دریुٞـᬼٞـ۪۪۪ٞٞٞ͜͡ــابـْ͜ुٞـه‌رنـᬼگٞـ۪۪۪ٞٞٞ͜͡ـ‌آبᬼٞـ۪۪۪ٞٞٞ͜͡ـی


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


❤شبیــه ساحـــل❤
❤آغــــــوش باز کــــن❤
❤تا خیـال دریــا بودن کنـم❤
﷽ رمان جذاب دریا به رنگ آبی💙
#کپی_ممنوع🚫
نویسنده:75_S
ویراستار: atefeh
چنل دوممون👇👇👇
[مجله‌عاشقی] @majale_asheghi

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


Noma’lum dan repost
امروز با کلی رمانِ با #ژانر مختلف در خدمتتون هستیم😻🦋

بدو رمـان‌های #چاپی و #پولی رو رایگان بخون
✮ ∴ ∵ ✰ ∵ ∴ ⭐ ∴ ∵ ✰ ∵ ∴ ✮
⚘‌دوستان عزیز این یک #توصیه ویژه است🥳⚘‌

کسانی که دنبال رمان با هر ژانری هستند ناول کافه منبع بزرگترین رمانهاست☺️
بیشترین رمان با ژانرهای مختلف در ناول کافه موجوده
#ناول_کافه بدون هیچ محدودیتی تمام رمانها رو در اختیار شما قرار میده
✮ ∴ ∵ ✰ ∵ ∴ ⭐ ∴ ∵ ✰ ∵ ∴ ✮
رمانهای ایرانی #قدیمی و #جدید ترجمه های #خارجی از بهترین و معروفترین نویسندگان فقط در کانال #ناول‌کافه
دیگه لازم نیست تو چند تا کانال عضو بشید 😍
من خودمم خیلی وقته اینجا عضو هستم
https://t.me/joinchat/AAAAAEKU5OqusG6Aq7GtvA
✮ ∴ ∵ ✰ ∵ ∴ ⭐ ∴ ∵ ✰ ∵ ∴ ✮


Noma’lum dan repost
❤️سلام به طرفداراي رمانااای ناول کافه❤️

يه خبرِ عاااااالي دارم براتون بگيد چي؟😃😉

یه كانال آوردم خوراكِ خودتون😋

خسته شدي از خوندن رمان هاي #انلاين و رمان فايل و كامل شده ميخواي؟!

#ناول‌کافه کانالی پر ازرمانهای فایل شده و معرفی رمانهای #انلاین😍 حتی #ممنوعه و #چاپي
دانلود #زیباترین رمان‌های خارجی و ایرانی فقط و فقط در ناول کافه
با انواع #ژانر‌های‌مختلف :
#پلیسی👮🏻‍♀
#عاشقانه💏
#طنز😹
#خشن😡
#بزرگسال♨️
#همخونه‌ای👫
#پسر‌غیرتی👦
#ارباب‌رعیتی💂‍♂
#تخیلی👻
#ترسناک☠
#ممنوعه⛔️
#بدون‌سانسور🚫
#استاد‌و‌دانشجویی👨‍🏫👩‍🎓
رمان های #جدید از نویسنده های مطرح و جدید😌 همیشه دنبال رمان های #آنلاین و #ممنوعه بودی اما پیدا نکردی😢😢دیگه گشتن کافیه ✋
پیشنهاد من به شما کانال #ناول‌کافه هست 📕🤪
همه رمان های #ممنوعه و #بدون‌سانسور تو همه ژانر هارو میتونی با یه کلیک ساده اینجا بدست بیاری🤩
درخواست رمان داری بدووو بیا🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀

https://t.me/joinchat/AAAAAEKU5OqusG6Aq7GtvA

بهتون #توصيه ميکنم همين حالا عضوه ناول‌کافه بشي و رمان های #جذاب و #فوق‌العاده رو بخونی

#پیشنهاد‌ویژه‌‌نویسنده


Noma’lum dan repost
بهترین رمان های #بدون‌سانسور و درحال #چاپ رو براتون #گلچین کردم بدو بیا اینور بازار😍🔞👇🏻


。゚・ 𖥸──-ˋˏ✎ ˎˊ-──𖥸 。゚・

#ارباب_دل
نازگل دختری که برای #انتقام خون برادرش برای #خدمتکاری پا به خونه مردی میزاره که قاتل برادرشه..تو یک شب تصمیم میگیره این مردو با #بلهوسی به #رختخواب بیاره تا اونو بکشه.. غافل از اینکه این مرد براش تور پهن کرده بود ...😱
#دختری_شیطون_پسری_لجباز😈

https://t.me/joinchat/AAAAAD7rEShKPGHlGGsgHg
•.¸✿¸.•❤•.❀•Cafeeroman.¸❀¸.•❤•.✿•.¸
#پرنسس‌قلعه
شهرزاد دختری که به خاطر تهیه #مواد پدرش به مردی #فروخته میشه که خیلی هوس بازه اما بهزاد پسری که خیلی #مغروره شهرزاد رو میخره…

https://t.me/joinchat/AAAAAD7rEShKPGHlGGsgHg
•.¸✿¸.•❤•.❀•Cafeeroman.¸❀¸.•❤•.✿•.¸
#ارباب‌سنگدل
ماهور ارباب #خشن و جذاب که برای #انتقام خون ریخته‌ی برادرش، رعیت زاده‌ی شانزده ساله رو به #عقد خودش درمیاره تا ...

https://t.me/joinchat/AAAAAD7rEShKPGHlGGsgHg
•.¸✿¸.•❤•.❀•Cafeeroman.¸❀¸.•❤•.✿•.¸
#تاوان‌خیانت
ترنم دختر جذابی که به خواسته خودش زن ارسلان میشه، یه شب بعد از ازدواجشون میفهمه شوهرش با بهترین دوستش بهش #خیانت کرده و از طرف شوهرش طرد میشه تااینکه...

