برای تو🩸


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


به کانال ما (لادن♡نگار) خوش اومدید🫰
رمان های ما: ملکه باکره، وحشی و آزاد، بوسه، دست نیافتنی ها، معامله با رئیس، دشت آنا، رئیس گنده، دزد
ادمین تبادل: @Bookmo0k
ادمین فروش: @rainstreetw
انجمن مترجمین اوشن 🦋
https://t.me/Novels_by_Oceans_group

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


سلام عزیزان

نگار هستم مترجم این رمان کوتاه
از این به بعد ساعت ۷ عصر دو پارت از این رمان پارتگذاری میشه ☺️


#کریسمس_استاکر
#پارت_دو


یک صدای بلند غرش میو از پنجره‌ای که کمی باز کرده بودم تا صداشو بشنوم به داخل میاد. اما کنار جعبه چمباتمه زده. موهای قهوه‌ای فرِش جلوی چشماش ریخته و با حرکتی بی‌حوصله موهاشو کنار میزنه . اون کلاه پشمی گرمشو نپوشیده، با اینکه مطمئنم یکی رو صندلی ماشینش گذاشتم تا فراموشش نکنه.
«اشکالی نداره، عزیزم،» اما با صدای نرمی به گربه می‌گه، نفسش به شکل ابری سفید در هوا پخش می‌شه.
«به زودی صاحبتو پیدا می‌کنیم. تا اون وقت تو جات امنه. من ازت مراقبت می‌کنم »

نه برای اولین بار و مطمئناً نه برای آخرین بار، آرزو می‌کنم کاش یه گربه بودم. اون وقت می‌تونستم به راحتی وارد زندگیش بشم، بدون اینکه نگران حرف زدن یا لبخند زدن باشم، و اما منو نوازش می‌کرد و به قلب سیری‌ناپذیرم آرامش می‌داد.
حتی فکر کردن به این موضوع باعث می‌شه خونم به سمت پایین بدنم هجوم بیاره و شلوارم ناگهان تنگ بشه. دندونامو روی هم فشار می‌دم و نفسمو حبس می‌کنم، سعی می‌کنم به چیزهای دیگه فکر کنم.

مثل آخرین باری که باک ماشین اما رو پر کردم. به یادداشت‌هام نگاه می‌کنم تا ببینم چه زمانی بود. باک اون باید حداقل نیمه پر باشه، اما امشب ضرری نداره که دوباره اونو پر کنم. تو فهرست کارهام یادداشت می‌کنم و دوباره دوربینو روی چشمم میزارم.
🎄🎄🎄


#کریسمس_استاکر
#پارت_یک

لوگان


دوربین دوچشمی رو روی صورتم تنظیم می کنم و روی جعبه حمل حیوان خانگی که در دستِ اما هست زوم می‌کنم. سعی دارم ببینم داخلش چیه.
یک سگ است؟
یک موش؟ یک راکون؟
من خیلی وقت پیش یاد گرفته‌ام که فرضیه ای نسازم، چون اون هر حیون ولگردی که براش خرخر کنه رو با خودش میاره.
ماه پیش، یک روباه و که تو سطل زباله گیر افتاده بود با خود به خونه آورد.

روباه مبتلا به هاری بود و مجبور شدند اونو بکشن. اما یک هفته گریه کرد، ولی حالا دوباره برگشته سرکارش و با خوشحالی حیوان های ولگرد و رها شده رو حمع میکنه، همانطور که همیشه آماده اس برای دادن دست کمک.
واقعاً امیدوارم این یکی مریض نباشه. من از وقتی که اون گریه می‌کنه متنفرم.

وقتی اون جعبه رو روی ایوانش میزاره تا کلیدهاشو برداره، بالاخره میشه خوب ببینم. یک گربه است و قلاده به گردنش داره. این یعنی زیاد قرار نیست موندگار بشه، بخاطر اینکه اما تمام وب‌سایت‌های حیوانات گم‌شده رو زیر و رو می‌کنه تا بتونه صاحبشو پیدا کنه.
اگر صاحبش را پیدا نکنه، احتمالاً گربه رو پیش دامپزشک می‌بره تا ببینه چیپ داره یا نه. (یک وسیله الکترونیکی بسیار کوچک، که معمولاً برای شناسایی حیوانات خانگی استفاده می‌شود)
یک نفس راحت می کشم. به احتمال زیاد گربه واکسینه شده اس.
🎄🎄🎄


به تمام خواهران خسته‌ام که وزن دنیا را بر دوش می‌کشند
امید که در هر راهی که نیاز دارید، حمایت شوید.
امید که دستانی پیدا کنید که بارهایتان را سبک کنند،
و قلبی که درک‌تان کند، حتی زمانی که خودتان را گم کرده‌اید.

