شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم(مولانا)


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


تفسیر ابیات از ابتدای دفتر اول (بیت به بیت)
منابع شرح کلاله خاور، علامه جعفری، استعلامی
.
فایل صوتی ابیات مثنوی
https://t.me/sharh_esoti
.
👇👇👇
لینک دسترسی به ابتدای کانال
.
t.me/MolaviPoett/1

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


حکایتِ تمثيلِ صابر شدنِ مؤمن، چون بر شَرّ و خیرِ بلا واقف شود

(۴۱۹۶)سگ شکاری نیست، او را طوق نیست
         خام و ناجوشیده، جز بی ذوق نیست

سگی که طوقی به گردن ندارد، سگ شکاری نیست. و چیزی که هنوز در دیگ پخته نشده و همچنان خام است، طعم و مزه خوبی ندارد. شخصی که در آتش ریاضت نپخته باشد، روحی خام و ناقص دارد.


(۴۱۹۷) گفت نَخُود: چون چنین است ای ستی؟
            خوش بجوشم، یاریم دِه راستی

نخود  گفت:بر حکمت جوش و پختگی خود واقف شدم با زبان حال به آن زن گفت: ای بانو حال که چنین است، من با خشنودی کامل، بخوبی خواهم جوشید و تو نیز مرا در این جوشیدن حقیقتاً یاری کن.


(۴۱۹۸) تو درین جوشش، چو معمارِ منی
         کَفچليزم* زن، که بس خوش می زنی

از آنرو که تو ای بانو در این جوشش، سازنده و قوام دهنده منی، با کفگیر مرا بزن که خوب می زنی.
*کَفچلیز: کفگیر


(۴۱۹۹) همچو پیلم، بر سرم زن زخم و داغ
           تا نبینم خوابِ هندُستان و باغ

من مانند فیل هستم و تو باید دائماً بر سَرَم بکوبی تا خواب هندوستان و باغ را نبینم. اشاره به ضرب المثل "فیلش یاد هندوستان کرده".فیل کنایه از سرشت طبیعی انسان، و «خواب» کنایه از غفلت و گرایش به هواهای نفسانی، و «هند وستان» کنایه از شهوات و لذات حیوانی، و «فیلبان»کنایه از هادیان و مربیان و مردان الهی، و «زخم و داغ»کنایه از ریاضت و عبادت است. پس معنی بیت اینست: هرگاه انسان به حال خود رها شود و تحت تعلیم مربیان حقیقی و مصلحان الهی قرار نگیرد و تن به عبادت و ریاضت معقول و مشروع ندهد به سوی شهوات و نفسانیات می گراید و سر به طغیان و عصیان می نهد.


(۴۲۰۰) تا که خود را در دَهَم در جوش، من
           تا رهی یابم در آن آغوش، من

بر سَرَم بکوب تا خود را تسليم جوشیدن کنم و در نتیجه پخته شوم و مطلوب طبع طالبانم شوم. همينطور انسان بوسیله ضربات ریاضت و عبادت به کمال بختگی روحی می رسد و به قرب حضرت حق واصل می شود.


@MolaviPoett




شرح روان ابیات مثنوی معنوی _ دفنر سوم
بخش ۱۹۸ - تمثیل گریختن مؤمن و بی‌صبری او در بلا به اضطراب و بی‌قراری نخود و دیگر حوایج در جوش دیگ و بر دویدن تا بیرون جهند
 
بنگر اندر نخودی در دیگ چون
می‌جهد بالا چو شد ز آتش زبون
هر زمان نخود بر آید وقت جوش
بر سر دیگ و برآرد صد خروش
که چرا آتش به من در می‌زنی
چون خریدی چون نگونم می‌کنی
می‌زند کفلیز کدبانو که نی
خوش بجوش و بر مجه ز آتش‌کنی
زان نجوشانم که مکروه منی
بلک تا گیری تو ذوق و چاشنی
تا غذی گردی بیامیزی بجان
بهرخواری نیستت این امتحان
آب می‌خوردی به بستان سبز و تر
بهراین آتش بدست آن آب خور
رحمتش سابق بدست از قهر زان
تا ز رحمت گردد اهل امتحان
رحمتش بر قهر از آن سابق شدست
تا که سرمایهٔ وجود آید بدست
زانک بی‌لذت نروید لحم و پوست
چون نروید چه گدازد عشق دوست
زان تقاضا گر بیاید قهرها
تا کنی ایثار آن سرمایه را
باز لطف آید برای عذر او
که بکردی غسل و بر جستی ز جو
گوید ای نخود چریدی در بهار
رنج مهمان تو شد نیکوش دار
تا که مهمان باز گردد شکر ساز
پیش شه گوید ز ایثار تو باز
تا به جای نعمتت منعم رسد
جمله نعمتها برد بر تو حسد
من خلیلم تو پسر پیش بچک
سر بنه انی ارانی اذبحک
سر به پیش قهر نه دل بر قرار
تا ببرم حلقت اسمعیل‌وار
سر ببرم لیک این سر آن سریست
کز بریده گشتن و مردن بریست
لیک مقصود ازل تسلیم تست
ای مسلمان بایدت تسلیم جست
ای نخود می‌جوش اندر ابتلا
تا نه هستی و نه خود ماند ترا
اندر آن بستان اگر خندیده‌ای
تو گل بستان جان و دیده‌ای
گر جدا از باغ آب و گل شدی
لقمه گشتی اندر احیا آمدی
شو غذی و قوت و اندیشه‌ها
شیر بودی شیر شو در بیشه‌ها
از صفاتش رسته‌ای والله نخست
در صفاتش باز رو چالاک و چست
ز ابر و خورشید و ز گردون آمدی
پس شدی اوصاف و گردون بر شدی
آمدی در صورت باران و تاب
می‌روی اندر صفات مستطاب
جزو شید و ابر و انجمها بدی
نفس و فعل و قول و فکرتها شدی
هستی حیوان شد از مرگ نبات
راست آمد اقتلونی یا ثقات
چون چنین بردیست ما را بعد مات
راست آمد ان فی قتلی حیات
فعل و قول و صدق شد قوت ملک
تا بدین معراج شد سوی فلک
آنچنان کان طعمه شد قوت بشر
از جمادی بر شد و شد جانور
این سخن را ترجمهٔ پهناوری
گفته آید در مقام دیگری
کاروان دایم ز گردون می‌رسد
تا تجارت می‌کند وا می‌رود
پس برو شیرین و خوش با اختیار
نه بتلخی و کراهت دزدوار
زان حدیث تلخ می‌گویم ترا
تا ز تلخیها فرو شویم ترا
ز آب سرد انگور افسرده رهد
سردی و افسردگی بیرون نهد
تو ز تلخی چونک دل پر خون شوی
پس ز تلخیها همه بیرون روی
 
 @MolaviPoett


شرح روان ابیات مثنوی، دفتر سوم_ حکایت تمثیلِ گریختن مومن...