https://t.me/joinchat/AAAAAD7rEShKPGHlGGsgHg
•.¸✿¸.•❤•.❀•Cafeeroman.¸❀¸.•❤•.✿•.¸
#مرد‌مرموز
اسرا مهندسی کامپیوتر خونده برای پایان پروژه اش پدرش مجبور میکنه #پرستاری یه پیرزن رو بکنه و اسرا مجبور میشه قبول کنه و این تازه ماجرای این رمانه

https://t.me/joinchat/AAAAAD7rEShKPGHlGGsgHg
•.¸✿¸.•❤•.❀•Cafeeroman.¸❀¸.•❤•.✿•.¸
#انتقام‌خون
ارشام #سرگرد خشن و بی رحمی که برای #انتقام مرگ خونواده‌ش وارد باند #قاچاق میشه و برای رسیدن به هدفش، دخترِ مافیا رو عاشق خودش میکنه ....#پارت10این رمان کولاااک کرده😍

https://t.me/joinchat/AAAAAD7rEShKPGHlGGsgHg
•.¸✿¸.•❤•.❀•Cafeeroman.¸❀¸.•❤•.✿•.¸
#استاددلبر
#دلیار دختر #شروشیطونی که عاشق #استادش میشه..تو کلاس همیشه با کارا و رفتاراش سعی میکنه نظر #استادشو به خودش #جلب کنه..ولی #استادآرین مردی #مغرور هیچ توجهی به او نمیکنه، تا اینکه دلیار یه روز که #تنها تو کلاس با استادش بود به خودش جرئت میده جلو بره و اونو #ببوسه که آرین به او پیشنهاد #یک شب #هم‌خوابی رو به او میده که دلیار ...
#استادودانشجویی #همخونه‌ای

https://t.me/joinchat/AAAAAD7rEShKPGHlGGsgHg
•.¸✿¸.•❤•.❀•Cafeeroman.¸❀¸.•❤•.✿•.¸
#هکر
#پویا پسری که #عاشق یکی از دخترای دانشگاهشون به اسم #سارا میشه...او بدون اینکه متوجه بشه همه جا مواظب اونه..نمیذاره هیچ #پسری به سارا نزدیک بشه..تنها جایی که نمیتونست از کارای اون باخبر باشه #خونه #مجردیش بود..یک #شب تصمیم میگیره #دوربینای خونشونو #هک کنه..شبی که #هک میکنه #چیزی دید که نباید #میدید.
#پسری_هکر_باز_عاشق #دختری_لجباز

https://t.me/joinchat/AAAAAD7rEShKPGHlGGsgHg
•.¸✿¸.•❤•.❀•Cafeeroman.¸❀¸.•❤•.✿•.¸
#پارتی‌های‌شبانه
#ترمه دختری که #بکارتشو تو یکی از مهمونی های #شبانه توسط مردی که اصلا نمیدونه کی بود از دست میده..از طرف خانوادش طُرد میشه و مجبور به #ترک خونه میشه...حالا اون هر #شب و #روز برای پیدا کردن اون #مرد مجبور میشه تو #خونه هایی پا بذاره که از او درخواست را**...
#انتقامی #عاشقانه
https://t.me/joinchat/AAAAAD7rEShKPGHlGGsgHg
•.¸✿¸.•❤•.❀•Cafeeroman.¸❀¸.•❤•.✿•.¸
#عشق‌بود‌یا‌بازی
شاهین زندگیش رو سرِ یک #بازی‌خطرناک به خطر میندازه. سارا #طعمه شاهین هست که #احساساتی نداره و از نظر اون آدم هایی که گول عشق و عاشقی رو میخورن رقت انگیزن. تا اینکه بعد از آشنایی با سارا دیدگاهش نسبت به عشق و عاشقی تغییر میکنه …

https://t.me/joinchat/AAAAAD7rEShKPGHlGGsgHg
•.¸✿¸.•❤•.❀•Cafeeroman.¸❀¸.•❤•.✿•.¸
#روح‌کودکی‌من
هلن دختری دانشجو که وقتی برای رفتن به خوابگاه اقدام می‌کنه، ظرفیت تکمیل شده بوده و مجبور می‌شه پیشنهاد دوستش برای رفتن به باغ متروکه‌ی مادربزرگش که یک ساله فوت کرده رو قبول کنه.اما بعد از چندروز، از گوشه و کنار باغ صدای جیغ‌های دختری کوچک شنیده می‌شه و هلن با کنجکاوی تمام باغ رو می‌گرده و وقتی با روح اون دختر روبه رو می‌شه، چهره‌ی کسی رو نمی‌بینه به جز....
#ترسناک #رازآلود
https://t.me/joinchat/AAAAAD7rEShKPGHlGGsgHg
•.¸✿¸.•❤•.❀•Cafeeroman.¸❀¸.•❤•.✿•.¸

🔶#تــــــــــــوجـــــــــــه 😉👇🏻

🔸فقط با سرچ هر کدوم از رمان های دلخواه و لینکهای نایاب که به سختی براتون پیدا کردم رو به #راحتی و بدون هیچ مشکلی میتونید بهشون #دسترسی پیدا کنید

https://t.me/joinchat/AAAAAD7rEShKPGHlGGsgHg
🤞😌👆

_//_




گسترده یاقوت dan repost
گونش دختری از تبار شاهسون هاست که بعد از مرگ همسرش به اجبار رسومات به عقد برادرشوهرش تکین بدنام و مغرور درمیاد درحالیکه تکین...