امید که لحظه‌هایی از آرامش پیدا کنید،
در میان طوفان‌هایی که هر روز با آن‌ها روبرو می‌شوید.
امید که بدانید که شایانه استراحت هستید،
و اینکه قوی‌ترین بودن، به معنای تنها بودن نیست.

امید که یاد بگیرید که گاهی "نه" بگویید،
و بدانید که مراقبت از خود، خودخواهی نیست.
امید که در آغوش گرفته شوید،
هم توسط دیگران و هم توسط خودتان.

و در پایان هر روز،
امید که بدانید که شما کافی هستید،
همان‌گونه که هستید،
با تمام شکست‌ها و پیروزی‌های کوچک و بزرگ‌تان.

به تمام خواهران خسته‌ام
شما تنها نیستید.
دنیا به خاطر وجود شما زیباتر است.
استراحت کنید، نفس بکشید، و بدانید که شما سزاوار عشق، حمایت و آرامش هستید.

با عشق،
یک خواهرِ همراه. 💛


خلاصه

همسایه من به جادوی کریسمس اعتقاد داره. این به خاطر اینه که کسی زباله‌هایش را بیرون می‌بره، ظرف‌هاشو می‌شوره، لباس‌ هاشو می شوره، برف‌های جلوی پارکینگ رو پاک می‌کنه و تزئینات کریسمس رو تو خونه‌اش ردیف می‌کنه
اون هیچ‌چیزی از من نمیدونه، همسایه‌ای که هر حرکت اونو زیر نظر دارم. فقط چیزهای خوب اطرافشو می‌بینه و متوجه نمی‌شه که من همچنین شلوارک‌ها و پرده‌هاشو دزدیده‌ام.
او نمیدونه که هر شب تو اتاق خوابش هستم.
کاری که من انجام می‌دم هم برای محافظت از اونه و هم برای لذت خودم. اما این فقط به خاطر خودخواهی نیست. اِما عاشق کمک کردنه و اغلب حیوانات بیمار یا گم‌شده رو به خونه‌اش می‌آورد. بیش از حد مسئولیت قبول می‌کنه و گاهی اوقات فراموش می‌کنه که از خودش مراقبت کنه. من مطمئن می‌شوم که غذا روی میز داشته باشده، باک ماشینش پر باشد و راهه پارکینگش ایمن و نمک‌پاشی شده باشه .
همه‌چیز داشت به خوبی پیش می رفت تا اینکه اون تصمیم می‌گیره منو به عنوان پروژه بعدی‌اش انتخاب کنه. من نمی‌تونم ریسک کشف شدن رو بپذیرم، و حتی اگر بیشتر از هر چیزی، آرزوی بودن با اونو دارم، این غیرممکنه. آسیب‌های جنگ باعث شده‌ ان که من نتونم بدون ماسک( دوگانگی که در طول داستان مشخص می شود) صحبت کنم.
مطمئنم کسی به معصومیت اون هرگز روش‌های عجیب و غریب منو نمی تونه بپذیره. هیچ‌چیز، حتی جادوی کریسمس، نمی تونه مارو به هم برسانه .
حتی اگر در اعماق ذهنم آرزو کنم که این اتفاق بیوفته.
این یک داستان کریسمسی اسپایسی که شامل تعقیب، ماسک‌های مرموزو عاشقانه نفس‌گیر می‌شود. اگر از داستان‌های محافظ‌کارانه و افراطیِ استاکرهای سابق ارتشی خوشتان می‌آید، این کتاب برای شماست!