(۴۱۹۳)از آن حديثِ تلخ می گویم تو را
           تا ز تلخی ها فرو شویم تو را

من از اینکه تو را از تلخی ها و ناگواری ها پاك كنم، کلام حق را می گویم که تلخ است. بنابر این اصلاح جامعه مستلزم وجود نقد سازنده و اصلاح گرانه است.


(۴۱۹۴) ز آبِ سرد، انگورِ افسرده* رَهد
           سردی و افسردگی، بیرون نهد

هرگاه انگور یخ بزند، آن را درون آب سرد قرار می دهند تا سردی یخ زدگی آن از میان برود.
*انگور افسرده: انگوری که در فصل پاییز ذخیره می کردند و برای آن که فاسد نشود و به جوش نیاید، روی آن برف و یخ می ریختند و در فصل زمستان و اوایل بهار، آن را با آب زدن از انجماد در می آوردند و مصرف می کردند.


(۴۱۹۵) تو ز تلخی چونکه دل پُر خون شوی
           پس ز تلخی ها همه بیرون روی

تو نیز اگر با تلخی ها دلت پُرخون شود. از همه تلخی ها رها خواهی شد. اگر با رنج ریاضت و مشقت عبادت و ترك نفس بسازی، از صفات ذمیمه که به ناگواری و بدفرجامی می انجامد خواهی رَست.

@MolaviPoett


Репост из: مولوی و عرفان
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
- تولیدکنندگان و تامین‌کنندگان عمده کالا!
-ارائه‌دهندگان خدمات تجاری!
در پیش‌گشایش بارامن در ایران ثبت‌نام کنید و محصولات و خدمات تجاری خود را به مخاطبان جهانی معرفی کنید.
سه ماه عضویت ویژه رایگان!
baramen.ir/?ref=36


شرح روان ابیات مثنوی، دفتر سوم _تمثیلِ گریختن مومن ...


(۴۱۸۴)آمدی در صورتِ باران و تاب
    می روی اندر صفاتِ مُستطاب*

ابتدا به صورت باران و تابش آفتاب بودی و آنگاه بر اثر سیر تکاملی به صفات پاك الهي متصّف خواهی شد.
*مستطاب: پاکیزه


(۴۱۸۵) جزوِ  شید* و ابر و انجم ها* بُدی
   نفس و فعل و قول و فکرت ها شدی

ابتدا پاره ای از وجود خورشید و ابر و ستارگان بودی، اما بر اثر تکمیل وجود، به مرتبه روح و عمل و گفتار و اندیشه در آمدی.
*شید: خورشید.
انجم: جمع نجم، ستاره


(۴۱۸۶) هستیِ حیوان شد از مرگِ نبات
         راست  آمد  اُقتُلُونی  یا  ثِقات

از مرگ و نابودی گیاه، حیوان پدید آمد. یعنی بواسطه اینکه حیوان خورد، گیاه جزو وجود او شد و به مرتبه حیوانی ترقی کرد. بر اساس این اصل، قول منصور حلّاج درست در آمد که گفت: ای یاران موردِ اعتمادم، مرا بکشید.


(۴۱۸۷) چون چنین بُردی ست ما را بَعدِ مات
           راست آمد  اِن  في  قَتلی  حَیات

چون پس از مرگ، چنین بُردی نصیب ما می شود. یعنی پس از این حیات نازل به حیاتی عالی می رسیم، پس این قولِ منصور حلّاج نیز درست از آب در آمد که گفت: همانا در کشتنِ من، زندگی وجود دارد


(۴۱۸۸) فعل و قول و صدق شدقُوتِ مَلَك
           تا بدین مِعراج* شد سویِ فَلَک

کردار و گفتار و صداقت، غذای فرشته است. یعنی طاعت و عبادت و نیایش و وفای بر میثاق، غذای معنوی فرشتگان و فرشته سیرتان است، تا اینکه بوسیله این نردبان به سوی آسمان رفت.
*معراج: نردبان، پله


(۴۱۸۹)آن چنان كان طعمه شد قُوتِ بشر
           از جَمادی بَر شُد و شد جانور

چنانکه وقتی غذایی بوسیله انسان خورده شود، آن طعام جامد، جز وجود انسان می شود و از مرتبه جمادی در می گذرد و حیات پیدا می کند.


(۴۱۹۰) این سخن را ترجمه پهناوری
          گفته  آید  در  مقام  دیگری

این مطلب نیازمند شرح مفصلی است که آن را در جایی دیگر بازگو می کنم


(۴۱۹۱)کاروان، دایم ز گَردون می رسد
          تا  تجارت  می کند را  می رود

کاروانِ ارواح او عالَم بالا مرتب به سوی زمین می رسند و مدّتی چند در این مرتبه اقامت می کنند و پس از داد و ستد معنوی دوباره به اصل خود باز می گردند.


(۴۱۹۲)پس برو شیرین و خوش با اختیار
          نه  به  تلخیّ  و،  کراهت  دُزدوار

پس ای سالك تو نیز با اختیار خود و نه با اجبار و از روی رضا و خرسندی، طريق آخرت را در پیش بگیر، نه اینکه مانند سارقان که به خانه ای در می آیند با بیم و کراهت به سوی آخرت سفر کنی.


@MolaviPoett


شرح روان ابیات مثنوی، دفتر سوم _ تمثیلِ گریختنِ مومن و...


(۴۱۷۴) من خلیلم، تو پسر پیشِ بِچُك*
           سر بِنه، إنّی اَرانی اَذبَحُك

ای نخود، من مانند ابراهیم خلیل الله هستم و تو پسرم اسماعیل، سر بر زمین بگذار که در عالم رویا می بینم که سرت را می برم.  اشاره به آیه ۱۰۲ سوره صافات
*بچك: کارد. لغت ترکی است.


(۴۱۷۵)سر به پیشِ قهر نِه، دل برقرار
          تا  بِبُرَّم  حلقت  اسماعيل وار

با دلی آرام و روحی مطمئن سر به پیش قهر حضرت حق بگذار. یعنی به مقام تسليم واصل شو تا گلوی تو را مانند گلوی اسماعیل بِبُرم.


(۴۱۷۶)سر بِبُرّم، ليك این سر، آن سری ست
         کز بُریده گشتن و مُردن بَری ست

هر چند سرت را می بُرم، امّا این، سری است که از بریده شدن و مُردن به دور است. یعنی سری که با تیغ حکمت و مصلحت الهی بُریده شود از چرخه مرگ و نیستی در امان است.