فصل اول👇

یاد دقایقی افتادم که نوزادم به خواب #ابدی فرو رفت... همان موقعی بود که خبر #مرگ هورتاشم را به من دادند...
من ماندم و این دامان خالی، من ماندم و #حرف‌های پشت سرم، من ماندم و قرار #ازدواجی که ریخته بودند تا #نوه دیگر ساری خان بیگ، #بی‌پدر نماند. من ماندم و این #ازدواج احمقانه از پیش تعیین شده لعنتی با کسی که گمان هم نمی‌بردم حتی برگردد و #نگاهم کند، چه برسد به این که بخواهد مرا به #عقد خود دربیاورد...
من ماندم و آن #خان‌زاده آرام و #مغروری که دلش از سنگ بود، همان خان‌زاده‌‌ای که محکم ایستاد، #برادرزاده‌اش را به #خاک سپرد و عروسِ #برادرش را به #حجله برد...

♨️♨️♨️♨️♨️♨️

https://t.me/joinchat/AAAAAE6m_PXNhBrSBv0T5w
https://t.me/joinchat/AAAAAE6m_PXNhBrSBv0T5w

تکین خان‌زاده‌ی #جدی و #خشنی که هیچ‌جوره زیر بار حرف زور نمیره اما به #اجبار عموش و نگاه مظلوم و ترسونِ گونش، اون رو به عقد خودش درمیاره و...😿🙀😻

اين كانال بزودي خصوصي ميشه پس سريع جوين بدين❌❌😈


گسترده یاقوت dan repost
#part95



-خانوم افتخار رقص میدید؟

نگاه خصمانم به سمت هورتاش ماست کشیده شد که پا روی پا انداخته بود و بی خیال به رو به روش نگاه می کرد. دارم برات آقای شوهر، که بی خیال من میشی و حتی نگاهمم نمی کنی؟

با این که ازدواجمون اجباری بود اما از این بی خیالیش عجیب حرصم می گرفت!

لبخند ژکوندی به پسر رو به روم زدم و دستمو به طرفش دراز کردم.

-با کمال میل!

رفتیم وسط و دستمو روی شونه ی پسره گذاشتم. تا خواست دستشو رو پهلوم بذاره، مچ دستش تو هوا گرفته شد. برگشتم و نگاه تندمو به هورتاش دوختم که... اوه اوه، رگ غیرت آقا الاناست که بترکه!

آب دهنمو قورت دادم و خیلی ریز، دستمو برداشتم. هورتاش بدون این که لبخندی رو لباش بیاره یا شوخی چاشنی لحنش کنه، رو به مرد گفت:

-ببخشید آقا، همسرم با خودم میرقصه!

از شنیدن لفظ "همسرم" از زبون هورتاش، یه جوری شدم! آب دهنمو این بار صدادار قورت دادم و تا خواستم از مهلکه بگریزم، یهو مچ دستم کشیده شد و افتادم تو بغلش.

لعنت بهت هورتاش، لعنت به تو و این زورگویی های مسخرت! سرشو کنار گوشم آورد و از لای دندونای کلید شدش گفت:

-می خواستی ببینی روت حساسیت نشون میدم یا نه؟ خب... تبریک میگم، موفق شدی!

-ولم کن، تو چیکارمی که بهم دست میزنی یا به جام تصمیم می گیری؟ من می خوام با اون آقاهه برقصم، ولم کن!

عصبی خندید و این بار با لحن وحشتناکی که ازش شیطنت می بارید گفت:

-می خوای بدونی من چیکارتم و تا چه حد روت اختیارات دارم؟ یا هنوز باورت نشده شوهرتم؟ انگار زیاد بهت بها دادم گونش، تا ثابت نکنم زنِ منی، نمی خوای به خودت بقبولونی؟ باشه... چون خواسته ی خودته، منم حرفی دربارش ندارم! آخر شب درباره اش باهم صحبت می کنیم عزیـــزم!

اون کلمه ی "عزیزم" رو طوری کشید که مو به تنم سیخ شد. یا خود خدا، انگار این مکالمه ش باهام کاملا جدی بود!

https://t.me/joinchat/AAAAAE6m_PXNhBrSBv0T5w

وای از دست این دوتا و کل کلاشون😂😂 خیلی باحالن🤣🤣🤣 پسره هی میخواد نشون بده بی خیاله ولی دختره ی خنگ کفرشو درمیاره😑😂😂😂


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
یه چنل پر از فیلم و عکس☺️
عاشقانه😍
طنز😁
تیکه دار🤨
گیفای +18😋

زود جوین شین،اینم لینکش👇🏻

https://t.me/my_angel0


دریुٞـᬼٞـ۪۪۪ٞٞٞ͜͡ــابـْ͜ुٞـه‌رنـᬼگٞـ۪۪۪ٞٞٞ͜͡ـ‌آبᬼٞـ۪۪۪ٞٞٞ͜͡ـی dan repost
#میانبر‌پارت‌های‌رمان‌دریا‌به‌رنگ‌آبی💙

پارت1
https://t.me/daryaye_abi/156

پارت20
https://t.me/daryaye_abi/985

پارت40
https://t.me/daryaye_abi/1738

پارت60
https://t.me/daryaye_abi/2521

پارت80
https://t.me/daryaye_abi/3084

پارت100
https://t.me/daryaye_abi/4592

پارت120
https://t.me/daryaye_abi/6071

پارت140
https://t.me/daryaye_abi/6300

پارت160
https://t.me/daryaye_abi/6516

پارت180
https://t.me/daryaye_abi/6616

پارت200
https://t.me/daryaye_abi/6705

پارت220
https://t.me/daryaye_abi/8066

پارت240
https://t.me/daryaye_abi/8559

پارت260
https://t.me/daryaye_abi/9431

پارتای جدید به زودی داخل چنل گذاشته میشه از صبوریتون ممنونم دوستان🙏💙🌹


خودم را قانع ميكنم
که شايد نميخواند
که شايد به گوشش نميرسد
که شايد مردمِ شهر خبردارش نميكنند
از حجمِ دلتنگى ام
مگر ميشود يكنفر جان دادنَت را ببيند،
بداند مخاطبِ تمامِ شعرهايش هستى و
سراغَت را نگيرد!
#علي_قاضي_نظام