---

توجه: این داستان دارای مضامین حساس و غیرمعمول است و بهتر است با احتیاط و درک تفاوت بین دنیای فانتزی و واقعیت به آن نگاه شود.
#استاکر #عاشقانه #ترومای_جنگی




کُلت،کُلت بیدار شو پسر
قرار نبود با یه بوسه حماسی پس بیوفتی ما در ادامه پارتا بهت نیاز داریم😂😂😂


#برای_تو
#پارت227

در برابر بازوهای کلت خیلی بیشتر عقب کشیدم اما بازوها بازم تکون نمی‌خوردن .
سرم رو به عقب بردم تا نگاش کنم و با دستام به شونه‌هاش فشار بیارم.بهش گفتم :
"بزار برم"

کلت گفت :
"چرا اسم گربتو ویلسون گذاشتی؟"

با سوال احمقانه و دیوانه کننده‌اش واقعاً سردرگم بودم
و فشار مداومی که بهش وارد می‌کردم متوقف شد .

پرسیدم :
"چی ؟"

کلت گفت:
" ویلسون ،برای گربه اسم عجیبیه"

صداش کردم :
" کلت"

کلت نیشخند زد و گفت :
"البته ویلسون بهتر از آقای پرسی پرز"

دوباره بهش فشار آوردم گفتم :
"کلت "

گردنش خم شد ، صورتش رو کمی به سمت من آورد و زمزمه کرد :
" بوسه عالی بود عزیزم"

فشاری که بهش می‌آوردم متوقف شد و زمزمه کردم :
" کلت "

کلت جواب داد :
"من دوسش داشتم "

دوباره گفتم :
"فکر می‌کنم باید برم از خونه بیرون"

منو نادیده گرفت و گفت :
" خیلی زیاد هم دوستش داشتم "


#برای_تو
#پارت226


خودم نمیدونستم چه شکلی‌ام اما قدرت کلت رو با فشار محتاطانه ای به روی بازوهاش آزمایش کردم ، که هرچی من بیشتر فشارش می‌دادم اون سفت تر میشد
و میدونستم که قصد نداره من رو رها کنه و منم دارم زور الکی میزنم .
پس  تصمیم گرفتم تو این شرایط نامشخص باهاش مبارزه نکنم و مثل بچا ادم  همونجا سر جام موندم .
وقتی کسی چیزی نگفت من گفتم :
" من می‌تونم خودم براتون پنکیک درست کنم و کار فرانکو انجام بدم"

مامان گفت :
" ما میریم بعداً برمی‌گردیم"

به مامان گفتم :
"نیازی نیست بعداً برگردی"

و دوباره بازوی کلت رو فشار دادم و به همون مقاومت قبلی دیدمش .

بنابراین دوباره تسلیم شدم
فقط گفتم :
"مامان به اندازه کافی غذا خریدی تا یه ارتش رو تغذیه کنیم .
می‌تونیم همینجا صبحونه بخوریم "

کلت گفت :
" چرا برنمی گردید ؟"

و من نه تنها صداشو می‌شنیدم بلکه احساس می‌کردم که لرزشی که از آوای جناق سینش بیرون میاد ، مستقیم روی پوست من رو می‌لرزونه و احساس بدی نداشتم.

پدر در حال عقب نشینی گفت :
" آره ...
راستی ما میریم "

مامان ادامه داد :
"باشه ما یکم به شما زمان میدیم ...
مثلا یه ساعت"

و بعد پشت سر بابا راه افتاد.
بابا غر زد گفت :
" جکی فقط یه ساعت"

مامان باعجله اصلاح کرد و گفت :
" خیلی خوب بیشتر یه ساعت"

بابا پیشنهاد داده و گفت :
"چطور اصلا بهشون اجازه بدیم خودشون با ما تماس بگیرن ؟"

مامان زمزمه کرد :
" چه فکر خوبی "

و پدر دستش رو دراز کرد تا در رو باز کنه .
مامان که اول بیرون رفت نگاهی به من و کلت انداخت ، سری تکون داد و بعد در خوته کلاً بسته شد .


#برای_تو
#پارت225

ما خیس و خشن و ناامید بوسه امون رو ادامه میدادیم
و من اونقدر میخواستمش که تصور می‌کردم همین الان شورتم رو در می‌یارم ، شورت اونم پایین میکشم بعد پاهام رو دور باسنش جمع می‌کنم و خودم رو براش آماده می‌کنم ...

من نیازی به پیش بازی نداشتم.
فقط همین بوسه کافی بود و  به خود کلت نیاز داشتم


"  هی بچه‌ها ما داریم میریم پیش فرانک برای ... لعنتی .... !"