(۴۱۷۷)ليك مقصودِ ازل، تسلیمِ توست
       ای مسلمان بایدت تسليم جُست

اما مقصود حضرت حق از ابتلای تو، اینست که به امر او تسلیم شوی. ای مسلمان بر تو لازم است که تسلیم امر حق شوی.


(۴۱۷۸)ای نَخود می جوش اندر ابتلا
          تا نه هستیّ و، خود مانَد تو را

کدبانو به نَخود می گوید: ای نخود چنان در دیگ پُر جوش و پختگی آی که برای تو هیچ موجودیتی نماند.


(۴۱۷۹) اندر آن بُستان اگر خندیده یی
           تو گُلِ بُستانِ جان و دیده بی

اي سالك اگر در بوستان دنیا با نعمت و راحت، پرورش یافته ای و مدّتی فرحناك گشته ای، بدان که تو گُلِ بوستان جان و دیده هستی، پس اکنون این بلاها که می بینی.برای اینست که تو را از اوصاف بشری تطهیر نماید، وگرنه برای توهین و تحقیر تو نیست .


(۴۱۸۰) گر جُدا از باغ و آب و گِل شدی
            لقمه گشتی، اَندر اَحيا* آمدی

اگر از بوستان و آب و گل جدا افتاده ای. یعنی گرچه از نشو و نما در باغ دنیا که از آب و گِل پدید آمده، دور افتاده ای، امّا در عوض به لقمه غذا مبدّل شدی و در مرتبه زندگان در آمد.


(۴۱۸۱) شو غذا و قُوَّت و اندیشه ها
    شیر بودی، شير شو در پیشه ها

ای نخود غذا شو و به نیرو و اندیشه مبدّل شو، تو قبلاً شیر خوردنی بودى، اينك به شیر بیشه تبدیل شو.


(۴۱۸۲)از صفاتش رُسته يي والله نَخُست
        در صفاتش باز رَو چالاك و چُست

به خدا سوگند که تو در آغاز از صفات الهی پدید آمده ای، پس با چابکی و چالاکی به سوی صفات او بازگرد.


(۴۱۸۳) ز ابر و خورشید وز گردون آمدی
    پس شدی اوصاف و، گَردون بَر شُدی

ای نخود تو از ابر و خورشید و آسمان پدید آمده ای، اما در نهایت متّصف به صفات الهی خواهی شد و از آسمان ها هم درخواهی گذشت.


@MolaviPoett


شرح روان ابیات مثنوی، دفتر سوم _تمثیلِ گریختنِ مومن و بی صبریِ...


(۴۱۶۶)رحمتش سابقی بُده ست از قهر، زان
          تا ز رحمت* گردد أهلِ امتحان

رحمت خداوند بر غضبِ او پیشی دارد، و دلیل این سبقت ایست که بندگانش بواسطه رحمت او مورد امتحان قرار قرار می گیرند.
*رحمت : مهربانی


(۴۱۶۷)رحمتش* بر قهر از آن سابق شده ست
             تاکه سرمایه وجود آید به دست

از آنرو رحمت الهی بر غضب اور گرفته تا بوا سطه رحمتِ و همه موجوداتبهره ای از وجود برند.
*رحمت حق اینست که وجود او دا تنها بر عالم ممکنات، افاضه می شود وماهيات و موجودات از فن وجود او برخوردار می شوند و این همان رحمانیت
است.


(۴۱۶۸) ز آنکه بی لذّت، نرویَد لَحم و پوست
         چون نَرویَد، چه گدازد عشق دوست؟

بدون کسب لذّت، گوشت و پوست آدمی رشد نمی کند، و اگر گوشت و پوست نروید، پس عشق حضرت معشوق، چه چیز را بگدازد و فانی سازد؟


(۴۱۶۹) ز آن تقاضا، گر بیابد قهرها
         تا کُنی ایثار آن سرمایه را

اگر عشق الهی اقتضاء کند که قهرهای او به سوی تو روی آورد تا همه سرمایه های وجودی خود را در راهِ او قربانی کنی، باید از این کار دشوار رخ بر نتابی و آن را عین رحمت بدانی.


(۴۱۷۰) باز لطف آید برای عُذرِ او
که بکردی غسل و، بَر جَستی ز جُو

در پیِ آن قهری که به اقتضای عشق الهی به تو رسیده، لطف الهی شامل حال تو می شود و در خطاب به تو می گوید: ای مؤمن، تو غسل کردی و از وجودِ موهوم و مادّی خود رها شدی و از جوی امتحان و ابتلا به سلامت رهیدی.


(۴۱۷۱)گوید: ای نَخّود چریدی در بهار
        رنج، مهمانِ تو شد، نیکوش دار

کدبانو به آن نخود می گوید: ای نخود تو در موسم بهار رشد و نمو کردی و پرورش یافتی.اینک که رنج و محنت به سوی تو آمده آن را نکو دار.


(۴۱۷۲) تا که مهمان باز گردد شُکرساز
          پیشِ شه گوید ز ایثارِ تو باز

تا اینکه مهمان با سپاس و تشکّر به حضور حضرت حق باز گردد و در حضور او از بذل و بخشش تو سخن بگوید.


(۴۱۷۳) تا به جای نعمتت، مُنعِم رسد
        جمله نعمت ها بَرَد بر تو حسد

تا به جای اینکه نعمت به تو رسد، نعمت دهنده نزد تو آید و در آن صورت همه نعمت ها نسبت به تو حسد می ورزند.


@MolaviPoett


شرح روان ابیات مثنوی، دفتر سوم _تمثیلِ گریختنِ مؤمن و بی صبریِ او در بلا به اضطراب و بی قراریِ نخودو دیگر حوائج در جوشِ دیگ، و بر دویدن تا بیرون جهند

حکایت در بیان احوال طالبان و سالکان مبتدی است که هنوز به آتش ریاضت و طاعت پخته نشده اند و همینکه با آن آتش روبرو می شوند، صبر نمی آرند و خواهند که از آن بگریزند. امّا هادی لایق و راهنمای صادق آنان را به ادامه سلوك تشویق می کند تا به درجه کمال روحي واصل شوند.
کدبانویی داخل دیگ پُرجوش، مقداری نخود ریخته بود تا غذایی لذيذ طبخ کند. نخودها با زبان حال از آتش و آب جوش می نالیدند، اما آن بانو به ایشان دلداری می داد که اگر این حرارت را تحمّل کنید وجود خامتان پخته می شود و آنگاه بر سر خوان انسان ها نهاده می شوید و پس از خورده شدن به مرتبه جان انسان تعالی می یابید.