زندگی تلخ است بى تو،شعر غمگين ميشود
قهوه ام را لب بزن،قطعاً كه شيرين ميشود

#علي_قاضي_نظام


#میانبر‌پارت‌های‌رمان‌دریا‌به‌رنگ‌آبی💙

پارت1
https://t.me/daryaye_abi/156

پارت20
https://t.me/daryaye_abi/985

پارت40
https://t.me/daryaye_abi/1738

پارت60
https://t.me/daryaye_abi/2521

پارت80
https://t.me/daryaye_abi/3084

پارت100
https://t.me/daryaye_abi/4592

پارت120
https://t.me/daryaye_abi/6071

پارت140
https://t.me/daryaye_abi/6300

پارت160
https://t.me/daryaye_abi/6516

پارت180
https://t.me/daryaye_abi/6616

پارت200
https://t.me/daryaye_abi/6705

پارت220
https://t.me/daryaye_abi/8066

پارت240
https://t.me/daryaye_abi/8559

پارت260
https://t.me/daryaye_abi/9431

پارتای جدید به زودی داخل چنل گذاشته میشه از صبوریتون ممنونم دوستان🙏💙🌹


#profile_asheghune😍
@daryaye_abi
#a🙂


دو پارت جدید ☝️🏻
امیدوارم خوشتون بیاد🙏💙🌹

#شبخوش💋


رمان دریا به رنگ آبی💙

#پارت263
امیر اصراری نکرد.
و این اصرار نکردنش دریا را به تعجب انداخت.
هر بار که فکر می‌کرد این مرد را شناخته، سخت در اشتباه بود.
لبخند کم جانی رو به او زد.
_پس فعلا.
امیر چشمکی حواله‌اش کرد.
_مراقب خودت باش.
لبخندش بیشتر جان گرفت.
همین حرفا بود که گوشت می‌شد و به تنش می‌چسبید.
دلش می‌خواست به سمتش برود و یک بوسه دلبرانه خرج این مرد کند.
اما، حجب و حیای دخترانگی‌اش این اجازه را به او نمی‌داد.
تنها بی‌حرف با همان لبخند روی لبش سری تکان داده و بر حسب عادت همیشگی‌اش به سمت پله‌ها رفت.
**
صدای رعد و برق و شر شر باران تنها صدای دوست داشتنی بود که داخل ماشین به گوش می‌رسید.
ده دقیقه‌ای بود که باران می‌بارید.
شیشه را کمی به پایین داد و دستش را به بیرون برد.
فضای گرم ماشین جایش را هوای سرد زمستانی پر کرد.
قطرات باران به کف دستش برخورد می‌کرد و او از ته دل لبخند می‌زد.
حال دلش کوک بود.
اصلا حال دلش این روزها با او هم نواخت شده بود.
همه‌اش را هم می‌گذارد پای یک عشق ناگهانی.
نگاهی به هوای بارانی انداخت.
دقیقاً هوا هوای دونفره بود.
این را همیشه شادی می‌گفت.
دخترک دیوانه.
راست می‌گفت.
جان می‌دهد در این هوا دست در دست هم با یار معشوق دلباخته‌ات قدم بزنی.
دست یخ کرده‌اش را به داخل آورد و به جایش صورتش را نزدیک شیشه برد.
نم نم باران به صورتش می‌خورد و این لذت ‌بخش‌ترین لحظه‌ی عمرش بود.
صدای پیرزنی که کنارش نشسته بود و غرغر کنان به او می‌گفت: دخترجان اون شیشه‌رو بده بالا تمام تنو بدنم از سرما یخ کرد.
باعث شد "ببخشیدی" بگوید و تند شیشه را بالا دهد.
با پشت آستین مانتویش شیشه بخار گرفته را تمیز کرد.
چراغ‌های شهر تک به تک در حال روشن شدن بودند.
با صدای راننده و متوقف شدن ماشین دقیق‌تر به بیرون نگاه کرد.
آدرس همانی بود که برایش پیامک کرده بود.
ته مانده پولی که از امروز برایش باقی مانده بود را از کیفش بیرون آورد و به راننده داد و از ماشین پیاده شد.
