مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP dan repost
#پارت_۱۱۹
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
«سلام، عروسک»
و سرم رو تکون میدم.
همون احترامی رو بهش نشون میدم که ما به همهی عروسهای خانواده نشون میدیم. اما میاد جلو و منو به گرمی در آغوش میگیره.
وینسنت سرزنشش میکنه:
«تو باید استراحت کنی.»
«وینی، بچه نزدیک به دو ماهشه، منم خوبم. میتونی رفتار این مرد رو باور کنی؟»
رو به من میکنه و غرغر میکنه:
«بیشتر زنها شکایت میکنن که شوهرشون به اندازه کافی توی کارهای خونه مشارکت نمیکنه. اما مال من داره دیوونهم میکنه. خیلی لوسم میکنه»
وینسنت خیلی جدی بهش میگه:
«چون دوستت دارم»
شش سال از ازدواجشون گذشته و با وجود یه بچه طوری رفتار میکنن انگار تازه آشنا شدن.
خوبه.
رابطهشون از نوعیه که همه آرزوشو دارن.
به اینا میگن یه زوج همیشه عاشق.
سورچا بچه رو از وینسنت میگیره و بهش میگه:
«عزیزم، منم دوستت دارم»
و روی نوک انگشتهای پاش میره تا اون رو ببوسه.
سر به سرشون میذارم:
«هی، میخوایید برید تو اتاق خلوت کنید؟»
سورچا میخنده و با تیموتی به طبقه بالا میره.
وینسنت رفتنش رو تماشا میکنه. وقتی کاملا از پلهها بالا میره نگرانی به چشمهای وینسنت برمیگرده.
چهرهش مثل امروز عصر شده. من رو به سمت باغ پشتی خونه هدایت میکنه.
یه سیگار از توی جعبه برمیداره و بهم میده. یکی هم برای خودش برمیداره.
«سالواتوره، چه خبره؟ میدونم واسه دید و بازدید اینجا نیومدی. قبل از تو هم بچهها اومدن. انتظار تورو هم میکشیدم»
«واقعا اومدن؟»
تعجب نمیکنم.
«آره»
«شرط میبندم که نیک اولین نفر بود.»
«آره، اولی بود. میدونستم تو هم میای ولی آخری میای»
سرش رو به جلو خم میکنه تا سیگارش رو با فندک روشن کنه.
بعد فندک رو به من میده تا منم سیگارم رو روشن کنم.
وینسنت یه پک عمیق از سیگارش میکشه و دودش رو رها میکنه.
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
«سلام، عروسک»
و سرم رو تکون میدم.
همون احترامی رو بهش نشون میدم که ما به همهی عروسهای خانواده نشون میدیم. اما میاد جلو و منو به گرمی در آغوش میگیره.
وینسنت سرزنشش میکنه:
«تو باید استراحت کنی.»
«وینی، بچه نزدیک به دو ماهشه، منم خوبم. میتونی رفتار این مرد رو باور کنی؟»
رو به من میکنه و غرغر میکنه:
«بیشتر زنها شکایت میکنن که شوهرشون به اندازه کافی توی کارهای خونه مشارکت نمیکنه. اما مال من داره دیوونهم میکنه. خیلی لوسم میکنه»
وینسنت خیلی جدی بهش میگه:
«چون دوستت دارم»
شش سال از ازدواجشون گذشته و با وجود یه بچه طوری رفتار میکنن انگار تازه آشنا شدن.
خوبه.
رابطهشون از نوعیه که همه آرزوشو دارن.
به اینا میگن یه زوج همیشه عاشق.
سورچا بچه رو از وینسنت میگیره و بهش میگه:
«عزیزم، منم دوستت دارم»
و روی نوک انگشتهای پاش میره تا اون رو ببوسه.
سر به سرشون میذارم:
«هی، میخوایید برید تو اتاق خلوت کنید؟»
سورچا میخنده و با تیموتی به طبقه بالا میره.
وینسنت رفتنش رو تماشا میکنه. وقتی کاملا از پلهها بالا میره نگرانی به چشمهای وینسنت برمیگرده.
چهرهش مثل امروز عصر شده. من رو به سمت باغ پشتی خونه هدایت میکنه.
یه سیگار از توی جعبه برمیداره و بهم میده. یکی هم برای خودش برمیداره.
«سالواتوره، چه خبره؟ میدونم واسه دید و بازدید اینجا نیومدی. قبل از تو هم بچهها اومدن. انتظار تورو هم میکشیدم»
«واقعا اومدن؟»
تعجب نمیکنم.
«آره»
«شرط میبندم که نیک اولین نفر بود.»
«آره، اولی بود. میدونستم تو هم میای ولی آخری میای»
سرش رو به جلو خم میکنه تا سیگارش رو با فندک روشن کنه.
بعد فندک رو به من میده تا منم سیگارم رو روشن کنم.
وینسنت یه پک عمیق از سیگارش میکشه و دودش رو رها میکنه.