صحبت من با مامورا»

و مشتش رو روی میز می‌کوبه.

«مردای ما سال‌هاست که با ما هستن و من بهشون مطمئنم. اما مطمئن باشید که من این یارو رو پیدا می‌کنم و اونم با جونش این هزینه رو میده.»

بعد پدر به همه‌مون نگاه می‌کنه و ادامه میده:

«پسرا ما الان در وضعیت جنگی هستیم. اگه استفانو الان اینجاست، باید منتظر نوچه‌هاش هم باشیم»

با گفتن این حرف معده‌م به هم می‌ریزه. به خوبی از نوچه‌هاش خبر دارم.

دوتا برادر استفانو، دیگو و ریکاردو و پسرعموش دیوید.

همه‌شون یه عده روانی‌ان که به خاطر جنایت‌هاشون توی خیابون‌ها بدنامن.

هر جنایتی بگی توی کارنامه‌شون هست. تجاوز، قتل، همه چی.

فقدان انسانیت چیزیه که اون‌ها رو قدرتمند کرده.


مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP dan repost
#پارت_۱۱۶
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


خدایا... این دیگه از کجا اومد؟ یعنی اون لعنتی کیه؟

وینسنت یه آهی با خشونت بیرون میده و ادامه میده:

«آره، این شخص خیلی با ما کار می‌کنه که فهمیده. اون لارنس تا جایی که من می‌دونم با افراد زیادی مراوده داشت. شرکتشون یه شرکت بزرگ بین‌المللی بود. که البته تمام شعبه‌هاشون تعطیل یا توقیف شده. اما اینجا یه نفر کارت‌هاشو خوب بازی کرده تا منو به زیر بکشه. و در کنار اینا، همه‌ی شما رو هم با من به زیر بکشه.»

پاپا بند بند انگشت‌هاشو قولنج می‌کنه و با عصبانیت میگه:

«حالا باید بفهمیم این جاسوس کیه. کارمون الان اینه. کی اینکارو کرده و چرا اینکارو کرده؟»

من میگم:

«در مورد فونتین‌ها چطور؟ از طرف اونا هم تهدید شدیم. اگه این دو خانواده با هم علیه ما متحد بشن باید چکار کنیم؟»

وینسنت شونه‌هاش رو بالا می‌ندازه و دندون‌هاشو به هم فشار میده.

«تا اونجا که من می‌دونم اونا هیچ اتحادی با استفانو ندارن. اونا به همون اندازه که از ما متنفرن از همدیگه هم متنفرم.»

ولی باید بیشتر حواسمون باشه. درسته استفانو پورتالیو و فونتین‌ها از هم متنفرن، اما عملکردشون یکسانه. هر دوتاشون تمایل دارن به تنهایی وارد عمل بشن و علاقه‌ای به هیچ اتحادی با خانواده‌های دیگه ندارن.

تنها تفاوت بین اونا اینه که استفانو و خانواده‌ش گانگسترهای وحشتناکی هستن که اگه تصمیم بگیرن کسی رو از بین ببرن واسه‌شون مهم نیست این‌وسط چقدر آدم کشته بشه.

این روش به تنهایی به اندازه‌ی کافی قدرتمندشون کرده که از هر اتحادی بی نیاز بشن. و به کسی جز خودشون متکی نباشن.

اما فونتین‌ها، اونا به دولت مرتبطن. از طریق ارتباطاتی که پیدا کردن خودشونو قدرتمند کردن. اما بازم ارتباط با سیاستمدارها آدم رو محدود می‌کنه و نمی‌تونن دست به هر خشونتی بزنن.

هیچ‌وقت هم نفهمیدیم ارتباطشون با حکومت در چه سطحی و به چه افرادی گره خورده. کاملا محرمانه عمل می‌کنن. و این به این معنیه که فونتین‌ها در هنگام از بین بردن دشمنانشون باید محتاطانه عمل کنن و به نرمی پا پیش بذارن. یا اصلا این کار رو به عده‌ی دیگه‌ای واگذار کنن.