باد سرد و قطرات باران به صورتش برخورد کرد.
مرد و زن‌هایی از کنارش با قدم‌هایی تند و عده‌ای هم آرام چتر به دست و بی‌‌چتر از کنارش عبور می‌کردند تا زیر یک پناهگاه خود را برساند.
روزهای پایانی زمستان بود و هوا از همیشه سردتر.
دو دستش بازویش را چنگ انداخت و به طرف کافی‌شاپی که از دور چراغ رنگی‌اش خودنمایی می‌کرد پا تند کرد.
بی‌شک تمام مانتو‌اش زیر باران آن هم بدون داشتن چتری خیس می‌شود.
روبه‌روی در کافی شاپ ایستاد.
همراه زن و مرد جوانی درست پشت سرشان بعد از آن‌ها داخل کافی‌شاپ شد.
نگاهی به دوروبرش انداخت.
فضای دنج و بزرگی بود.
یک فضای آرام و دوست داشتنی.
صدای پسر جوانی که گیتار به دست گوشه‌ای نشسته بود و با صدای نه چندان نازکش شعری را می‌خواند،توجهش را جلب کرد.
صدای گیتارش در جا تا جای سالن طنین انداز بود.
فضا فضای عاشقا بود.
بعد از آن نگاهش را به تک تک میز‌ها داد.
اکثر میز‌ها پسر و دختری نشسته بودند.
هر چه نگاه می‌کرد چهره‌ی آشنایی به نظرش نمی‌آمد.
قدمی به جلو برداشت که چشمش به مردی افتاد که با فاصله‌ی نه چندان دور برایش دستی تکان می‌داد.
باز این استرس ناشی در بدنش خودش را نشان داد.
دستی به مانتوی کمی خیسش کشید.
نفسش را به بیرون فرستاد و آرام به سمتش قدم برداشت و سلامی کرد.
حس آنکه تمام آدم‌ها او را نگاه می‌کنند خجالت سر تا پایش را فرا می‌گرفت.
جوری که او یک شلخته بیش نیست.
آرش به احترامش از جایش بلند شد و او هم متقابل سلامی کرد.
هر دو روی صندلی روبه هم نشستند.
دریا کیفش را روی پایش گذاشت و معذب نگاه گرفت و سر پایین انداخت.
آرش دو دستش را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد.
_خیس که نشدی؟
_نه زیاد.
آرش لبخندی زد.
_ولی خیسی مانتوت که چیزی دیگه‌رو میگه.
دریا خجالت کشید.
باز هم حس آنکه تمام آدم‌های اینجا دارند او را مسخره می‌کنند به سراغش آمد.
_زیاد خیس نشدم.
آرش سری تکان داد و دو دستش را مقابل سینه‌اش قفل کرد.
_ممنونم که اومدی.
اینبار دریا سر اصل مطلب رفت.
انگار که عجله داشته باشد.
_میشه بگین با من چیکار داشتین؟
آرش حس کرد دریا به اجبار سر این قرار آمده بود.
خواست حرفی بزند که همان موقع پسر جوانی با مو‌های رنگ کرده‌ی قهوه‌ای رنگش با فرم مخصوص به سمتشان آمد.
حرف در دهان آرش باقی ماند.
_خوش آمدین...چی میل دارین قربان؟
آرش تشکری رو به گارسن کرد.
بعد از آن نگاهش را به سمت دریا تغییر داده و گفت: چی میخوری؟
دریا زبان روی لب‌های خشکیده‌اش کشید.
_من چیزی نمیخورم ممنون.
آرش اخم کم رنگی میان ابروهایش نشاند و روبه پسر جوان کرد و گفت: لطفا دو تا قهوه.
پسر جوان "چشمی" گفته و از آن‌ها دور می‌شود.
آرش با همان اخم ریز بین ابروهایش نگاهش را باز به دریا داد.
پوزخندی گوشه‌ی لبش نشاند که از چشم دریا دور نماند.
دریا کلافه چشم چرخاند و نفسش را به بیرون فرستاد.
انگار این مرد قصد حرف زدن با او را ندارد.


