برای تو🩸


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


به کانال ما (لادن♡نگار) خوش اومدید🫰
رمان های ما: ملکه باکره، وحشی و آزاد، بوسه، دست نیافتنی ها، معامله با رئیس، دشت آنا، رئیس گنده، دزد، تو بهم بگو
ادمین تبادل: @Bookmo0k
ادمین فروش: @rainstreetw
انجمن مترجمین اوشن 🦋
https://t.me/Novels_by_Oceans_group

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


اره عزیزم بلاخره عذاب وجدان یه جاهایی باید خرتو بگیره😂😂😂

124 0 0 16 22

#کریسمس_استاکر
#پارت_پنجاه_و_پنج

چای رو به اتاق نشیمن می‌برم، و اما هم دنبالم میاد، روی مبل به حالت چهارزانو می‌نشینه. یک پتوی آبی فیروزه‌ای از پشت مبل برمی‌دارم و اونو روی شکم و پاهاش پهن می‌کنم، دست‌هاش رو آزاد میذارم. این پتو رو چند روز پیش براش خریدم. اما دوستش داشت.

اما می‌خنده، آخرین نشونه‌های لرزشش از بین رفته. "اوه، بی‌خیال! من که بچه نیستم."

شانه‌هامو بالا می‌اندازم و میز قهوه‌خوری رو نزدیک‌تر می‌کشم وقتی متوجه می‌شم که به راحتی نمی‌تونه به چای اش دسترسی داشته باشه. جعبه دستمال کاغذی رو هم در دسترس قرار می‌دم، در صورتی که بخواد گریه کنه. وقتی مطمئن می‌شم که همه‌چیز رو که نیاز داره...کنارشه ، من هم می‌شینم. نه خیلی نزدیکش.... بهش فضا می‌دم.

نگاهش سنگین و پراحساس بود وقتی به سمت من برمی‌گرده.

"ممنونم. تو خیلی بهم کمک کردی،" آرام میگه، صدایش می‌لرزه. "تو بیشتر از چیزی که من از هر کسی انتظار داشتم هوامو داشتی.و میخوام باهات روراست باشم. چون من...قبل اینکه این اتفاق ها بیوفته من داشتم یه خواب احساسی میدیدم..... در مورد تو."

من حدس زده بودم، اما شنیدن این حرف از زبونش حتی بهتر از اینه که اسم منو ناله کنه. بزاقمو قورت می‌دم و کمی نزدیک‌تر می‌شم، سرمو کج می‌کنم. یعنی بیشتر بگو.


🎄🎄🎄🎄


#کریسمس_استاکر
#پارت_پنجاه_و_چهار

"نیازی نیست،" فوراً می‌گه و ظرف هارو ازم می‌گیره. "اوم...، می‌تونم چای درست کنم. یا چیزی قوی‌تر؟ بذار بهت نشون بدم چه چیزهایی دارم."

تا آشپزخونه دنبالش می‌کنم، جایی که یک بطری شراب و یک بطری رام بیرون میاره. خنده ام میگیره و من به آرومی اِمارو به سمت یک صندلی هدایت می‌کنم، روی شانه‌هاشو فشار می‌دم تا بنشینه.

"داری چه کار می‌کنی؟" می‌پرسه. "بی‌خیال، تو مهمون منی. حداقل بذار چای درست کنم."

بهش اشاره می‌کنم، ابروهام بالا رفته.... بمون.

نفسی لرزونی بیرون می‌ده، اما موافقت می‌کنه. "باشه. فکر کنم لایق کمی لوس شدنم."

بهش لبخندی از تأیید می‌دم. دختر خوب.
گربه‌ای که نجات داده بود از تخت نرمش بلند می‌شه و دور پاهای اما می‌چرخه، در حالی که خرخر می‌کنه. اما کمی آرام می‌شه و خم می‌شه تا نوازشش کنه.