(۴۱۵۹) بنگر اندر خودی در دیگ چون
     می جهد بالا؟ چو شد ز آتش زبون

ای کسی که در بلا و سختی صبر نداری، نگاه کن به نخودی که در دیگ جوشان، براثر حرارت بسیار، عاجزانه به روی سطح آب می آید.


(۴۱۶۰) هر زمان نَخُود برآید وقتِ جوش
         برسرِ دیگ و، بر آرد صد خروش

هرگاه که آبِ دیگ به جوش آید، نخود به بالای دیگ می آید و با زبان حال چنین می خروشد.


(۴۱۶۱)که چرا آتش به من در می زنی؟
چون خریدی، چون نگونم می کنی؟

چرا به من آتش می زنی؟ حالا که مرا خریده ای چرا مرا دچار سختی و بلا می کنی؟


(۴۱۶۲) می زند کفلیز* کدبانو که: نی
خوش بجوش و، برمَجه ز آتش کُنی

کدبانو به محتویات دیگ کفگیر می زند و می گوید: این طور نیست که خیال می کنی.خوب بجوش و پخته شو و از آتشی که تو را می پزد فرار مکن.
*کَفليز: کفگیر
*آتش کُنی: آتش کردن، داغ شدن و داغ کردن


(۴۱۶۳) ز آن نجوشانم که مکروهِ منی
         بلکه تاگیری تو ذوق و چاشنی

من تو را به این خاطر نمی جوشانم که مورد نفرت منی، بلکه من تو را می جوشانم تا طعم خوش و دلچسب پیدا کنی.


(۴۱۶۴) تا غذا گردی، بیامیزی به جان
         بهرِ خواری نیست این امتحان

تا بر اثر پخته شدن و قوام آمدن به غذایی گوارا و جانبخش مبدل شوی؛ این سختی و ابتلا برای خوار کردن تو نیست، بلکه نوعی امتحان است.


(۴۱۶۵)آب می خوردی به بُستان، سبز و تر
          بهرِ این آتش بُده ست آن آب خَور

ای نخود در باغ مدت ها آب می خوردی و تر و تازه می شدی. آن همه آبی که خوردی برای این آتش بود.

@MolaviPoett




شرح روان ابیات مثنوی معنوی، دفتر سوم

بخش ۱۹۷ - جواب گفتن مهمان ایشان را و مثل آوردن بدفع کردن حارس کشت به بانگ دف از کشت شتری را کی کوس محمودی بر پشت او زدندی
 

گفت ای یاران از آن دیوان نیم
که ز لا حولی ضعیف آید پیم
کودکی کو حارس کشتی بدی
طبلکی در دفع مرغان می‌زدی
تا رمیدی مرغ زان طبلک ز کشت
کشت از مرغان بد بی خوف گشت
چونک سلطان شاه محمود کریم
برگذر زد آن طرف خیمهٔ عظیم
با سپاهی همچو استارهٔ اثیر
انبه و پیروز و صفدر ملک‌گیر
اشتری بد کو بدی حمال کوس
بختیی بد پیش‌رو همچون خروس
بانگ کوس و طبل بر وی روز و شب
می‌زدی اندر رجوع و در طلب
اندر آن مزرع در آمد آن شتر
کودک آن طبلک بزد در حفظ بر
عاقلی گفتش مزن طبلک که او
پختهٔ طبلست با آنشست خو
پیش او چه بود تبوراک تو طفل
که کشد او طبل سلطان بیست کفل
عاشقم من کشتهٔ قربان لا
جان من نوبتگه طبل بلا
خود تبوراکست این تهدیدها
پیش آنچ دیده است این دیدها
ای حریفان من از آنها نیستم
کز خیالاتی درین ره بیستم
من چو اسماعیلیانم بی‌حذر
بل چو اسمعیل آزادم ز سر
فارغم از طمطراق و از ریا
قل تعالوا گفت جانم را بیا
گفت پیغامبر که جاد فی السلف
بالعطیه من تیقن بالخلف
هر که بیند مر عطا را صد عوض
زود دربازد عطا را زین غرض
جمله در بازار از آن گشتند بند
تا چو سود افتاد مال خود دهند
زر در انبانها نشسته منتظر
تا که سود آید ببذل آید مصر
چون ببیند کاله‌ای در ربح بیش
سرد گردد عشقش از کالای خویش
گرم زان ماندست با آن کو ندید
کاله‌های خویش را ربح و مزید
همچنین علم و هنرها و حرف
چون بدید افزون از آنها در شرف
تا به از جان نیست جان باشد عزیز
چون به آمد نام جان شد چیز لیز
لعبت مرده بود جان طفل را
تا نگشت او در بزرگی طفل‌زا
این تصور وین تخیل لعبتست
تا تو طفلی پس بدانت حاجتست
چون ز طفلی رست جان شد در وصال
فارغ از حس است و تصویر و خیال
نیست محرم تا بگویم بی‌نفاق
تن زدم والله اعلم بالوفاق
مال و تن برف‌اند ریزان فنا
حق خریدارش که الله اشتری
برفها زان از ثمن اولیستت
که هیی در شک یقینی نیستت
وین عجب ظنست در تو ای مهین
که نمی‌پرد به بستان یقین
هر گمان تشنهٔ یقینست ای پسر
می‌زند اندر تزاید بال و پر
چون رسد در علم پس پر پا شود
مر یقین را علم او بویا شود
زانک هست اندر طریق مفتتن
علم کمتر از یقین و فوق ظن
علم جویای یقین باشد بدان
و آن یقین جویای دیدست و عیان
اندر الهیکم بجو این را کنون
از پس کلا پس لو تعلمون
می‌کشد دانش ببینش ای علیم
گر یقین گشتی ببینندی جحیم
دید زاید از یقین بی امتهال
آنچنانک از ظن می‌زاید خیال
اندر الهیکم بیان این ببین
که شود علم الیقین عین الیقین
از گمان و از یقین بالاترم
وز ملامت بر نمی‌گردد سرم
چون دهانم خورد از حلوای او
چشم‌روشن گشتم و بینای او
پا نهم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم نه کورانه روم
آنچ گل را گفت حق خندانش کرد
با دل من گفت و صد چندانش کرد
آنچ زد بر سرو و قدش راست کرد
و آنچ از وی نرگس و نسرین بخورد
آنچ نی را کرد شیرین جان و دل
و آنچ خاکی یافت ازو نقش چگل
آنچ ابرو را چنان طرار ساخت
چهره را گلگونه و گلنار ساخت
مر زبان را داد صد افسون‌گری
وانک کان را داد زر جعفری
چون در زرادخانه باز شد
غمزه‌های چشم تیرانداز شد
بر دلم زد تیر و سوداییم کرد
عاشق شکر و شکرخاییم کرد
عاشق آنم که هر آن آن اوست
عقل و جان جاندار یک مرجان اوست
من نلافم ور بلافم همچو آب
نیست در آتش‌کشی‌ام اضطراب
چون بدزدم چون حفیظ مخزن اوست
چون نباشم سخت‌رو پشت من اوست
هر که از خورشید باشد پشت گرم
سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم
همچو روی آفتاب بی‌حذر
گشت رویش خصم‌سوز و پرده‌در
هر پیمبر سخت‌رو بد در جهان
یکسواره کوفت بر جیش شهان
رو نگردانید از ترس و غمی
یک‌تنه تنها بزد بر عالمی
سنگ باشد سخت‌رو و چشم‌شوخ
او نترسد از جهان پر کلوخ
کان کلوخ از خشت‌زن یک‌لخت شد
سنگ از صنع خدایی سخت شد
گوسفندان گر برونند از حساب
ز انبهیشان کی بترسد آن قصاب
کلکم راع نبی چون راعیست
خلق مانند رمه او ساعیست
از رمه چوپان نترسد در نبرد
لیکشان حافظ بود از گرم و سرد
گر زند بانگی ز قهر او بر رمه
دان ز مهرست آن که دارد بر همه
هر زمان گوید به گوشم بخت نو
که ترا غمگین کنم غمگین مشو
من ترا غمگین و گریان زان کنم
تا کت از چشم بدان پنهان کنم
تلخ گردانم ز غمها خوی تو
تا بگردد چشم بد از روی تو
نه تو صیادی و جویای منی
بنده و افکندهٔ رای منی
حیله اندیشی که در من در رسی
در فراق و جستن من بی‌کسی
چاره می‌جوید پی من درد تو
می‌شنودم دوش آه سرد تو
من توانم هم که بی این انتظار
ره دهم بنمایمت راه گذار
تا ازین گرداب دوران وا رهی
بر سر گنج وصالم پا نهی
لیک شیرینی و لذات مقر
هست بر اندازهٔ رنج سفر
آنگه از شهر و ز خویشان بر خوری
کز غریبی رنج و محنتها بری
 