رمان دریا به رنگ آبی💙

#پارت262
سیستم را خاموش کرده و با برداشتن کیفش از روی میز از جایش بلند شد.
همان موقع امیر وارد اتاق شد.
_جایی میری؟
دریا هول کرده نگاهش کرد.
انگار که به لکنت افتاده باشد.
_ن..نه.
دست خودش نبود.
ولی این استرس لعنتی نمی‌گذاشت عادی رفتار کند.
امیر متعجب ابرویش را بالا فرستاد.
نزدیک میزش شد و همانجا ایستاد.
دریا بند کیفش را درون مشتش محکم فشار داد.
دلشوره و نگرانی به دلش راه پیدا کرده بود.
امیر نگاهش کرد.
چهره‌ی مضطرب دریا از چشمش دور نماند.
اخم کم رنگی میان ابروهایش کمین کرد.
_چیزی شده؟ اتفاقی افتاده که من ازش بی‌خبرم؟
رنگ به صورت دخترک نماند.
خدا لعنت کند دروغگویی را.
آخر چه طور می‌توانست به او بگوید سر قراری می‌رود که از او درخواست شده تا همه چیز پنهان بماند؟
از موقعی که آرش با او تماس گرفت و گفت کار واجبی دارد، تمام مغز و دلش کنجکاوی حرف او را داشت.
حس یه اتفاق بد به دلش راه پیدا کرده بود.
خدا خودش به خیر کند.
مردمک‌هایش خیره به جای دیگری بود که امیر از سکوتش به حرف آمد.
_دِ حرف بزن دختر.
دریا با صدایش بیشتر هول کرده و آب دهان خشکیده‌اش را به زور پایین فرستاد.
با صدایی که به زور از ته گلویش خارج می‌شد لب ‌زد:
_چیزی نشده.
همین یک جمله را توانست بگوید.
آن هم جان کند تا به زبان آورد.
صدایش لرز داشت و امیر آن را متوجه شده بود.
لعنتی دست خودش نبود.
تمام تنش را استرس فرا گرفته بود.
از واکنش این مرد می‌ترسید.
امیر انگشت شصتش را به کنار لبش کشید.
_انگار ترسیدی..از چیو نمیدونم.
دریا سر پایین انداخت.
این مرد بی‌شک از چشمانش همه چیز را می‌خواند.
امیر ابرویی بالا انداخت.
_وایسا ببینم، نکنه از من میترسی؟
دریا آرام نگاهش کرد و بدون هیچ حرفی زود نگاهش را دزدید.
امیر پوزخند تأسف باری برای خودش زد.
نگاه گرفت و طول و عرض اتاق را قدم زد.
لبخندی همچون پوزخند روی لب‌هایش کمین کرد.
دست داخل موهایش کشید و بعد صدای قهقهه‌اش کل اتاق فرا گرفت.
دریا متعجب نگاهش کرد.
دلیل خندیدنش آن هم بی‌دلیل را درک نمی‌کرد.
امیر با فاصله از او ایستاد.
هنوز می‌خندید.
_منو چی میبینی که می‌ترسی؟ یه هیولا یا...
دریا فوراً میان کلامش پرید.
_نه اینجوریا هم نیست.
_هست...وگرنه نمی‌ترسیدی.
دریا خیره نگاهش کرد.
بد بود اگر راستش را به این مرد بگوید؟
آب دهانش را قورت داد و آرام گفت:اره، بعضی مواقع میترسم...از همون روز اول...موقعی که سرم فریاد می‌زدی..و درست مثل امروز صبح که تنها وسط سالن رها شدم.
نگاه گرفت و باز انگشتانش بند کیفش را به بازی گرفتند.
اشک درون چشمانش حلقه زد.
بی‌شک اگر یک کلمه دیگر می‌گفت اشک روی گونه‌اش به پایین می‌آمد.
بغض لعنتی درون گلویش را فرو فرستاد.
صدای کفش‌های پاشنه‌دار مردانه‌اش هشدار نزدیک شدنش به او را می‌داد.
امیر میز را دور زده و مقابلش ایستاد.
یک دستش را داخل جیب شلوارش فرو کرد.
دیگر نمی‌خندید.
حتی گوشه‌ی لبش هم کش نیامده بود.
به جایش ابروهایش بغل به بغل هم پیوستند.
دقیق صورت دختر را نگاه کرد.
هیچ چیزش شبیه به او نبود.
حتی حالا این آبی‌های روشن‌تر از هر وقت دیگری.
با همان جدی بودن همیشگی‌اش در صدایش گفت: من هر چی هم باشم حتی یه حیوون خطرناک، واسه کسی که از جونمم بیشتر دوستش دارم گرگ نمیشم.
دریا خیلی رک جوابش را داد.
_ولی من میترسم.
امیر دستش را از داخل جیب شلوارش بیرون آورد و به سمت صورت دختر نزدیک کرد و با پشت دست گونه‌ی دختر را نوازش کرد.
_نترس...یه گرگ عزیزشو اذیت نمیکنه.
دریا نفس حبس شده‌اش را به بیرون فرستاد.
چقدر حرف‌های این مرد بوی ترس می‌دهد.
انگار که او واقعا گرگ باشد و قصد بلعیدن خودش و زندگی‌اش را دارد.
و بدتر از آن که او عاشق این مرد بود.
بند کیفش را که به دور انگشتانش پیچیده بود را آزاد کرد و بند کیف از دستش آویزان شد.
_حس میکنم باید تا آخر عمرم ازت بترسم.
امیر هنوز با پشت دست صورتش را نوازش می‌کرد.
_از چی؟ از من؟
_آره.
امیر لبخند کم جانی زد.
_آخه چرا؟
دریا اخم ریزی کرد.
_نمیدونم.
واقعا هم نمی‌دانست.
یا شاید هم می‌دانست و دلیل حرفش را نمی‌توانست به این مرد توضیح دهد.
امیر صورتش را به صورت دختر نزدیک کرد.
لب‌هایش را به گوشش چسباند و آرام گفت: چه بترسی چه نترسی تو مال منی، ختم کلام.
این را گفت و از او چند قدمی فاصله گرفت.
دریا بهت زده به گوشه‌ای خیره مانده بود.
انگار که با او اتمام حجت کرده باشد.
همه‌ی حرف‌هایش بوی زور می‌دهد.
هر چند او عاشق همین رفتارش شده بود.
جوری از این زورگویی‌هایش خوشش می‌آمد.
امیر نزدیک در ایستاد.
_انگار داشتی می‌رفتی.
دریا با حرفش به خودش آمده و از پشت میز کنار آمد.
زانوهایش سست شده بود و توان راه رفتن نداشت.
_آره یه جا کار دارم باید برم.
امیر با اینکه کنجکاو بود ولی چیزی نپرسید.
تنها سری تکان داد و گفت:میخوای به راننده بگم برسونتت؟
دریا بند کیفش را روی شانه‌اش انداخت.
_ممنون خودم میرم.