"ببخشید که بیدارت کردم، عزیزم."

با احساس گناه از فریب دادنش، و یک نمایش از باز کردن کابینت‌های اشتباه برای پیدا کردن فنجون و چای درست می‌کنم، حتی اگر چیدمان آشپزخونه‌اش را از بر باشم. برای هر دومون یه ماگ بزرگ چای کریسمس که براش خریده‌ام درست می‌کنم، و با عسل شیرینش می‌کنم و به هر دو ماگ مقدار زیادی رام اضافه می‌کنم. اما خوشحال می‌شه.

"این دو در یکه. ایده‌ی عالی‌ایه!"

🎄🎄🎄🎄




هوا. بوی استاکر بازی میده


آمد بهاره جان ها🔪


#کریسمس_استاکر
#پارت_پنجاه_و_سه


من یک مرد نابود شده ام، و هر کاری که در توانم باشه انجام می‌دم تا اما رو داشته باشم، حتی اگه اون هزاران بار بهتر از من سزاوارش باشه.

زنجیر در کشیده میشه و قفل تو سکوت یخ‌زده‌ی شب زمستونی باز می‌شه. من هنوز یک کلید از خانه‌ی اون تو جیب پشتی شلوارم دارم، و پوست همون قسمت از شرم‌این موضوع آتیش میگیره .

"نیازی نبود بیای،" اما می‌گه در حالی که درو باز می‌کنه و از سرما می‌لرزه. "اما ممنونم."

کنار می‌ره و من وارد می‌شم، از سر تا پاشو نگاه می‌کنم. رنگش پریده، انگشتاش می لرزن و پارچه‌ی آستین ربدوشامبرشو محکم گرفته. و یک ست گرم سبز رنگ با شلوار بلند پوشیده ، بالاتنه‌اش تا گردن دکمه ‌داره.

"من خوبم،" با لبخندی ضعیف می‌گه وقتی من به دنبال نشونه‌هایی از شوک یا ترس تو صورتش می گردم. "هیچ اتفاقی نیوفتاد. من... حتی چیزی ندیدم، فقط صدای بسته شدن درها رو شنیدم. و آینه‌ام رو شکستنن، اما چیزی گم نشده. اگه این یه دزد بود، دزد بدی بود."

سرمو تکون می‌دم و کفش‌هامو درمیارم. اما لبشو گاز می‌گیره و منو به اتاق نشیمن دعوت می‌کنه. روی میز قهوه‌خوری کمی به هم ریختگی وجود دارد—یک فنجان چای، یک بشقاب کثیف و یک بسته‌ی شکلات—و من همه‌چیزو به طور خودکار جمع می‌کنم. من عادت دارم که هر وقت اینجا هستم، خونه اشو تمیز کنم.


🎄🎄🎄🎄


#کریسمس_استاکر
#پارت_پنجاه_و_دو


صدام برای خودم لرزون و ترسیده به نظر می‌رسه، خیلی ضعیف و شکننده. لرزون می‌خندم، و متوجه می‌شوم که منتظر جوابی هستم که نخواهد آمد.

"من خوبم، با این حال،" بعد از یک لحظه اضافه می‌کنم، هم به اون و هم به خودم اطمینان می‌دم. "احتمالاً امشب خوابم نمی‌بره، اما فکر نمی‌کنم هر کی که بوده، برگرده. وقتی بیدار شدم، فرار کردن. من... فکر نمی‌کنم می‌خواستن به من آسیب بزنن. نمی‌دونم. عجیبه... به هر حال، ممنون که چک کردی. لطفاً، بخاطر این موضوع خوابت رو از دست نده."

تماس قطع می‌شه. یک لحظه بعد، زنگ در به صدا درمیاد. اون اینجاست.