 @MolaviPoett


شرح روان ابیات مثنوی، دفتر سوم _جواب گفتنِ مهمان، ایشانرا..


(۴۱۴۸) گر زند بانگی ز قهر، او بر رَمه
     دان زمِهرست آن، که دارد بر همه

اگر چوپان از روی غضب پر گلّه خود فریاد بزند، بدان که این فریاد از روی دوستی و دلسوزی است. می خواهد آن گوسفندان دچار خطر نشوند.


(۴۱۴۹) هر زمان گوید بگوشم بختِ نو
       که تو را غمگین کنم، غمگین مشو

آن مهمان عاشق گفت: الطاف تازه الهی هر دم این راز را به گوشِ هوشم می گوید که: اگر تو را اندوهگین کردم، تو اندوهگین مشو.


(۴۱۵۰) من تو را غمگین و گریان، ز آن کنم
          تا کِت از چشمِ  بَدان،  پنهان  کنم

من از آنرو تو را غمناك و گریان می کنم که از چشم زخمِ شروران نهان سازم.


(۴۱۵۱) تلخ گردانم ز غم ها خویِ تو
          تا بگردد چشمِ بَد از رویِ تو

من خوی تو را بوسیله غم ها تلخ می کنم، یعنی تو را غصه دار می کنم تا از چشم بد، تو را در امان نگه دارم.


(۴۱۵۲) نه تو صَیّادی و جویایِ منی؟
           بنده و افگنده  رای  منی؟

مگر تو صیادِ عشق و محبت من و خواهان وصالم نیستی؟ مگر تو بنده و مطیع فرمان من نیستی؟


(۴۱۵۳) حیله اندیشی که در من در رسی
           در فراق و جُستنِ من بی کسی

ای بنده ، دائماَ می اندیشی و تدبیر بکار می بری که به وصالم نایل شوی، در حالی که در فراق و طلب من یکّه و تنهایی.


۴۱۵۴) چاره می جوید بیِ من، دردِ تو
          می شنودم  دوش، آهِ  سردِ  تو

درد درونی تو در طلب من در جستجوی تدبیر و چاره اندیشی است. چنانکه دیشب آه های سرد و نومیدانه تو را می شنیدم.


(۴۱۵۵) من توانم هم که بی این انتظار
           ره  دهم، بنمایمت  راهِ  گذار

من می توانم حتّی بدون این درد و انتظار، راه وصالم را به تو نشان دهم.


(۴۱۵۶) تا ازین گردابِ دشوران، وارهی
            بر  سرِ گنجِ  وِصالم  پا  نهی

تا از این گرداب فراق و هجران رها شوی و به گنجینه وصالم گام بگذاری۔


(۴۱۵۷) لیک شیرینی و لذّاتِ مَقَر
           هست بر اندازه رنجِ سفر

لیکن شیرینی و حلاوتِ مقصد و منزلگاه به اندازه رنج سفر است. یعنی عاشق با رنجی که بُرده به لذّت می رسد.


(۴۱۵۸) آنگه از شهر و ز خویشان برخوری
           کز غریبی رنج و محنت ها بَری

زمانی از شهر و دیار و خویشانت لذّت می بری که مدّتی را در غربت و رنج دوری از وطن به سر بُرده باشی .



@MolaviPoett


شرح روان ابیات مثنوی، دفتر سوم_جواب گفتنِ مهمان ، ایشانرا....


(۴۱۳۹)هر که از خورشید باشد پُشت گرم
     سخت رُو باشد، نه بیم او را، نه شرم

هر کسی که پشتوانه اش خورشید باشد، با روحیه و قویدل می شود. چنین کسی نه از کسی می هراسد و نه خجل می شود.


(۴۱۴۰) همچو رویِ آفتاب بی حَذَر
گشت رویش خصم سوز و پَرده دَر

آن کسی که بوسیله انوارِ خورشید پشتگرم شده، مانند آفتاب، بی هیچ ملاحظه ای دشمن حق را می سوزاند و پرده های اسرار را مکشوف می سازد.


(۴۱۴۱) هرپیمبر سخت رُو بُد در جهان
        یکسواره کوفت بر جيشِ شهان

هر يك از پیامبران در این جهان در اظهار حق، دلیر و بی باک بودند و يك تنه خود را بر لشكریان شاهان قدرتمند می زدند.


(۴۱۴۲) رُو نگردانید از ترس و غمی
           يك تنه تنها بزد بر عالمی

هیچ پیامبری نبود که به خاطر ترس از دشمن و یا غم و اندوهی که از خطیر بودن رسالتش ناشی می شد از انجام وظیفه الهی خود رخ برتابد. بلکه یکّه و تنها در مقابل يك عالم از مخالفان می ایستاد.


