مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP dan repost
#پارت_۱۱۵
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
«حالا اون یارو به شرکت جوردانو مربوط میشد یا شرکت خودت؟»
وینسنت آه میکشه. «به هر دوتا. در مورد شرکت کشتیرانی جوردانو، یه محموله به انگلستان داشتن که شرکت براشون ارسال کرده»
لعنتی این یعنی چی؟ ایندفعه برای این باید چکار کنیم؟
نگاهی به گیب میاندازم که با چشمهای باریک شده بهم نگاه میکنه.
نیک میپرسه:
«چه نوع محمولههایی؟»
«یه چیزای بیخود. مثل مجسمه و اینا. البته اگه چیزای احتمالی که توی مجسمهها جاسازی شده رو در نظر نگیریم. حالا این یه طرف قضیه ست. قسمت مهمتر ارتباط اونا با من در مسئلهی سرمایهگذاریهاست.»
وینسنت آه میکشه و ادامه میده:
«من چند بار بهشون کمک کردم تا توی کارائیب ملک بخرن و سرمایهگذاریهاشون رو هدایت کردم. مردی که من باهاش کار میکردم اسمش لارنس تامورث بود. اما انگار شرکت متعلق به استفانوئه. حالا شرکت تعطیل شده. مامورای فدرال شرکت رو تعطیل کردن و استفانو میدونه که این من بودم که با اون مامورا صحبت کردم.»
خدایا!
به این قسمت که میرسه واقعا نگران میشیم.
پاپا زمزمه میکنه:
«لعنتش کنن»
به وینسنت خیره میشم. اونم بهم نگاه میکنه.
«معلومه این معنیش چیه»
توی دنیای مافیا، قاطی شدن با مامورای فدرال یعنی مرگ.
آره معنیش همینه.
الان همهمون توی خطریم.
الان همهمون روی پیشونیمون یه سیبل هدفگیری داریم.
مثل فرانکی.
استفانو هم که دیگه فقط دنبال آدمهاییه که در مقابلش مرتکب اشتباه میشن.
همهی مافیا همینطورن. اما استفانو پا رو فراتر میذاره و همهی اونایی رو که با اون شخص هم در ارتباط باشن، میکشه. کل خانواده و نزدیکان.
به همین دلیله که امروز من و گیب تقریباً داشتیم به ضرب گلوله کشته میشدیم.
قبل از اینکه کسی حرف بزنه میپرسم:
«استفانو از کجا میدونه که تو با مامورا حرف زدی؟»
همه چیز داغونه. خیلی داغونتر اتفاقایی که قبلا واسهمون افتاده.
نیک سریع جواب میده:
«لعنتی معلومه یه جاسوس بینمون داریم.»
منم برای نیک سر تکون میدم.
«آره موافقم.»
الان همه چیز واضحتر و منطقیتر شده.
فقط چیزی که هنوز مشخص نیست اینه که کی جرات کرده توی حلقهی اطرافمون جاسوسی ما رو بکنه.
وینسنت هم موافقه:
«منم همین فکر رو میکنم. اما این یه جاسوس معمولی نیست. کسیه که از خیلی چیزها اطلاع داره. کسی که خیلی با ما کار میکنه.»
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
«حالا اون یارو به شرکت جوردانو مربوط میشد یا شرکت خودت؟»
وینسنت آه میکشه. «به هر دوتا. در مورد شرکت کشتیرانی جوردانو، یه محموله به انگلستان داشتن که شرکت براشون ارسال کرده»
لعنتی این یعنی چی؟ ایندفعه برای این باید چکار کنیم؟
نگاهی به گیب میاندازم که با چشمهای باریک شده بهم نگاه میکنه.
نیک میپرسه:
«چه نوع محمولههایی؟»
«یه چیزای بیخود. مثل مجسمه و اینا. البته اگه چیزای احتمالی که توی مجسمهها جاسازی شده رو در نظر نگیریم. حالا این یه طرف قضیه ست. قسمت مهمتر ارتباط اونا با من در مسئلهی سرمایهگذاریهاست.»
وینسنت آه میکشه و ادامه میده:
«من چند بار بهشون کمک کردم تا توی کارائیب ملک بخرن و سرمایهگذاریهاشون رو هدایت کردم. مردی که من باهاش کار میکردم اسمش لارنس تامورث بود. اما انگار شرکت متعلق به استفانوئه. حالا شرکت تعطیل شده. مامورای فدرال شرکت رو تعطیل کردن و استفانو میدونه که این من بودم که با اون مامورا صحبت کردم.»
خدایا!
به این قسمت که میرسه واقعا نگران میشیم.
پاپا زمزمه میکنه:
«لعنتش کنن»
به وینسنت خیره میشم. اونم بهم نگاه میکنه.
«معلومه این معنیش چیه»
توی دنیای مافیا، قاطی شدن با مامورای فدرال یعنی مرگ.
آره معنیش همینه.
الان همهمون توی خطریم.
الان همهمون روی پیشونیمون یه سیبل هدفگیری داریم.
مثل فرانکی.
استفانو هم که دیگه فقط دنبال آدمهاییه که در مقابلش مرتکب اشتباه میشن.
همهی مافیا همینطورن. اما استفانو پا رو فراتر میذاره و همهی اونایی رو که با اون شخص هم در ارتباط باشن، میکشه. کل خانواده و نزدیکان.
به همین دلیله که امروز من و گیب تقریباً داشتیم به ضرب گلوله کشته میشدیم.
قبل از اینکه کسی حرف بزنه میپرسم:
«استفانو از کجا میدونه که تو با مامورا حرف زدی؟»
همه چیز داغونه. خیلی داغونتر اتفاقایی که قبلا واسهمون افتاده.
نیک سریع جواب میده:
«لعنتی معلومه یه جاسوس بینمون داریم.»
منم برای نیک سر تکون میدم.
«آره موافقم.»
الان همه چیز واضحتر و منطقیتر شده.
فقط چیزی که هنوز مشخص نیست اینه که کی جرات کرده توی حلقهی اطرافمون جاسوسی ما رو بکنه.
وینسنت هم موافقه:
«منم همین فکر رو میکنم. اما این یه جاسوس معمولی نیست. کسیه که از خیلی چیزها اطلاع داره. کسی که خیلی با ما کار میکنه.»