فصل هفتم
لوگان

احساس گناه از درون داره منو می‌خوره. من ترسوندمش، و این حتی بدتره به خاطر همه ی مهربونی‌هایی که به من نشون داده. اما وقتی اون اسم منو در حالی که تو تختش پیچ و تاب می‌خورد و درگیر یک رویای شهوانی بود، زمزمه کرد... نتونستم جلوی خودمو بگیرم که واکنشی نشون ندم. این بهترین و وحشتناک‌ترین چیزی بود که تا به حال برام اتفاق افتاده.

قسمت خوبش...، چون حالا می‌دونم که اونم منو می‌خواد. و قسمت بدترین...، چون دیگه نمی‌تونم خودمو کنترل کنم. فکر می‌کردم می‌تونم برای خوبی خودش دور بشم، اما این خیال ممنوع حالا دیگه ناپدید شده.

🎄🎄🎄🎄


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish


پارت داریم از استاکر⛓


پیداش کردی دهنشو پاره کن کلت😂😂


#برای_تو
#پارت281

و این حرف کلت رو عصبانی کرد .
احساس کرد بدنش سفت شده و سریع گفت :
" من قرار نیست کار احمقانه‌ای انجام بدم سالی ...
لعنتی ..."

سالی چهره ی کلت رو با دقت بررسی کرد بعد سرش رو تکان داد و کلت به مارتین نگاه کرد که توی فضای کوچک خانه ی فب ایستاده بود.
بعد کلت به سمت کریس برگشت و گفت :
" باید با مارتی حرف بزنی ... در مورد کارش "

کریس جواب داد :
" می‌دونم که مارتی امشب اوضاع رو به هم ریخته مرد ...
اما لور از پس این جریان برمیاد ...
افراد شهر به هر حال متوجه میشدند"

کلت تکرار کرد :
" تو باید با مارتی حرف بزنی ...
من می‌تونستم امشب کارشو گزارش کنم .
باید کاری که امشب انجام داده به یه جایی برسه .
اگر می‌خواستم می‌تونستم نشون لعنتیش رو ازش بگیرم "
سالی صداش کرد :
" کلت ... "

کلت کمی جلوتر خم شد .
کریس دستاش رو به علامت تسلیم بالا آورد و گفت :
" خیلی خوب ... باهاش حرف میزنم


🔪🍻🔪🍻🔪🍻🔪


#برای_تو
#پارت280

یا مسیح .
فوریه در حالی که یه مریض روانی چند بار خودش رو روی تختش خالی کرده و ارضا شده ، بی خبر از همه جا میومده روی تختش و می‌خوابیده .

سالی با عجله گفت :
"این خیلی خوبه کلت ...
الان ما دی‌ان‌ای شو داریم"

کلت به کیسه‌ها خیره شد.
احتمالاً عوضی آشغال روی تخت زانو زده و بهش فکر می‌کرده.
و به اون قاب عکسه که روی میز پایتختی کنار تختش بوده نگاه می‌کرده .

عکسی از چهره ی فب پر از خنده که پالمر و تیوزدی تو آغوشش بودن .
بچه‌ها کوچیک‌تر از الان بودن . شاید چهار ساله و شش ساله .
به نظر می‌رسید که فب داشت اونها رو قلقلک میداد.

سالی :
" کلت... مرد برگرد اینجا .
این چیزی که پیدا کردیم خوبه "
کلت :
" خودشو روی تخت ریخته"

سالی:
" بالاخره پیداش می‌کنیم ...
اون لعنتی رو میگیریم "

کلت به سالی نگاه کرد و گفت :
" فکر می‌کنی که این باعث میشه حالم بهتر بشه !
یا شما فکر می کنید این باعث میشه که فوریه احساس بهتری داشته باشه ؟"



🔪🍻🔪🍻🔪🍻🔪




پارت داریم از برای تو⛓


امشب از اون شباس که این استاکرا افتادن به جون دخترا🙊


#کریسمس_استاکر
#پارت_پنجاه_و_یک

تمام چراغ‌ها رو روشن می‌کنم و در ورودی رو قفل می‌کنم، زنجیری که معمولاً به اون اهمیت نمی‌دم، می‌ندازم. تمام اتاق‌ها رو چک می‌کنم، اما چیزی گم نشده. وقتی به اتاق خوابم برمی‌گردم، متوجه رشته ترک‌های روی در کمد آینه‌ای می‌شوم.