(۴۱۴۳) سنگ باشد سخت رُو و چشم شُوخ
           او  نترسد از  جهان  پُر  کلوخ

سنگ هم محکم است و هم از کسی خجالت نمی کشد.اگر جهان پُر از کلوخ باشد، سنگ ترسی ندارد. زیرا هیچ کلوخی محکم تر و مقاوم تر از سنگ نیست.


(۴۱۴۴) كان كلوخ از خشت زن، یک لَخت* شد
           سنگ از صُنعِ خدایی، سخت شد

چون کلوخ بوسیله خِشت زن، محکم و سخت می شود لذا دوام چندانی ندارد، اما سنگ، ساخته قدرت خداوند است، از اینرو محکم و باصلابت است.
*لَخت : قسمت ، پاره


(۴۱۴۵) گوسفندان گر بُرون اند از حساب
          زانبُهیشان کَی بترسد آن قصاب؟

هر چند تعداد گوسفندان از حساب خارج است، امّا قصّاب از کثرت و انبوهی گوسفندان کی می ترسد؟


(۴۱۴۶) کُلُّكُم راع ، نبی چون راعی است
          خلق مانندِ رَمه، او ساعی* است

همه شما چوپانید، پیامبر نیز چوپان است. مردم مانند گلّه أحشام اند و پیامبر، نگهبان آنان.
*ساعی: کوشنده، سعی کننده

(۴۱۴۷) از رَمه، چوپان نترسد در نبرد
       لیکشان حافظ بُوَد از گرم و سرد

چوپان در مبارزه با گوسفندان هیچ ترسی ندارد. یعنی اگر قرار باشد چوپان با گوسفندان نبرد کند اصلآ نمی ترسد، اما گوسفندان را از حوادث حفظ می کند.


@MolaviPoett


شرح روان ابیات مثنوی، دفتر سوم _جواب گفتنِ مهمان، ایشانرا.... 


(۴۱۳۱) آنچه نی را کرد شیرین جان و دل
    و آنچه خاکی یافت ازو نقش چِگِل*

آن چیزی که دل و جان انسان کامل یا نیشکر را شیرین کرده است(درون نیشکر را پر از شکر و مواد شیرین کرده است و یا درون انسان کامل پر از شیرینی حقایق شده)، و آن چیزی که انسان خاکی بر اثر آن صورت زیبا یافته است.
*چِگِل: _ منطقه ای در ترکمنستان _اینجا زیبا رو


(۴۱۳۲) آنچه ابرو را چنان طَرّار* ساخت
         چهره را گُلگونه و گُلنار ساخت

آن چیزی که ابروی دلبران را آن چنان فتنه انگیز و دلربا ساخته و چهره معشوقان را لطیف و زیبا کرده است.
*طرار : جیب بُر، دزد


(۴۱۳۳) هر زبان را داد صد افسون گری
            و  آنکه  کان  را  داد  زر ِ جعفری*

آن چیزی که به زبان، صد نوع جاذبه و افسونگری بخشیده و به زبان، فصاحت و بلاغت داده است. و به معادن، طلای ناب داده است.
*زرِ جعفری: طلای خالص منسوب به جعفر کیمیاگر


(۴۱۳۴) چون درِ  زرّادخانه* باز شد
         غَمز هایِ چشم، تیرانداز شد

همین که درهای اسلحه خانه گشوده شد، اشاره های چشمِ حضرت معشوق به تیراندازی پرداخت.
* زرادخانه؛ کنز مخفی (فرمود: «کَنْزا» یعنی گنجی بودم، اشارت به صفات ربوبیّت است.«مَخْفِیّا» یعنی گنجی پنهان بودم، اشارت است به صفت باطنی حق که «هُوَ الْباطن»این همه انواع موجودات ظاهر کرد و او هم چنان باطن، که هیچ تغییر به باطنیِ او راه نیافت و او در آن باطنی ظاهر است که «هُوَ الظّاهر» چنان که ظاهری او منافی باطنی نیامد و به عدم موجودات نقصانی در ظاهری او نبود و به ایجاد و اظهار مخلوقاتْ کمالی در ظاهری او نیفزود.)


(۴۱۳۵) بر دلم زد تیر و سوداییم کرد
         عاشقِ شُکر و شِکَرخاییم  کرد

تیر تجلّی حضرت حق، بر دل من نیز فرو نشست و یکسره عاشق و شیدایی ام کرد. و مرا شیفته مقام شکر نمود تا حضرت معشوق را در هر حال سپاس گویم و مصائب و بلاها را در راه وصال او بجان قبول کنم و طعم شیرین ذوق روحانی و لذت معنوی را بچشم.


(۴۱۳۶) عاشقِ آنم که هر آن، آنِ اوست
عقل و جان، جاندار* يك مرجانِ* اوست

من عاشق آن حقیقتی هستم که هر آنی به او تعلّق دارد، عقل و روح، خدمتکار و نگهبان فرمان آن حقیقت است.
*مرجان :فرمان حضرت معشوق
*جاندار: حافظ و نگهبان


(۴۱۳۷) من* نلافم*، ور بلافم، همچو آب
         نیست در آتش کُشی ام اضطراب

در اظهاراتم در باره عشقِ به حضرت معشوق هیچ حرف پوچی نمی زنم و ادعاهایم در باره عشق، بی اساس نیست. و تازه اگر هم ادعایی کنم مانند آبم که بی هیچ پریشانی و اضطرابی، آتشِ خیال مرگ و فنا را خاموش می سازد.
*من : عاشق صادق
* نلافم : ادعای بیهوده


(۴۱۳۸) چون بدزدم؟ چون حفيظِ مخزن* اوست
          چون نباشم سخت رُو؟ پشتِ من اوست

چگونه می توانم ذوق و حال را که در خزانه الهی محفوظ است بدزدم و تظاهر به مقامات  حالات کنم وقتی خداوند نگهدارنده این گنجینه است و چگونه پشتکار برای دریافت این ذوق نداشته باشم وقتی خداوند مرا یاری می رساند .
* مخزن : محل حالات و مقامات


@MolaviPoett


شرح روان ابیات مثنوی، دفتر سوم _جواب گفتنِ مهمانِ، ایشانرا...


(۴۱۲۲) اندر اَلها کُم بِجُو این را کنون
          از پسِ کَلّاء، بسِ لَو تَعلَمُون

تفاوت مراتب را در آیه ۳_ ۷ سوره تکاثر باید جستجو کرد که می فرماید:
"سپس خواهید دانست؛ باز هم نه چنین است. پس خواهید دانست. نه چنین است، اگر بدانید به صورتِ باورِ ذهنی، براستی که البته دوزخ را خواهید دید. سپس آن را عیناً خواهید دید."

