شرح روان ابیات مثنوی، دفتر سوم _جواب گفتنِ مهمان، ایشانرا..
(۴۱۴۸) گر زند بانگی ز قهر، او بر رَمه
دان زمِهرست آن، که دارد بر همه
اگر چوپان از روی غضب پر گلّه خود فریاد بزند، بدان که این فریاد از روی دوستی و دلسوزی است. می خواهد آن گوسفندان دچار خطر نشوند.
(۴۱۴۹) هر زمان گوید بگوشم بختِ نو
که تو را غمگین کنم، غمگین مشو
آن مهمان عاشق گفت: الطاف تازه الهی هر دم این راز را به گوشِ هوشم می گوید که: اگر تو را اندوهگین کردم، تو اندوهگین مشو.
(۴۱۵۰) من تو را غمگین و گریان، ز آن کنم
تا کِت از چشمِ بَدان، پنهان کنم
من از آنرو تو را غمناك و گریان می کنم که از چشم زخمِ شروران نهان سازم.
(۴۱۵۱) تلخ گردانم ز غم ها خویِ تو
تا بگردد چشمِ بَد از رویِ تو
من خوی تو را بوسیله غم ها تلخ می کنم، یعنی تو را غصه دار می کنم تا از چشم بد، تو را در امان نگه دارم.
(۴۱۵۲) نه تو صَیّادی و جویایِ منی؟
بنده و افگنده رای منی؟
مگر تو صیادِ عشق و محبت من و خواهان وصالم نیستی؟ مگر تو بنده و مطیع فرمان من نیستی؟
(۴۱۵۳) حیله اندیشی که در من در رسی
در فراق و جُستنِ من بی کسی
ای بنده ، دائماَ می اندیشی و تدبیر بکار می بری که به وصالم نایل شوی، در حالی که در فراق و طلب من یکّه و تنهایی.
۴۱۵۴) چاره می جوید بیِ من، دردِ تو
می شنودم دوش، آهِ سردِ تو
درد درونی تو در طلب من در جستجوی تدبیر و چاره اندیشی است. چنانکه دیشب آه های سرد و نومیدانه تو را می شنیدم.
(۴۱۵۵) من توانم هم که بی این انتظار
ره دهم، بنمایمت راهِ گذار
من می توانم حتّی بدون این درد و انتظار، راه وصالم را به تو نشان دهم.
(۴۱۵۶) تا ازین گردابِ دشوران، وارهی
بر سرِ گنجِ وِصالم پا نهی
تا از این گرداب فراق و هجران رها شوی و به گنجینه وصالم گام بگذاری۔
(۴۱۵۷) لیک شیرینی و لذّاتِ مَقَر
هست بر اندازه رنجِ سفر
لیکن شیرینی و حلاوتِ مقصد و منزلگاه به اندازه رنج سفر است. یعنی عاشق با رنجی که بُرده به لذّت می رسد.
(۴۱۵۸) آنگه از شهر و ز خویشان برخوری
کز غریبی رنج و محنت ها بَری
زمانی از شهر و دیار و خویشانت لذّت می بری که مدّتی را در غربت و رنج دوری از وطن به سر بُرده باشی .
@MolaviPoett
(۴۱۴۸) گر زند بانگی ز قهر، او بر رَمه
دان زمِهرست آن، که دارد بر همه
اگر چوپان از روی غضب پر گلّه خود فریاد بزند، بدان که این فریاد از روی دوستی و دلسوزی است. می خواهد آن گوسفندان دچار خطر نشوند.
(۴۱۴۹) هر زمان گوید بگوشم بختِ نو
که تو را غمگین کنم، غمگین مشو
آن مهمان عاشق گفت: الطاف تازه الهی هر دم این راز را به گوشِ هوشم می گوید که: اگر تو را اندوهگین کردم، تو اندوهگین مشو.
(۴۱۵۰) من تو را غمگین و گریان، ز آن کنم
تا کِت از چشمِ بَدان، پنهان کنم
من از آنرو تو را غمناك و گریان می کنم که از چشم زخمِ شروران نهان سازم.
(۴۱۵۱) تلخ گردانم ز غم ها خویِ تو
تا بگردد چشمِ بَد از رویِ تو
من خوی تو را بوسیله غم ها تلخ می کنم، یعنی تو را غصه دار می کنم تا از چشم بد، تو را در امان نگه دارم.
(۴۱۵۲) نه تو صَیّادی و جویایِ منی؟
بنده و افگنده رای منی؟
مگر تو صیادِ عشق و محبت من و خواهان وصالم نیستی؟ مگر تو بنده و مطیع فرمان من نیستی؟
(۴۱۵۳) حیله اندیشی که در من در رسی
در فراق و جُستنِ من بی کسی
ای بنده ، دائماَ می اندیشی و تدبیر بکار می بری که به وصالم نایل شوی، در حالی که در فراق و طلب من یکّه و تنهایی.
۴۱۵۴) چاره می جوید بیِ من، دردِ تو
می شنودم دوش، آهِ سردِ تو
درد درونی تو در طلب من در جستجوی تدبیر و چاره اندیشی است. چنانکه دیشب آه های سرد و نومیدانه تو را می شنیدم.
(۴۱۵۵) من توانم هم که بی این انتظار
ره دهم، بنمایمت راهِ گذار
من می توانم حتّی بدون این درد و انتظار، راه وصالم را به تو نشان دهم.
(۴۱۵۶) تا ازین گردابِ دشوران، وارهی
بر سرِ گنجِ وِصالم پا نهی
تا از این گرداب فراق و هجران رها شوی و به گنجینه وصالم گام بگذاری۔
(۴۱۵۷) لیک شیرینی و لذّاتِ مَقَر
هست بر اندازه رنجِ سفر
لیکن شیرینی و حلاوتِ مقصد و منزلگاه به اندازه رنج سفر است. یعنی عاشق با رنجی که بُرده به لذّت می رسد.
(۴۱۵۸) آنگه از شهر و ز خویشان برخوری
کز غریبی رنج و محنت ها بَری
زمانی از شهر و دیار و خویشانت لذّت می بری که مدّتی را در غربت و رنج دوری از وطن به سر بُرده باشی .
@MolaviPoett