برای همینه که نمی‌تونن مستقیم سراغ ما بیان. پس احتمالا می‌خوان از طریق افراد دیگه‌ای ما رو از دور خارج کنن.

اونا با مجموعه‌ای از گنگسترها معاملات کثیف انجام میدن. معاملاتی مثل قاچاق اسلحه، مواد مخدر و فحشا.


مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP dan repost
#پارت_۱۱۵
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


«حالا اون یارو به شرکت جوردانو مربوط میشد یا شرکت خودت؟»

وینسنت آه می‌کشه. «به هر دوتا. در مورد شرکت کشتیرانی جوردانو، یه محموله به انگلستان داشتن که شرکت براشون ارسال کرده»

لعنتی این یعنی چی؟ ایندفعه برای این باید چکار کنیم؟

نگاهی به گیب می‌اندازم که با چشم‌های باریک شده بهم نگاه می‌کنه.

نیک می‌پرسه:

«چه نوع محموله‌هایی؟»

«یه چیزای بی‌خود. مثل مجسمه و اینا. البته اگه چیزای احتمالی که توی مجسمه‌ها جاسازی شده رو در نظر نگیریم. حالا این یه طرف قضیه ست. قسمت مهم‌تر ارتباط اونا با من در مسئله‌ی سرمایه‌گذاری‌هاست.»

وینسنت آه می‌کشه و ادامه میده:

«من چند بار بهشون کمک کردم تا توی کارائیب ملک بخرن و سرمایه‌گذاری‌هاشون رو هدایت کردم. مردی که من باهاش کار می‌کردم اسمش لارنس تامورث بود. اما انگار شرکت متعلق به استفانوئه. حالا شرکت تعطیل شده. مامورای فدرال شرکت رو تعطیل کردن و استفانو می‌دونه که این من بودم که با اون مامورا صحبت کردم.»

خدایا!

به این قسمت که می‌رسه واقعا نگران میشیم.

پاپا زمزمه می‌کنه:

«لعنتش کنن»

به وینسنت خیره میشم. اونم بهم نگاه می‌کنه.

«معلومه این معنیش چیه»

توی دنیای مافیا، قاطی شدن با مامورای فدرال یعنی مرگ.

آره معنیش همینه.

الان همه‌مون توی خطریم.

الان همه‌مون روی پیشونیمون یه سیبل هدف‌گیری داریم.

مثل فرانکی.

استفانو هم که دیگه فقط دنبال آدم‌هاییه که در مقابلش مرتکب اشتباه میشن.

همه‌ی مافیا همین‌طورن. اما استفانو پا رو فراتر می‌ذاره و همه‌ی اونایی رو که با اون شخص هم در ارتباط باشن، می‌کشه. کل خانواده و نزدیکان.

به همین دلیله که امروز من و گیب تقریباً داشتیم به ضرب گلوله کشته می‌شدیم.

قبل از اینکه کسی حرف بزنه می‌پرسم:

«استفانو از کجا می‌دونه که تو با مامورا حرف زدی؟»

همه چیز داغونه. خیلی داغون‌تر اتفاقایی که قبلا واسه‌مون افتاده.

نیک سریع جواب میده:

«لعنتی معلومه یه جاسوس بینمون داریم.»

منم برای نیک سر تکون میدم.

«آره موافقم.»

الان همه چیز واضح‌تر و منطقی‌تر شده.

فقط چیزی که هنوز مشخص نیست اینه که کی جرات کرده توی حلقه‌ی اطرافمون جاسوسی ما رو بکنه.

وینسنت هم موافقه:

«منم همین فکر رو می‌کنم. اما این یه جاسوس معمولی نیست. کسیه که از خیلی چیزها اطلاع داره. کسی که خیلی با ما کار می‌کنه.»


مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP dan repost
#پارت_۱۱۴
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن


مامان، یه زن سنتی و استاندارد ایتالیایی نیست. چنین زن‌هایی بیشتر وقتشون در حال غذا پختن و ظرف شستن و جارو کردن می‌گذره. 

البته مامان چنین زنی هست، اما به معنای واقعی کلمه یک ملکه هم هست. اون ملکه‌ی مافیاست.

