مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP dan repost
#پارت_۱۱۳
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
#فصل_نوزدهم
فصل نوزدهم
*سالواتوره*
نمیدونم چطور هنوز زندهایم.
کاملا معلومه خودشون خواستن ما رو زنده نگه دارن که فقط یه پیام بهمون بده. وگرنه کاملا در تیررسشون بودیم.
گاییدمش. نمیدونم.
تنها چیزی که میدونم اینه که اگه اون مرد ما رو مرده میخواست تا حالا مرده بودیم.
درست مثل فرانکی.
این که اون اومد و به ما شلیک کرد، ولی ما رو نکشت، کاملا معنیش اینه که خواست بگه من میتونم.
آره، اون حرومزاده خوب میدونه که میتونه.
ولی من به طرز گوهیای دلم میخواد باور کنم که خودم تونستم از این حمله قسر در برم، تا اینکه این شلیک فقط یه پیام باشه.
دلم میخواد فکر کنم اون واقعا میخواست ما رو بکشه، ولی نتونست.
حالا سوال اینجاست که چرا؟
اصلا برای چی الان؟
لعنتی، این همه سال کجا بوده و چی باعث شده برگرده؟
من و گیب مستقیم پیش پاپا رفتیم.
ما هر هفته پیش وینسنت جلسه داریم. ولی این مورد برای خانواده یه مورد اضطراریه. جلسهای که باید هر چه سریعتر برگزار بشه.
این جور وقتا نمیشه بریم شرکت و بیخیال بشینیم و حساب کتابها رو انجام بدیم.
الان توی اتاق جلسه در خانهی پدری هستیم.
همه دور میز طویل ماهونی نشستیم و پاپا در راس میز نشسته.
مامان که مشاوره پاپائه در کنارش، بعد وینسنت، بعد من، گیب و نیک.
ما قراره از خیابونها دور بمونیم تا مشکلی برای ما پیش نیاد. ولی وقتی خود خیابون میاد تا مثل امروز ما رو به گا بده چی؟
وینسنت همین الان تماس تلفنیش رو قطع کرد. چهرهش آشفته ست. هر چند پاپا هم بهترش نیست.
پاپا سر وینسنت داد میزنه:
«بنال ببینم چی شده؟»
اینطوری که پاپا داره با وینسنت حرف میزنه، هیچکس جرات نداره اینطوری باهاش صحبت کنه.
وینسنت چهل و دو سالشه. ولی فقط پاپائه که میتونه با آدم یه طوری حرف بزنه که حس کنیم از مورچه زیر کفشش هم خوار و خفیفتریم.
وینسنت میگه:
«همهمون در خطر هستیم.»
پاپا سرش داد میزنه:
«جدی؟ این چه جور خطریه، وینی؟»
مامان چشمهاشو ریز میکنه و به وینسنت خیره میشه.
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
#فصل_نوزدهم
فصل نوزدهم
*سالواتوره*
نمیدونم چطور هنوز زندهایم.
کاملا معلومه خودشون خواستن ما رو زنده نگه دارن که فقط یه پیام بهمون بده. وگرنه کاملا در تیررسشون بودیم.
گاییدمش. نمیدونم.
تنها چیزی که میدونم اینه که اگه اون مرد ما رو مرده میخواست تا حالا مرده بودیم.
درست مثل فرانکی.
این که اون اومد و به ما شلیک کرد، ولی ما رو نکشت، کاملا معنیش اینه که خواست بگه من میتونم.
آره، اون حرومزاده خوب میدونه که میتونه.
ولی من به طرز گوهیای دلم میخواد باور کنم که خودم تونستم از این حمله قسر در برم، تا اینکه این شلیک فقط یه پیام باشه.
دلم میخواد فکر کنم اون واقعا میخواست ما رو بکشه، ولی نتونست.
حالا سوال اینجاست که چرا؟
اصلا برای چی الان؟
لعنتی، این همه سال کجا بوده و چی باعث شده برگرده؟
من و گیب مستقیم پیش پاپا رفتیم.
ما هر هفته پیش وینسنت جلسه داریم. ولی این مورد برای خانواده یه مورد اضطراریه. جلسهای که باید هر چه سریعتر برگزار بشه.
این جور وقتا نمیشه بریم شرکت و بیخیال بشینیم و حساب کتابها رو انجام بدیم.
الان توی اتاق جلسه در خانهی پدری هستیم.
همه دور میز طویل ماهونی نشستیم و پاپا در راس میز نشسته.
مامان که مشاوره پاپائه در کنارش، بعد وینسنت، بعد من، گیب و نیک.
ما قراره از خیابونها دور بمونیم تا مشکلی برای ما پیش نیاد. ولی وقتی خود خیابون میاد تا مثل امروز ما رو به گا بده چی؟
وینسنت همین الان تماس تلفنیش رو قطع کرد. چهرهش آشفته ست. هر چند پاپا هم بهترش نیست.
پاپا سر وینسنت داد میزنه:
«بنال ببینم چی شده؟»
اینطوری که پاپا داره با وینسنت حرف میزنه، هیچکس جرات نداره اینطوری باهاش صحبت کنه.
وینسنت چهل و دو سالشه. ولی فقط پاپائه که میتونه با آدم یه طوری حرف بزنه که حس کنیم از مورچه زیر کفشش هم خوار و خفیفتریم.
وینسنت میگه:
«همهمون در خطر هستیم.»
پاپا سرش داد میزنه:
«جدی؟ این چه جور خطریه، وینی؟»
مامان چشمهاشو ریز میکنه و به وینسنت خیره میشه.