#profile_asheghune😍
@daryaye_abi
#a🙂


پارت‌های جدید ☝️🏻
امیدوارم خوشتون بیاد🙏
دوستان جدید خوش آمدید💙🌹

#شبخوش💋


شاهرخ روی صندلی نشست.
_واسه همیشه داری میای؟
آرش صفحه به صفحه کتاب را ورق زد.
_شاید...یا...نمیدونم.
شاهرخ پوفی کشید.
این پسر معلوم نبود چه می‌خواهد.
واقعا هم معلوم نبود.اصلا نمی‌داست رفتن با شاهرخ و فروزان را پای چه چیز بزارد.
پای یک شکست؟
آن هم یک شکست عشقی؟
نه نمی‌توانست اینگونه به خودش بقبولاند.بهتر بود بگوید رفتن را برای یک مرخصی طولانی بلند مدت می‌رود.
یا...
کلافه از این فکر‌های پیچیده و بی‌خودی کتاب را بست و روی میز گذاشت.
کلافگی‌اش از چشم شاهرخ دور نماند.
خیلی‌ وقت بود آرش را اینطور بی‌قرار ندیده بود.
دو دستش را مقابل سینه‌اش قفل کرد.
آرش نگاه خیره‌ی شاهرخ را رویش حس کرد.
_چیزی شده؟
شاهرخ سر اصل مطلب رفت.
_تو چته؟ چرا اینقدر آشفته‌ای؟ هنوز به فکرشی؟
آرش پوزخند کم جانی زد.
همه چیز همان روزی تمام شد که دریا امیر را ترجیح به او داد.
همان روزی تمام شد که با دوست صمیمی و شریک کاری‌اش دست به یقه شدند.
_همه چیز خیلی‌ وقته تموم شده.
_پس این کلافگی که از روت میباره چی میگه؟
آرش دستی به موهایش کشید.
_قطعاً واسه از دست دادن اون دختر نیست.
شاهرخ از روی صندلی بلند شد.
میز را دور زد و مقابلش ایستاد.
_میدونم امیر هم اون دخترو دوست داره.
آرش چیزی نگفت.
تنها نگاهش را از شاهرخ دزدید.
شاهرخ سری از تأسف تکان داد.
چرا که این صحنه‌ها درست مانند ۲۸ سال پیش داشت برایش تکرار می‌شد.
آن هم آرش با پسر دوستش.
دست روی شانه‌اش گذاشت.
_همه چیز درست میشه.
_حال مامان منو نگران میکنه.
_نگران نباش از اینجا که بریم همه چیز یادش میره.
آرش آهی از ته دل به بیرون فرستاد.
دختری به مدت کوتاه آمد و تمام زندگیشان را با خود برد.
حتی حال فروزانی که بعد از دیدنش تا حدی بهبود پیدا کرد.
ولی اکنون باز بیمار افسرده‌ای بیش نیست.
با زنگ خوردن گوشی‌اش، روبه شاهرخ " ببخشیدی" گفته و از اتاق خارج شد.
موبایلش را از داخل جیب شلوارش بیرون آورد و نگاهی انداخت.
اخم چهره‌اش را پوشاند.
تماس را وصل کرد و خیلی سرد جواب داد:
_بله؟
_منم شهاب...سلام.
خیلی سرد جواب سلامش را داد.
_کاری داشتی؟
_ میخواستم باهات راجب چیزی حرف بزنم.
آرش خودش را به مبلی رساند و رویش نشست.
_خب؟ گوش میکنم.
_میخوام با امیر حرف بزنی؟
آرش ابرویی بالا فرستاد.
_راجب چه چیزی؟
_راضیش کنی با آرین شریک بشه.خودت خوب میدونی ما فرصتی برای از دست دادن نداریم. آرین میتونه به ما کمک خوبی بکنه.
آرش منظور شهاب را متوجه شد.
حدس آن هم می‌زد که با مخالفت سفت و سخت امیر روبه رو شده باشد.
ولی او هم نمی‌توانست کمکی کند.
امیر را خوب می‌شناخت.
از خر شیطان پایین بیا نیست.
به حرف هیچ احد و ناسی هم گوش نمی‌دهد.
_حرف می‌زنی باهاش؟ احتمالاً به حرف تو گوش بده.
آرش پا روی پا انداخت و خیلی رک جوابش را داد.
_نه..حرف نمیزنم..چون نه میخوام و نه حتی اگه حرف بزنم کاری از من بر میاد.
خودت بهتر از من امیرو میشناسی پس کاری که دوست نداره‌رو انجام نمیده.
پوزخند شهاب از پشت گوشی کاملاً واضح بود.
_فکرکردم بعد از اون دختره میتونم به تو امید داشته باشم ولی انگار اشتباه میکردم.
شاخک‌های آرش کمی فعال شد.
_دختره؟ کدوم دختره؟
شهاب خنده‌ای کرد.
_نگو که نمیدونی؟
آرش اخمی کرد.
_چیو؟
_دوست دختره امیرو میگم.
آرش چشمانش تا حدی که می‌توانست گشاد شد.
_مگه امیر دوست دختر داره؟
_برو..یعنی تو نمیدونی؟ امیر با منشی شرکتش ریخته روهم.
این را گفت و قهقهه کنان به زیر خنده زد.
_دلم واسه اون دختره بدبخت میسوزه که از هیچی خبر نداره..حتی از گذشته امیر و حال ناخوشش.
آرش اصلا متوجه حرف‌های بعدی شهاب نشد.
حتی نفهمید شهاب کی خداحافظی کرده بود.
فقط موقعی به خود آمد که بوق‌های ممتد درون گوشش پیچیده شد.
شوکه شده موبایلش را از گوشش فاصله داد.
هنوز گیج یک حرفش بود.
دوست دخترش؟
یعنی به راحتی دختری به پاکی دریا دوستی با امیر را پذیرفته بود؟
این امکان ندارد.حدس آن که دریا عاشق امیر شده باشد کار سختی نبود.
حرف آخر شهاب درون مغزش اکو شد.
"_دلم واسه اون دختره بدبخت میسوزه که از هیچی خبر نداره..حتی از گذشته امیر و حال ناخوشش."
تنها یک جرقه به ذهنش رسید.باید این دختر را آگاه کند.آن هم از هر چیزی.
نمی‌گذارد زندگی این دختر تباه شود.
حقش بود و باید می‌دانست.نگاهی به ساعت گوشی‌اش انداخت.هنوز تا شب کلی وقت داشت.از روی مبل بلند شده و به سمت پله‌ها قدم برداشت.
لحظه‌ی آخر نگاه فروزان خیره‌ی او شد.
لبخند کم جانی روبه فروزان زده و از پله‌ها بالا رفت.
_شماره‌اش را گرفت و موبایلش را کنار گوشش گذاشت.
اگر چیزی نگوید تا آخر عمر خودش را مدیون او می‌دانست.
به بوق دوم تماس وصل شد.
_الو؟ آرشم باید با هم حرف بزنیم؟
وارد اتاق شد و در را بست.
**
گردنش را از خستگی به چپ و راست تکان داد.
تمام کار‌هایش را انجام داده بود.
سیستم را خاموش کرده و با برداشتن کیفش از جایش بلند شد.
همان موقع امیر وارد اتاق شد.
_جایی میری؟