خشکم زد .
اگرچه که سر کلت اول بالا اومد ، اما دستاش به دورم اونقدر سفت شد که نمی‌تونستم حتی یک اینچ تکون بخورم

" جک هی عسلم از جلو  راه برو کنار بذار بیام تو ....
چه مشکلی دار ...
ای وای من "

بابا با صدای بلند حرف میزنه و احتمالا فکر میکرده که قراره ما رو بیدار کنه و بیاد پشت سرمون غرغر کنه که چرا هنوز خوابیدید و ما رو از جامون بیرون بکشه .

احتمالا اصلا و به هیچ عنوان  انتظار همچین صحنه‌ی حماسی ای رو نداشت.

همه به هم خیره شدیم .
من به کلت نگاه نمی‌کردم ،  اما مامان و بابا هر دو به نظر می‌رسید که می‌خوان یکی بزنن تو سر خودشون .
سپس هر دو در حالی که به طور همزمان به نظر می‌رسید که انگار در همین لحظه تازه متولد شدن و فکر کردن که ای وای تازه با چه صحنه‌ای روبرو شدن به خودشون اومدن
واای  انگار که توی لاتاری برنده شدند.


بخدا ری اکت کم باشه سره پارت دهی قهر میکنم😂😂😂


این رمان از فردا در همین حال کانال پارت گذاری میشه

این رمان کوتاه هست.
اسپایسی
بامزه
امیدوارم لذت ببرید 🎄


Hot❤️‍🔥 dan repost
🎄همسایه من به جادوی کریسمس اعتقاد داره. به خاطر اینه که کسی زباله‌هاشو بیرون می‌بره،لباس‌ هاشو می شوره، برف‌های جلوی پارکینگ رو پاک می‌کنه و تزئینات کریسمس رو تو خونه‌اش ردیف می‌کنه 🎄
https://t.me/+BZ76AQFGhERjZDY0
اما چیزی از من نمیدونه، فقط چیزهای خوب اطرافشو می‌بینه
او نمیدونه که هر شب تو اتاق خوابش هستم.
کاری که من انجام می‌دم هم برای محافظت از اونه و هم برای لذت خودم.
اِما عاشق کمک کردنه و اغلب حیوانات بیمار یا گم‌شده رو به خونه‌اش می‌آورد. بیش از حد مسئولیت قبول می‌کنه و گاهی اوقات فراموش می‌کنه که از خودش مراقبت کنه. من مطمئن می‌شم که غذا روی میز داشته باشه .
https://t.me/+BZ76AQFGhERjZDY0
⛓همه‌چیز داشت به خوبی پیش می رفت تا اینکه اون تصمیم می‌گیره منو به عنوان پروژه بعدی‌اش انتخاب کنه. من نمی‌تونم ریسک کنم، حتی اگه آرزوی بودن با اونو دارم، این غیرممکنه. آسیب‌های جنگ باعث شده‌ ان که من نتونم بدون ماسک صحبت کنم. مطمئنم منو نمی تونه بپذیره. هیچ‌چیز...، حتی جادوی کریسمس، حتی اگر در اعماق ذهنم آرزو کنم که این اتفاق بیوفته.⛓
#ژانر #اسپایسی #استاکر #ترومای_جنگی