مامان میگه:

«وینسنت، لطفاً جواب پدرت رو بده.»

اضطراب از چهره‌ی مامان مشخصه. هرچند سعی می‌کنه این رو توی لحن صحبتش مخفی کنه.

وینسنت میگه: «برای من تله گذاشتن. چند ماه پیش، من تحت بازجویی مامورای فدرال قرار گرفتم. مجبور شدم باهاشون صحبت کنم»

سر جام صاف میشینم و میگم:

«با مامورای فدرال صحبت کردی؟»

همه‌مون می‌دونیم توی جلسات نباید وسط حرف کسی بپریم. ولی یه دفعه از دهنم بیرون اومد.

در دنیای ما چیزی که از مامورای پلیس بدترن، مامورای اف‌بی‌آی هستن.

ما یه ارتباطاتی با پلیس داریم. اما مامورای فدرال یه چیز دیگه‌ن.

و تازه همون مامورای پلیس هم که تا یه حدی با ما همکاری می‌کنن، در مورد دور زدن قانون اصلا نمیشه زیاد روشون حساب کرد.

حالا از یه طرف مامورای فدرال طرفیم و از طرف دیگه مردی که برادرمون رو به قتل رسوند. حالا حق دارم شوکه بشم و وسط حرف وینسنت بپرم.

نزدیک به هشت سال از مرگ فرانکی می‌گذره.

از اون موقع استفانو و نوچه‌هاش نه توی شیکاگو و نه هیچ جای دیگه رویت نشدن.

وینسنت بهم میگه: «من مجبور بودم.»

پاپا که چشم‌هاش گشاد شده تف می‌ندازه و به وینست میگه:

«عوضی، با اف‌بی‌آی صحبت کردی و بهم نگفتی.»

«پاپا، خودت می‌دونی این بازجویی‌ها چطورن. نخواستم پای تورو وسط بکشم»

پاپا ساکت میشه. چون اینو خوب می‌دونه. همه‌مون می‌دونیم. به همین دلیله که همیشه این منم که توی شرکت با مبالغ بزرگ کار می‌کنم. چون بین همه‌مون این منم که توی جابه‌جایی و تمیز نشون دادن پول‌ها به خوبی مهارت دارم. می‌دونم چجور مامورای فدرال رو دور نگه دارم.

آخرین باری که شرکت درگیر مامورای فدرال شد وقتی بود که من هنوز توی شرکت مشغول به کار نشده بودم.

وینسنت میگه:

«من نمی‌تونستم پای کسی رو به این جریان بکشونم. من باهاشون صحبت کردم ولی آخرش فهمیدم اونا دنبال چیز دیگه‌ای بودن. اول به من گفتن که به یه شرکت سرمایه‌گذاری که ظاهرا متعلق به استفانوئه، یورش بردن. اسکناس‌های جعلی. خود اون شرکت بین‌المللیه و میلیاردها دلار ارزش داره. و مقررش توی یه انباری بوده»

پاپا صاف میشینه و مشت‌هاشو جمع می‌کنه و میگه:

«حالا این چه ربطی به تو داره؟»

«مامورا گفتن مردی که من هم باهاش کار و تجارت انجام میدم توی تجارت استفانو هم شریکه. با لو رفتن اون، کل قضیه شرکتشون هم لو رفته و این حرفا. بهم گفتن تحقیق در مورد من نیست. در مورد اون مرده. مامورا منو فریب دادن تا از این طریق قراردادهای تجاری و همکارهایی که توی چند ماه گذشته باهاشون کار می‌کردیم رو به دست بیارن. هم در مورو شرکت کشتیرانی جوردانو و هم شرکت خودم.»


مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP dan repost
#پارت_۱۱۳
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
#فصل_نوزدهم

فصل نوزدهم

*سالواتوره*

نمی‌دونم چطور هنوز زنده‌ایم.

کاملا معلومه خودشون خواستن ما رو زنده نگه دارن که فقط یه پیام بهمون بده. وگرنه کاملا در تیررسشون بودیم.

گاییدمش. نمی‌دونم.