هر دو همان وسط سالن ایستادند.
امیر اخم کرده برگشت و نگاهش کرد.
_منظور؟
دقیقاً می‌دانست منظور شهاب چه چیز بود.
ولی او را کفری می‌کرد که از هر چیز و هر کسی سواستفاده می‌کرد.
شهاب بدون جوابی به امیر روبه دریا گفت: با امیر صحبت کنید.
دریا متعجب گفت: راجب چی؟
امیر عصبی رو به شهاب لب زد:
_با توام؟ میگم منظور؟
شهاب سیگارش را به کف سالن انداخت و با کفش از رویش رد شد و مقابل امیر ایستاد.
نگاهش را به چشمان امیر دوخت و باز خطاب به دریا گفت:
_راجب کار.. راضیش کنید که با آرین شریک بشه..پیشنهاد کاریشو قبول کنه.
امیر عصبی چشم روی هم گذاشت.
_تمومش کن.
شهاب نگاهش را به دریا دوخت.
_امیر مطمئناً به حرف شما گوش میده.. باهاش حرف بزنید.
دریا متعجب در سکوت نگاهش می‌کرد.
هیچ نمی‌دانست باید چه بگوید.
امیر عصبی به سینه شهاب زد.
_میگم تمومش کن حالیته؟
شهاب هم عصبی شد و با کف دست به تخته سینه‌ی امیر کوباند.
جوری که امیر به عقب رانده شد.
_تو تمومش کن این بچه بازیارو اگه حالیته... امیر احمق نباش طعمه‌ی به این بزرگی تو چنگالته ولی داری با پا پسش میکنی.. آخه تو چه مرگته؟
_زوره مگه؟ خوشم نمیاد ازش..دلم نمیخواد شریک کاریم بشه.
_آره زوره..واسه پولی که اون تاجر پاکستانی میخواد بابت کارت بده شریک شدن با آرین زوره اجباریه بفهم امیر بفهم..یه موقعیت خوب و اسثتثنایی رو داری از دست میدی.
امیر عصبی‌تر از قبل فریاد زد:
_گور بابای هر چی کاره... من با یه آدم نامرد و بی‌همه چیز کار نمیکنم.
شهاب کلافه نفسش را به بیرون فرستاد.
دریا قدمی از آن‌ها فاصله گرفته بود و با ترس به آن‌ها نگاه می‌کرد.
اصرار‌های مکرر شهاب را گذاشت پای یک پیشنهاد عالی کاری.
ولی مخالفت امیر را درک نمی‌کرد.
لحن شهاب کمی ملایم‌تر شد.
_بیا گذشته‌رو فراموش کن...من با خود آرین حرف زدم اون هیج نقشی نداشته تو گذشته..گناه کرده بود مگه تو خونش مهمونی داد..اتفاق اون شب...
امیر با چشمانی به خون نشسته از بین دندان‌هایش غرید:
_شهاب ساکت شو... این کار از نظر من شدنی نیست...پس دفعه‌ی آخره که راجبش با هم حرف می‌زنیم.
بدون هیچ حرف دیگری وارد اتاقش شد و در را بست.
آنقدر یادآوری گذشته برایش دردناک بود که از دریا غافل شده و او را همان وسط سالن با شهاب تنها گذاشت.
شهاب به چهره‌ی ترسیده دریا نگاهی کرد.
دخترک بیچاره.
از هیچ چیزو و هیچکس خبر نداشت.
حتی از حال و احوالات درونی امیر.
پوزخند تأسف باری زد.
کنار دریا ایستاد و نگاهش را به در بسته اتاق امیر دوخت.
_همیشه زود قاطی میکنه.
دریا سرش را پایین انداخت.
مانده بود چه کند.
آنقدر هنگ رفتار امیر بود که یادش رفته بود باید به اتاقش برود.
شهاب جهت نگاهش را رو به او تغییر داد.
_تو باهاش حرف بزن..قانعش کن..بگو به نفع همه هست.
دریا با اخم کم رنگی میان ابروانش نگاهش کرد.
مردک پررو.
نیامده زود پسرخاله می‌شود.
بند کیفش را از سر شانه‌اش جدا کرده و به دست گرفت.
_گفت راجبش دیگه حرفی زده نشه..پس دیگه حرفی نمیمونه.
این را گفت و وارد اتاقش شد.
شهاب کفری شده با اخم رفتنش را نگاه کرد.
دخترک زبان دراز نفهم.
میان این ول‌وله همین یک جانور را کم داشت که آن هم اضافه شد.
به طرف آسانسور رفت.
به موقع به همه‌ی این‌ها گوش مالیه درست و حسابی می‌دهد.
جوری که اسم شهاب درون مغزشان مانند یک یادگاری هک شود.
حالا که نمی‌خواهد او هم از راه دیگری وارد می‌شود.
دکمه را زد و سوار شد.
**
تمام وسایل اتاقش را جمع کرده بود.
چیز زیادی با خود نمی‌برد.
اما، هر چه جمع کرده بود اساسی بود و به کارش می‌آمد.
پروازشان دقیقاً نه شب بود.
هنوز کلی وقت داشتند.
از پله‌ها پایین آمد.
نگاهش به فروزان افتاد.
باز هم افسردگی خفیف به سراغش آمده بود.
گوشه‌ای نشسته بود و به یک نقطه‌ای خیره می‌ماند.
با ناراحتی سری تکان داد.
به آن‌ها خوشی نیامده بود.
خدمتکار هم مشغول جمع کردن وسایل شخصی فروزان بود.
به اتاق کاری شاهرخ نگاهی انداخت.
او را آنجا کنار کتابخانه‌اش دید.
نزدیک اتاقش ایستاد.
مشغول جمع کردن کتاب‌هایش بود.
علاقه‌ی زیادی به کتاب خواندن داشت.
جوری که هر جا می‌رفت انبوهی از کتاب‌هایش را با خود حمل می‌کرد.
شاهرخ حضور آرش را حس کرده و به آرامی بدون نگاه کردن، همانطور که مشغول کارش بود گفت: بیا تو پسرم.
آرش دستش را داخل جیب شلوارش گذاشته و داخل اتاق شد.
_باز دارین همشو با خودتون میبرین درسته؟
شاهرخ لبخند کم جانی زد.
دست روی یکی از کتاب‌هایش کشید و آن را درون جعبه گذاشت.
_بهشون عادت کردم جوری که اگه نباشن انگار یه چیزی کم دارم.
آرش نزدیک میز شده و کنارش ایستاد.
یکی از کتاب‌های روی میز را برداشت و نگاهی انداخت.
شاهرخ نگاهش کرد.
حس کرد این پسر حرف دارد.
ولی از زدنش تردید.
پیش دستی کرده و گفت: از اومدن با ما ناراحتی؟ تو میتونی همینجا....
آرش فوراً میان کلام شاهرخ پرید و گفت: نه اصلا..من خودم دلم میخواد با شما بیام..هیچ اجباری در کار نیست.

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

14 514

obunachilar
Kanal statistikasi