مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP dan repost
#پارت_۱۲۷
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
یهو حرفهای بابا یادم میاد.
و همینطور وضعیت روحیم در هفتههای گذشته. یادم میاد این پسر دست به چه کارهایی زد تا با من باشه. تا یه فرصت بهش بدم.
بعضی چیزهایی که بابا گفته بود، درسته. اما بعضی چیزا رو من تصمیم میگیرم که درست نباشه. خصوصا اون قسمت که گفت من بدنم رو به قیمت سه میلیون دلار فروختم.
اینطور نیست. من اینکارو نکردم. چون احساس من واقعیه. احساسی که من نسبت به دوست پسرم دارم و همینطور احساسی که اون نسبت به من داره.
سالواتوره ازم میپرسه:
«چی شده عزیزم؟»
صورتش رو لمس میکنم و انگشتهام رو روی ریشش میکشم.
بهش میگم:
«من دیگه به اون رستوران اهمیت نمیدم.»
«یعنی چی؟ دیگه دوستش نداری؟ میخوای یه ساختمون دیگه واسهت بگیرم؟»
پوزخند میزنه. اما کاملا جدیه.
«نه، منظورم این نیست. منظورم اینه که برای بودن کنارت مجبور نیستی از اهرم رستوران استفاده کنی. من رستوران رو میخوام اما تورو بیشتر میخوام. برای همینه که باهات موافقت کردم.»
بهم لبخند میزنه و میگه:
«فکر نمیکنی که من اینو میدونستم؟»
با تعجب بهش زل میزنم.
«واقعا؟»
«میمی، دختر کوچولوی من. ما خیلی وقته که کنار همیم. من تو رو کاملا میشناسم. ما از این طریق به هم وصل هستیم... »
از قلبش به قلبم اشاره میکنه. میدونم منظورش چیه. منم حسش میکنم.
«نقطهی اتصال ما اینه. پس من تورو خوب میشناسم.»
«منم تورو میشناسم، سالواتوره. و ازت میخوام به رستوران به چشم یه سرمایهگذاری نگاه کنی. لطفا، لطفا. اگه اینطور باشه من احساس بهتری دارم»
«پس یعنی ساختمونه رو نمیخوای. همه چیز رو کنسل کنم؟»
و بهم میخنده و بینیش رو روی بینیام میکشه.
«اینطورم نیست. من نمیخوام همینطور مفت و مجانی بهم بدیش. میخوام توی این کار سهم داشته باشی. حالا یا من پولتو پس میدم یا هر ماه یه سودی از پول رو بهت میدم.»
«عروسک، باید بگم که هیچ دختری یه هدیه به ارزش سه میلیون دلار رو پس نمیزنه ها!»
و بهم پوزخند میزنه.
«اما من اینکارو میکنم. میخوام شریکت کنم. و توی بخشی که مربوط به رابطهی خصوصیمونه میخوام کسب و کارمون کاملا جدا باشه.»
الان متفکر به نظر میرسه. نگرانی به چهرهش میاد.
«باشه. بهش میگیم شراکت. اما تا زمانی که ما رو به نقطهی اول برنگردونه»
«نه، اینطور نمیشه. قول میدم. من باهات میمونم»
و با قاطعیت سرمو تکون میدم. دوباره بهم پوزخند میزنه.
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
یهو حرفهای بابا یادم میاد.
و همینطور وضعیت روحیم در هفتههای گذشته. یادم میاد این پسر دست به چه کارهایی زد تا با من باشه. تا یه فرصت بهش بدم.
بعضی چیزهایی که بابا گفته بود، درسته. اما بعضی چیزا رو من تصمیم میگیرم که درست نباشه. خصوصا اون قسمت که گفت من بدنم رو به قیمت سه میلیون دلار فروختم.
اینطور نیست. من اینکارو نکردم. چون احساس من واقعیه. احساسی که من نسبت به دوست پسرم دارم و همینطور احساسی که اون نسبت به من داره.
سالواتوره ازم میپرسه:
«چی شده عزیزم؟»
صورتش رو لمس میکنم و انگشتهام رو روی ریشش میکشم.
بهش میگم:
«من دیگه به اون رستوران اهمیت نمیدم.»
«یعنی چی؟ دیگه دوستش نداری؟ میخوای یه ساختمون دیگه واسهت بگیرم؟»
پوزخند میزنه. اما کاملا جدیه.
«نه، منظورم این نیست. منظورم اینه که برای بودن کنارت مجبور نیستی از اهرم رستوران استفاده کنی. من رستوران رو میخوام اما تورو بیشتر میخوام. برای همینه که باهات موافقت کردم.»
بهم لبخند میزنه و میگه:
«فکر نمیکنی که من اینو میدونستم؟»
با تعجب بهش زل میزنم.
«واقعا؟»
«میمی، دختر کوچولوی من. ما خیلی وقته که کنار همیم. من تو رو کاملا میشناسم. ما از این طریق به هم وصل هستیم... »
از قلبش به قلبم اشاره میکنه. میدونم منظورش چیه. منم حسش میکنم.
«نقطهی اتصال ما اینه. پس من تورو خوب میشناسم.»
«منم تورو میشناسم، سالواتوره. و ازت میخوام به رستوران به چشم یه سرمایهگذاری نگاه کنی. لطفا، لطفا. اگه اینطور باشه من احساس بهتری دارم»
«پس یعنی ساختمونه رو نمیخوای. همه چیز رو کنسل کنم؟»
و بهم میخنده و بینیش رو روی بینیام میکشه.
«اینطورم نیست. من نمیخوام همینطور مفت و مجانی بهم بدیش. میخوام توی این کار سهم داشته باشی. حالا یا من پولتو پس میدم یا هر ماه یه سودی از پول رو بهت میدم.»
«عروسک، باید بگم که هیچ دختری یه هدیه به ارزش سه میلیون دلار رو پس نمیزنه ها!»
و بهم پوزخند میزنه.
«اما من اینکارو میکنم. میخوام شریکت کنم. و توی بخشی که مربوط به رابطهی خصوصیمونه میخوام کسب و کارمون کاملا جدا باشه.»
الان متفکر به نظر میرسه. نگرانی به چهرهش میاد.
«باشه. بهش میگیم شراکت. اما تا زمانی که ما رو به نقطهی اول برنگردونه»
«نه، اینطور نمیشه. قول میدم. من باهات میمونم»
و با قاطعیت سرمو تکون میدم. دوباره بهم پوزخند میزنه.