مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP dan repost
#پارت_۱۲۰
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
بهش میگم:
«وینسنت اینجا دیگه قضیه فرق میکنه. نباید من و بقیه پسرا رو کنار بذاری و تنهایی باهاش روبرو بشی»
«سالواتوره، من دارم از شماها محافظت میکنم. شما برای مقابله با این جور گندها آموزش ندیدید»
«لعنتی وین، تو هم ندیدی.»
منظور من اون موقع بود که فرانکی کشته شد و وینسنت هنوز آماده نبود رهبری خانواده رو به عهده بگیره.
«سالواتوره، من دومین پسر بزرگ خانوادهم. این وظیفهی منه که این کار رو به عهده بگیرم. وقتی یه خطر ما رو تهدید میکنه نمیتونم دست روی دست بذارم و فقط به حساب کتابها رسیگی کنم.»
«خب منم نمیتونم یه جا بشینم و کارای شرکت رو انجام بدم انگار هیچی نشده. وین، ما برادراتیم. آدمهای بیدست و پایی نیستم که این جور وقتها از روی ترس یه جا خودمون رو قایم کنیم و فقط به خودمون فکر کنیم.»
به غیر از اینا، وقتی اینجور دشمنها به سراغ کسی میاد، اول سمت نقطه ضعف آدم میره. با اون رابطهای که هفتههای اخیر با میمی داشتم دیگه حالا هر کسی میتونه بفهمه اون الان نقطه ضعف منه.
من اون رو توی جعبهی نمایش بردم و به همه نشون دادم که اون مال منه.
«سالواتوره، قبل از اینکه اینا رو بگی خودم میدونم. کاملا آگاهم. میدونم که اگه مثل فرانکی نوبت منم برسه تو باید مسئولیت رو به عهده بگیری. و اگه برای پاپا اتفاقی بیفته باید تورو کنار خودم بیارم.»
بعد شونههاش میفته و به جلو خم میشه و ادامه میده:
«حیوونی که قراره ذبح بشه میدونه که سرنوشتش مرگه. تیغه رو میبینه که به سمتش میاد، اما همچنان امید داره و دست و پا میزنه. حالا این وضعیت منه. من یه گنگسترم. از این وضعیت نمیتونم فرار کنم. اما وظیفهم محافظت از خانوادهست. باید مطمئن بشم بعضی چیزها برای شما اتفاق نمیفته. من تلهها رو میشناسم. میدونم چه اتفاقاتی ممکنه بیفته. هنوزم امید دارم بتونم شرایط رو مدیریت کنم و هنوز نمیخوام شماها رو درگیر کنم»
بهش میگم:
«اما این اشتباهه، وینسنت. ما همه کنار همیم.»
«سالواتوره، مشکل اینجا ست که هنوز نمیتونم قبول کنم فرانکی رو از دست دادیم. من از باور و قبول مرگش امتناع میکنم. و اون حرومزادهای که فرانکی رو کشت.... نمیدونم چطور در مقابلش باید خونسردیمو حفظ کنم، اما میدونم نباید شتابزده عمل کنم. باید کار عاقلانهای انجام بدم. نگرانم هیچکدومتون نتونید مثل من عمل کنید»
سرم رو تکون میدم و میگم:
«اما وینسنت، تو هم نمیتونی کنترلش کنی. اتفاقاتی که ممکنه پیش بیاد خارج از کنترله. همونطور که نمیتونی بهم بگی عقب بشین و هیچ کاری نکن.»
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
بهش میگم:
«وینسنت اینجا دیگه قضیه فرق میکنه. نباید من و بقیه پسرا رو کنار بذاری و تنهایی باهاش روبرو بشی»
«سالواتوره، من دارم از شماها محافظت میکنم. شما برای مقابله با این جور گندها آموزش ندیدید»
«لعنتی وین، تو هم ندیدی.»
منظور من اون موقع بود که فرانکی کشته شد و وینسنت هنوز آماده نبود رهبری خانواده رو به عهده بگیره.
«سالواتوره، من دومین پسر بزرگ خانوادهم. این وظیفهی منه که این کار رو به عهده بگیرم. وقتی یه خطر ما رو تهدید میکنه نمیتونم دست روی دست بذارم و فقط به حساب کتابها رسیگی کنم.»
«خب منم نمیتونم یه جا بشینم و کارای شرکت رو انجام بدم انگار هیچی نشده. وین، ما برادراتیم. آدمهای بیدست و پایی نیستم که این جور وقتها از روی ترس یه جا خودمون رو قایم کنیم و فقط به خودمون فکر کنیم.»
به غیر از اینا، وقتی اینجور دشمنها به سراغ کسی میاد، اول سمت نقطه ضعف آدم میره. با اون رابطهای که هفتههای اخیر با میمی داشتم دیگه حالا هر کسی میتونه بفهمه اون الان نقطه ضعف منه.
من اون رو توی جعبهی نمایش بردم و به همه نشون دادم که اون مال منه.
«سالواتوره، قبل از اینکه اینا رو بگی خودم میدونم. کاملا آگاهم. میدونم که اگه مثل فرانکی نوبت منم برسه تو باید مسئولیت رو به عهده بگیری. و اگه برای پاپا اتفاقی بیفته باید تورو کنار خودم بیارم.»
بعد شونههاش میفته و به جلو خم میشه و ادامه میده:
«حیوونی که قراره ذبح بشه میدونه که سرنوشتش مرگه. تیغه رو میبینه که به سمتش میاد، اما همچنان امید داره و دست و پا میزنه. حالا این وضعیت منه. من یه گنگسترم. از این وضعیت نمیتونم فرار کنم. اما وظیفهم محافظت از خانوادهست. باید مطمئن بشم بعضی چیزها برای شما اتفاق نمیفته. من تلهها رو میشناسم. میدونم چه اتفاقاتی ممکنه بیفته. هنوزم امید دارم بتونم شرایط رو مدیریت کنم و هنوز نمیخوام شماها رو درگیر کنم»
بهش میگم:
«اما این اشتباهه، وینسنت. ما همه کنار همیم.»
«سالواتوره، مشکل اینجا ست که هنوز نمیتونم قبول کنم فرانکی رو از دست دادیم. من از باور و قبول مرگش امتناع میکنم. و اون حرومزادهای که فرانکی رو کشت.... نمیدونم چطور در مقابلش باید خونسردیمو حفظ کنم، اما میدونم نباید شتابزده عمل کنم. باید کار عاقلانهای انجام بدم. نگرانم هیچکدومتون نتونید مثل من عمل کنید»
سرم رو تکون میدم و میگم:
«اما وینسنت، تو هم نمیتونی کنترلش کنی. اتفاقاتی که ممکنه پیش بیاد خارج از کنترله. همونطور که نمیتونی بهم بگی عقب بشین و هیچ کاری نکن.»