تنها چیزی که می‌دونم اینه که اگه اون مرد ما رو مرده می‌خواست تا حالا مرده بودیم.

درست مثل فرانکی.

این که اون اومد و به ما شلیک کرد، ولی ما رو نکشت، کاملا معنیش اینه که خواست بگه من می‌تونم.

آره، اون حرومزاده خوب می‌دونه که می‌تونه.

ولی من به طرز گوهی‌ای دلم می‌خواد باور کنم که خودم تونستم از این حمله قسر در برم، تا اینکه این شلیک فقط یه پیام باشه.

دلم می‌خواد فکر کنم اون واقعا می‌خواست ما رو بکشه، ولی نتونست.

حالا سوال اینجاست که چرا؟

اصلا برای چی الان؟

لعنتی، این همه سال کجا بوده و چی باعث شده برگرده؟

من و گیب مستقیم پیش پاپا رفتیم.

ما هر هفته پیش وینسنت جلسه داریم. ولی این مورد برای خانواده یه مورد اضطراریه. جلسه‌ای که باید هر چه سریع‌تر برگزار بشه.

این جور وقتا نمیشه بریم شرکت و بی‌خیال بشینیم و حساب کتاب‌ها رو انجام بدیم.

الان توی اتاق جلسه در خانه‌ی پدری هستیم.

همه دور میز طویل ماهونی نشستیم و پاپا در راس میز نشسته.

مامان که مشاوره پاپائه در کنارش، بعد وینسنت، بعد من، گیب و نیک.

ما قراره از خیابون‌ها دور بمونیم تا مشکلی برای ما پیش نیاد. ولی وقتی خود خیابون میاد تا مثل امروز ما رو به گا بده چی؟

وینسنت همین الان تماس تلفنیش رو قطع کرد. چهره‌ش آشفته ست. هر چند پاپا هم بهترش نیست.

پاپا سر وینسنت داد می‌زنه:

«بنال ببینم چی شده؟»

اینطوری که پاپا داره با وینسنت حرف می‌زنه، هیچکس جرات نداره اینطوری باهاش صحبت کنه.

وینسنت چهل و دو سالشه. ولی فقط پاپائه که می‌تونه با آدم یه طوری حرف بزنه که حس کنیم از مورچه زیر کفشش هم خوار و خفیف‌تریم.

وینسنت میگه:

«همه‌مون در خطر هستیم.»

پاپا سرش داد می‌زنه:

«جدی؟ این چه جور خطریه، وینی؟»

مامان چشم‌هاشو ریز می‌کنه و به وینسنت خیره میشه.


Hot❤️‍🔥 dan repost
عیارسنج تو بهم بگو.pdf
294.1Kb
فروش رمان " تو بهم بگو " ✨

قیمت : ۳۵ تومان
مترجم : نگار
ژانر : #عاشقانه #خبرنگاری #هات 🔥
رمان کوتاه

🔖جی تی
هر وقت اون دختر خبرنگار بخش جرائمِ خشن میاد جلوی روم ، دیگه نمیتونم روی کارم تمرکز کنم .
فرانی تو کارش خوبه ها ، ولی پسر ... همین باعث میشه کارم سخت بشه.
بدتر از همه اینه که اون به کمکم احتیاج داره...خب یک چیزهایی هستند که نمی تونم بهش بگم ولی...این یکی از اون "نه" گفتن ها نیست.

🔖فرانی
کلِ کاری که این پسره جی تی میکنه ، اینه که وایمیسته مثل بز به من زل میزنه و اخرشم یه دو تا جواب چند کلمه ای بهم میده .
آره میدونم ... عادت کردم مردم منو دوست نداشته باشند ؛ خب دیگه ، اینم بخشی از حقیقت شغلیه منه. ولی در حال حاضر داستانم یه قسمت هاییش مشکل داره و فعلا اون پسر تنها کسیه که میتونه کمکم کنه .
جی تی شاید لسانی چیز زیادی نگه ، ولی از توی رفتارش میشه خیلی چیزا فهمید !

آیدی ادمین فروش
@rainstreetw

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.