جوری که من بعد خوندن این پارت نیشم باز شد😂😂😂🙈❤️💋✨
بر طبل شادانه بکوب 🥳


#برای_تو
#پارت224


اصلاً براش آماده نبودم.
اخیراً خیلی تو آغوشش ولو بودم و از حق نگذریم احساس خوبی داشتم .
اما این یکی ...
بهتر از هر چیزی که به یاد می‌آوردم بود .
الان بهترین بود .
این مرد، این کلت، این کلتِ مسن‌تر ، باهوش‌تر قوی‌تر ، با تجربه تر
اینکه اینطوری من رو تو آغوش بگیره ...
اما من دست‌هامو دورش حلقه نکرده بودم .
دستام سر جاش رو سینه هاش بود ،
دهانش روی دهانم بود و انگشتام روی ماهیچه‌های سفت سینه ی برهنه‌اش فرو رفته بود .
پاهای برهنه ام هم با پاهای کلت توهم پیچیده نشده بود
و کلت همینطور عقب می‌رفت تا به پیشخوان آشپزخانه تکیه داد .
حالا من بهش تکیه دادم و با لباس خوابم توی آشپزخونه‌اش بودم .
لعنتی ...  من حتی سعی نکردم ازش دور بشم .
فقط دهنم رو باز کردم و زبونش رو به داخل دعوت کردم .
زبونش رو به داخل آورد و من اسپاسپمی بین پاهام احساس کردم .
فوراً خیس شدم ، آماده بودم .
توی دهنش ناله کردم چون احساس بسیار خوبی داشت .
بعد روی نوک پاهام بالا رفتم و بدنم رو به بدنش فشار دادم و دستام از روی سینه‌اش به روی شونه‌هاش اومد .
انگشتهام رو به پشت موهاش بردم و سپس با دستام سفت گرفتم.
در همین حال بازوهاش دور کمرم سفت شد و دست دیگش بالا می‌رفت و دسته‌ای از موهام رو تو کف دستش جمع کرده بود و پشت سرم چسبونده بود.
احساس می‌کردم که وزن موهام سبک شده.


#برای_تو
#پارت223


شیر رو کنار لیوانم گذاشتم .
برگشتم بهش نگاه کردم دیدم که لبخند میزنه.

پرسیدم :
"چی خنده داره اصلاً ؟"

کلت جواب داد:
"آقای کلت در جواب به این سوال که میپرسی پرسی پرز خنده‌دار نیست فکر کرد که واقعا خنده داره "

چشمامو براش گرد کردم و زمزمه کردم :
" حالا هر چی که هست "

زمزمه کرد :
"عزیزم "

من دوباره به طرفش برگشتم و احساس کردم این بار عزیزمش اصلا شوخی نداشت !

با صداش نگاهم رو به سمتش بردم و احساس کردم سرم با حرکت فوق العاده آهسته حرکت میکنه .
اما وقتی چشمامون به همدیگه برخورد کرد ناگهان همه چیز سرعت گرفت.
کلت یک قدم جلو اومد، بازوهاش رو باز کرد و دور کمرم قلاب کرد ...
کلت که عقب رفت منم باهاش عقب رفتم.
انگار داشتم پرواز می‌کردم ،
به بدنش محکم خوردم و دستام به سرعت و خودکار به روی سینه‌اش اومد تا از سقوطم جلوگیری کنم.
حضور دستام بی‌فایده بود، چون دستای کلت دور من سفت قفل شده بود.
تا بخوام بفهمم اینجا چه خبره با سرعت سرش پایین اومد و لب‌هاش رو لب‌های من نشست ...


#برای_تو
#پارت222



و من یکی از لیوان ها را انتخاب کردم .
احساس کردم واسه اسمی که شنیدم گردنم سفت شد.
وای خدای من ، این حرف زشت رو من زده بودم ؟
فقط زمانی که منو ویلسون تنها بودیم این کارو می‌کردم .
ویلسونم خوشش میومد .
هر زمان که باهاش حرف می‌زدم و با این اسم صداش میکردم ، نزدیکم میومد.
یا اگه اتاق دیگه‌ای بود می‌دوید میومد پیشم ، اما اجازه نمی‌دادم کسی دیگه‌ای حرف‌های من و گربه‌ ام رو بشنوه.
دیشبم فکر می‌کردم کلت خوابه ، وگرنه هرگز این کارو نمی‌کردم .
خب الان واضح شد که کلت نخوابیده بوده .
لعنتی ...
تصمیم گرفتم اصلاً نظری ندم.

صدام کرد :
" فوریه "

جواب دادم:
"هووم ؟"

و نزدیک قهوه جوش رفتم .فنجون قهوه برای خودم ریختم و باز برنگشتم .

دوباره صدام زد :
"فوریه "

جواب دادم :
"بله ؟"

بعد به کنار رفتم تا در یخچال رو باز کنم و شیر بردارم .

دوباره صدام زد :
"فوریه"

وای لعنتی ...
صدای خنده اش رو با اسم خودم میشنوم.

این بار گفتم :
"چیه؟"

کلت گفت :
" عزیزم به من نگاه کن "


یعنی یه قلب از شما به من نمیرسه!
میخوام پارت بدم💋


فب خوب نمایی دیده🐈🐈‍⬛️

223 0 0 12 15

آقای پرسی پرز موزی😂😂😂😂

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.