(۴۱۲۳) می کَشَد دانش به بینش ای علیم
           گر يقين گشتی، ببینندی جَحیم

ای دانا دانش، تو را به سوی بینش جلب می کند؛ اگر علم اليقين برای مردم حاصل شود می توانند رفته رفته به مرتبه عين اليقين برسند و دوزخ را در همین جهان عيناَ مشاهده کنند.


(۴۱۲۴) دید زایَد از یقین بی اِمتهال*
        آنچنانك از ظَنّ می زاید خیال

از یقین بلافاصله، بینش زاییده می شود. یعنی یقین، مادر بینش است. چنانکه از ظن،خیال به وجود می آید. حاصل يقين، مشاهده حقیقت است و حاصل ظن، اوهام و اندیشه های نادرست می باشد.
*اِمتِهال: مهلت دادن.


(۴۱۲۵) اندر اَلهاکُم بیانِ این ببین
که شود عِلمُ اليَقين، عَین الیقین

شرح این نکته را که علم اليقين به عین الیقین می انجامد باید در سوره تکاثر دریاہی.


(۴۱۲۶) از گمان و از یقین بالاترم
     وز ملامت بر نمی گردد سَرَم*

مرتبه من از ظنّ و یقین بالاترست و به خاطر سرزنشِ ملامتگران از عقیده خود دست برنمی دارم.
*برنمی گردد سرم: عقیده ام عوض نمی شود.


(۴۱۲۷)چون دهانم خورد از حلوایِ او
         چشم روشن گشتم و بینایِ او

همین که دهان روح و جانم از شیرینیِ شهود حضرت حق، چیزی خورد، چشم دلم روشن و بینا شد و در هر حال او را می بینم.


(۴۱۲۸) پا نَهَم گستاخ، چون خانه روم
            پا  نلرزانم،  نه  کورانه  روم

ای گروه سرزنشگر، من به سوی این مسجد چنان بی باک گام بر می دارم که گویی می خواهم به خانه ام بروم. هرگز قدم های سست و لرزان بر نمی دارم و هیچوقت مانند نابینایان حرکت نمی کنم.


(۴۱۲۹) آنچه گُل را گفت حق*، خندانش کرد
         با دلِ من گفت و، صد چندانش گرد

آن راز نهانی را که حضرت حق با گُل در میان گذاشته و او را خندان کرده است، همان راز را با دل من نیز گفته و صد برابر شادمان و خندانش کرده است.
*گفتن حق :حضرت با اسم لطيف در گل تجلی کرده است.


(۴۱۳۰)آنچه زد بر سَرو و قَدَش راست کرد
      و آنچه از وی نرگس و نسرین بخَورد

همان تجلّیانی که حضرت حق بر درختِ سَرو کرد و قامت او را افراشته نمود، و همان تجلّیاتی که نصیب گُل نرگس و نسرین شد.


🆔 @MolaviPoett


شرح روان ابیات مثنوی،  دفتر سوم _جواب گفتنِ مهمان، ایشانرا، و مَثَل آوردن...


(۴۱۰۲) فارغم از طُمطُراق و از  ریا
         قُل تَعالَوا  گفت جانم را بیا

از شکوه و دبدبه و ظاهر سازی آسوده شده ام؛ آیه «بگو بیایید.» روح و روانم را مخاطبی ساخته است. مصراع دوم  آیه ۱۵۱ سوره انعام است.


(۴۱۰۳)گفت پیغمبر که جادَ فِی السَّلف
          بِالعَطِیّه  مَن  تَيَقَّن  بِالخَلَف

پیامبر(ص) فرموده است: هرکس به عوض در آخرت یقین داشته باشد، در دنیا بخشندگی می کند. روایت از حضرت علی (ع)


(۴۱۰۴)هر که بیند مر عطا را صد عِوض
          زود در بازَد عطا را زین غرض

هرکس مشاهده کند که در ازای يك بخشش، صد عوض دریافت می کند، فوراً برای به دست آوردن آن عوض بخشندگی می کند.


(۴۱۰۵) جمله در بازار از آن گشتند بند
      تا چو سود افتاد، مالِ خود دهند

مثل بازاریان و مغازه داران برای این در بازارها و مغازه هاشان نشسته اند تا پولشان را در راهی صرف کنند که سود بیشتری بدهد.


(۴۱۰۶) زر در انبان ها، نشسته منتظر
       تا که سود آید، به بذل آید مُصر

بازرگانان زر و سیم را در کیسه ها نگاه می دارند و خود منتظر می مانند تا همینکه سودی فراهم آمد با جدّیت و پشتکار به خرج کردن موجودی خود بپردازند.


(۴۱۰۷) چون ببیند کاله یی در رِبح، بیش
       سَرد گردد عشقش از کالایِ خویش

بازرگانان همینکه مشاهده کنند کالایی سودش بیشتر است از کالایی که خودشان دارند دلسرد می شوند.


(۴۱۰۹) گرم ز آن مانده ست با آن، کو ندید
           کاله هایِ خویش را رِبح و مَزيد

بازرگانان از آنرو به کالاهای خود علاقمندند که متاعی سود آورتر از کالای خود نمی بینند


(۴۱۰۹) همچنین علم و هنرها و حِرَف
    چون ندید افزون از آنها، در شَرَف

همین طور است علم ها و هنرها و پیشه ها. دارنده آنها چیزی برتر و بالاتر از آنها ندیده است.یعنی عالمان و هنرمندان اگر علم و هنر خود را کامل تر بدانند، هرگز در اندیشه تحصیل علوم و فنون بهتر و بالاتر نخواهند بود.


(۴۱۱۰) تا به از جان نیست، جان باشد عزیز
          چون بِه آمد، نامِ جان شد چیزِ لیز

همینطور تا وقتی که چیزی بهتر از جان (= حیات طبیعی نباشد، جان عزیز ترین چیزها به نظر می رسد؛ اما همینکه چیزی بهتر از جان پیدا شد، جان حقیر و کم ارزش می شود و ادامه زندگی مادی در نظر او حقیر ترین چیزهاست.


(۴۱۱۱) لُعبتِ مُرده، بُوَد جان طفل را
     تا نگشت او در بزرگی، طفل زا*

تا وقتی که کودك، بزرگ و رشید نشده، عروسکِ بی جان، برای او مانند جان، عزیز و با ارزش است .امّا وقتی که کودک رشد عقلانی پیدا کرد عروسک برای او جاذبه ندارد.
*طفل زا: زاینده کرد. اینجا رسیدن به حد بلوغ و رشد عقلانی .