ای همون صدایی بود که منو بیدار کرد و قبل اینکه فرار کنه بود.

لرزون، روی تخت می‌نشینم و فکر می‌کنم چیکار کنم. الان نمی‌خوام تنها باشم، اما نمی‌دونم به کی الان زنگ بزنم. هیچ‌کدوم از دوستام خیلی نزدیک زندگی نمی‌کنن، و علاوه بر این، نمی‌خوام اونارو وسط شب از رختخواب بیرون بکشم. به زنگ زدن به پلیس فکر می‌کنم، اما چی بهشون بگم؟ چیزی دزدیده نشده و هر کسی که اینجا بوده، مدت‌هاست رفته.

دست‌هامودور خودم می‌ندازم و احساس می‌کنم که از همیشه تنهاترم. اون موقع است که متوجه می‌شوم صفحه‌ی تلفنم روی میز کنار تخت روشن شده.

لوگان: ساعت ۳ صبحه چرا چراغ‌های خونه روشنه؟

نفس راحتی می کشم. انگشتام اونقدر می‌لرزن که نمی‌تونم تایپ کنم، پس بهش زنگ می‌زنم.

"یک نفر اینجا بود،" وقتی تماس برقرار می‌شه، می‌گم. "اونا تو اتاق خوابم بودن. من نمی‌دونم... نمی‌دونم چی کار کنم."


🎄🎄🎄🎄

208 0 0 33 42

#کریسمس_استاکر
#پارت_پنجاه


در همون شب خواب‌هام آشفته و شهوانی هستن. تو ملحفه‌ها تختم گره می‌خورم، انگشتان بلند و کشیده مچ دست‌هامو می‌گیره و کمی محکم فشار می‌ده، بدون هیچ حرفی انگار بهم دستور میده. که بمونم. و تسلیم بشم.

یک نفس داغ و لرزون به خواب‌هام راه پیدا می‌کنه، و من می‌لرزم و آه می‌کشم، در حالی که از دهان و اون چشم های تیزبین که هیچ چیز رو از دست نمی‌ده و قلبمو تسخیر میکنه ، خواب می‌بینم. از لب‌ها و زبانش خواب می‌بینم، و سپس زمزمه هایی بی صدا که پر از معنا هستنن اما هیچ صدایی ندارن...چون هیچ وقت ناله ها یا نجواهاشو نشنیدم.

می خوام بشنومش، خیلی زیاد... می‌خوام بدونم صداش چطوریه.

"لوگان،" پشتمو تو تخت گرم قوس می‌دم و زمزمه می‌کنم.
چیزی با صدای بلند به زمین می‌خوره و در اتاق خوابم با صدای بلندی بسته می‌شه. با فریادی از جا می‌پرم، قلبم به تپش می‌افته. تاریکه، اما نور زردرنگ بیرون به من اجازه می‌ده به اندازه‌ی کافی ببینم. لباس حمومم که روی قلاب در آویزانه، به شدت تاب می‌خوره. کسی اینجا بود.

به زحمت از تخت بیرون میام وقتی در ورودی با صدای بلندی بسته می‌شه. قلبم از ترس تو گلوم نبض میزنه، به پایین پله‌ها می‌دوم و به دنبال نشونه‌هایی از ورود اجباری می‌گردم. یعنی کی بود؟ دزد؟ شوخی‌های احمقانه؟ امکان داره چیزی برداشته‌باشن؟

🎄🎄🎄🎄




پارت داریم از استاکر⛓

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.