@MolaviPoett


شرح روان ابیات مثنوی،  دفتر سوم _ جواب گفتنِ مهمان، ایشانرا...


(۴۰۹۲) با سپاهی همچو إستاره اثير*
       اَنبُه و پیروز و صَفدَر مُلک گیر

با سپاهی که مانند ستارگان آسمان، انبوه و بی شمار و صف شکن و کشورگشا بودند.
* اثیر: آسمان


(۴۰۹۳) اُشتری بُد کو بُوی حَمّالِ کوس
بُختیی* بُد پیش رَو همچون خروس

در میان آن سپاه عظیم، شتری بود که طبلِ سلطان را حمل می کرد، آن شتر بسیار نیرومند بود و همچون خروس، چالاك و سریع بود.
*بختیی: شتر دوکوهانه قوی


(۴۰۹۴) بانگِ کوس و طبل بر وی روز و شب
            می زدی اندر رجوع  و  در  طلب

روز و شب هنگام مراجعت شاه از سفر و یا هنگامی که عازم سفر بود، برایش طبل می زدند.


(۴۰۹۵) اندر آن مَزرع درآمد آن شتر
      كودك آن طبلك بزد در حفظِ بُر*

آن شتر به آن مزرعه در آمد و پسر برای حفظ گندم ها شروع کرد به طبل زدن.
* بُر: گندم


(۴۰۹۶) عاقلی گفتش: مزن طبلك که او
       پُخته طبل است، با آنشَ است خو

شخصی خردمند به آن كودك گفت: بیخودی طبل نزن، زیرا که آن شتر به صدای طبل عادت کرده است.


(۴۰۹۷) پیشِ او چه بوُد تَبوراكِ* تو طفل؟
       که کَشد او طبلِ سلطان، بیست كِفل*

طبل کودکی مثل تو چه تأثیری روی این شتر دارد؟ زیرا او طبل سلطنتی را حمل می کند و آن طبل، بیست برابرِ طبلکِ توست.
* تبو راك: طبلی کوچک که کشاورزان برای راندن جانوران از مزرعه می زنند.
*كفل: هم وزن


(۴۰۹۸)عاشقم من، کشته قربانِ لا*
         جانِ من  نوبتگَهِ* طبلِ  بَلا

ای نصیحت کنندگان، من همان عاشقی هستم که با شمشیر لا کشته شده ام؛ روح و روان من، محلِ نواختنِ طبلِ بلا و محنت است.
*لا: در نزد صوفيه بر نفی ماسوى الله و نفی غیر و غیریت. مقام فنا
*نوبتگه: محل نواختن طبل و نَقاره


(۴۰۹۹) خود تَبوراك است این تهدیدها
      پیشِ آنچه دیده است این دیدها

هشدارهای شما در مقایسه با آن بلاها و دشواری ها که با این چشم هایم دیدم طبلکی بیش نیست.


(۴۱۰۰) ای حریفان من از آنها نیستم
         کز خیالاتی در این رَه بیستم

ای رفقا، من از آن دسته آدم هایی نیستم که اسير يك مشت خیالات واهی شوم و در این راه توقف کنم.


(۴۱۰۱) من چو اسماعیلیانم*، بی حَذَر
         بل چو اسماعيل آزادم  ز سَر

من مانند افراد فرقه اسماعیلیه، بی باکم، بلکه باید بگویم که من مانند حضرت اسماعیل (ع) قید سر و جان را زده ام. *
اسماعیلیه، فرقه ای از شیعه که دراواسط قرن دوم هجری شکل گرفت، افراد این فرقه، فدایی بودند و مرگ را ساده می انگاشتند.


@MolaviPoett


شرح روان ابیات مثنوی معنوی،  دفتر سوم

جواب گفتنِ مهمان، ایشانرا، و مَثَل آوردن به دفع کردن حارسِ کِشت به بانك دَف از کِشت، شتری را که کوسِ محمودی بر پشتِ او زدندی

(۴۰۸۸) گفت: ای باران از آن دیوان نیم
          که زلاحَولی ضعیف  آید  پیم

مهمان تازه وارد به جمع ملامت کننده گفت: ای یاران، من از آن شیاطینی نیستم که همین که کسی لاحول گوید، ارکان وجودم سست شود.


(۴۰۸۹) کودکی کو حارسِ کِشتی بُدی
         طبلکی در دفعِ مرغان می زدی

يك بچه که نگهبان مزرعه ای بود، برای راندن پرندگان مزاحم، طبل کوچکی می زد.


(۴۰۹۰) تا رمیدی مرغ ز آن طبلك ز کشت
          کِشت از مرغانِ بَد بی خوف گشت

تا از صدای آن طبل کوچک، پرندگان فرار کنند و مزرعه از هجوم زیان آور آن پرندگان محفوظ بماند.


(۴۰۹۱) چونکه، سلطان، شاه محمود کریم*
           برگذر زد آن طرف خیمه عظيم

تا اینکه روزی سلطان محمود بخشنده گذارش به آن حوالی افتاد و خيمه بزرگی برافراشت.
*سلطان محمود را با صفت کریم = بخشنده ، کریم خطاب کردن سلطان محمود از طرف مولانا جنبه طنز دارد.



@MolaviPoett


شرح روان ابیات مثنوی معنوی، دفتر سوم
 
بخش ۱۹۷ - جواب گفتن مهمان ایشان را و مثل آوردن بدفع کردن حارس کشت به بانگ دف از کشت شتری را کی کوس محمودی بر پشت او زدندی: گفت ای یاران از آن دیوان نیم 

⬇️⬇️⬇️


شرح روان ابیات مثنوی معنوی _دفتر سوم

بخش ۱۹۶ - مکرر کردن عاذلان پند را بر آن مهمان آن مسجد مهمان کش


گفت پیغامبر که ان فی البیان
سحرا و حق گفت آن خوش پهلوان

هین مکن جلدی برو ای بوالکرم
مسجد و ما را مکن زین متهم

که بگوید دشمنی از دشمنی
آتشی در ما زند فردا دنی

که بتاسانید او را ظالمی
بر بهانهٔ مسجد او بد سالمی

تا بهانهٔ قتل بر مسجد نهد
چونک بدنامست مسجد او جهد

تهمتی بر ما منه ای سخت‌جان
که نه‌ایم آمن ز مکر دشمنان

هین برو جلدی مکن سودا مپز
که نتان پیمود کیوان را بگز

چون تو بسیاران بلافیده ز بخت
ریش خود بر کنده یک یک لخت لخت

هین برو کوتاه کن این قیل و قال
خویش و ما را در میفکن در وبال

 
@MolaviPoett
 

Показано 20 последних публикаций.

5 847

подписчиков
Статистика канала