رمان دریا به رنگ آبی💙
#پارت262
سیستم را خاموش کرده و با برداشتن کیفش از روی میز از جایش بلند شد.
همان موقع امیر وارد اتاق شد.
_جایی میری؟
دریا هول کرده نگاهش کرد.
انگار که به لکنت افتاده باشد.
_ن..نه.
دست خودش نبود.
ولی این استرس لعنتی نمیگذاشت عادی رفتار کند.
امیر متعجب ابرویش را بالا فرستاد.
نزدیک میزش شد و همانجا ایستاد.
دریا بند کیفش را درون مشتش محکم فشار داد.
دلشوره و نگرانی به دلش راه پیدا کرده بود.
امیر نگاهش کرد.
چهرهی مضطرب دریا از چشمش دور نماند.
اخم کم رنگی میان ابروهایش کمین کرد.
_چیزی شده؟ اتفاقی افتاده که من ازش بیخبرم؟
رنگ به صورت دخترک نماند.
خدا لعنت کند دروغگویی را.
آخر چه طور میتوانست به او بگوید سر قراری میرود که از او درخواست شده تا همه چیز پنهان بماند؟
از موقعی که آرش با او تماس گرفت و گفت کار واجبی دارد، تمام مغز و دلش کنجکاوی حرف او را داشت.
حس یه اتفاق بد به دلش راه پیدا کرده بود.
خدا خودش به خیر کند.
مردمکهایش خیره به جای دیگری بود که امیر از سکوتش به حرف آمد.
_دِ حرف بزن دختر.
دریا با صدایش بیشتر هول کرده و آب دهان خشکیدهاش را به زور پایین فرستاد.
با صدایی که به زور از ته گلویش خارج میشد لب زد:
_چیزی نشده.
همین یک جمله را توانست بگوید.
آن هم جان کند تا به زبان آورد.
صدایش لرز داشت و امیر آن را متوجه شده بود.
لعنتی دست خودش نبود.
تمام تنش را استرس فرا گرفته بود.
از واکنش این مرد میترسید.
امیر انگشت شصتش را به کنار لبش کشید.
_انگار ترسیدی..از چیو نمیدونم.
دریا سر پایین انداخت.
این مرد بیشک از چشمانش همه چیز را میخواند.
امیر ابرویی بالا انداخت.
_وایسا ببینم، نکنه از من میترسی؟
دریا آرام نگاهش کرد و بدون هیچ حرفی زود نگاهش را دزدید.
امیر پوزخند تأسف باری برای خودش زد.
نگاه گرفت و طول و عرض اتاق را قدم زد.
لبخندی همچون پوزخند روی لبهایش کمین کرد.
دست داخل موهایش کشید و بعد صدای قهقههاش کل اتاق فرا گرفت.
دریا متعجب نگاهش کرد.
دلیل خندیدنش آن هم بیدلیل را درک نمیکرد.
امیر با فاصله از او ایستاد.
هنوز میخندید.
_منو چی میبینی که میترسی؟ یه هیولا یا...
دریا فوراً میان کلامش پرید.
_نه اینجوریا هم نیست.
_هست...وگرنه نمیترسیدی.
دریا خیره نگاهش کرد.
بد بود اگر راستش را به این مرد بگوید؟
آب دهانش را قورت داد و آرام گفت:اره، بعضی مواقع میترسم...از همون روز اول...موقعی که سرم فریاد میزدی..و درست مثل امروز صبح که تنها وسط سالن رها شدم.
نگاه گرفت و باز انگشتانش بند کیفش را به بازی گرفتند.
اشک درون چشمانش حلقه زد.
بیشک اگر یک کلمه دیگر میگفت اشک روی گونهاش به پایین میآمد.
بغض لعنتی درون گلویش را فرو فرستاد.
صدای کفشهای پاشنهدار مردانهاش هشدار نزدیک شدنش به او را میداد.
امیر میز را دور زده و مقابلش ایستاد.
یک دستش را داخل جیب شلوارش فرو کرد.
دیگر نمیخندید.
حتی گوشهی لبش هم کش نیامده بود.
به جایش ابروهایش بغل به بغل هم پیوستند.
دقیق صورت دختر را نگاه کرد.
هیچ چیزش شبیه به او نبود.
حتی حالا این آبیهای روشنتر از هر وقت دیگری.
با همان جدی بودن همیشگیاش در صدایش گفت: من هر چی هم باشم حتی یه حیوون خطرناک، واسه کسی که از جونمم بیشتر دوستش دارم گرگ نمیشم.
دریا خیلی رک جوابش را داد.
_ولی من میترسم.
امیر دستش را از داخل جیب شلوارش بیرون آورد و به سمت صورت دختر نزدیک کرد و با پشت دست گونهی دختر را نوازش کرد.
_نترس...یه گرگ عزیزشو اذیت نمیکنه.
دریا نفس حبس شدهاش را به بیرون فرستاد.
چقدر حرفهای این مرد بوی ترس میدهد.
انگار که او واقعا گرگ باشد و قصد بلعیدن خودش و زندگیاش را دارد.
و بدتر از آن که او عاشق این مرد بود.
بند کیفش را که به دور انگشتانش پیچیده بود را آزاد کرد و بند کیف از دستش آویزان شد.
_حس میکنم باید تا آخر عمرم ازت بترسم.
امیر هنوز با پشت دست صورتش را نوازش میکرد.
_از چی؟ از من؟
_آره.
امیر لبخند کم جانی زد.
_آخه چرا؟
دریا اخم ریزی کرد.
_نمیدونم.
واقعا هم نمیدانست.
یا شاید هم میدانست و دلیل حرفش را نمیتوانست به این مرد توضیح دهد.
امیر صورتش را به صورت دختر نزدیک کرد.
لبهایش را به گوشش چسباند و آرام گفت: چه بترسی چه نترسی تو مال منی، ختم کلام.
این را گفت و از او چند قدمی فاصله گرفت.
دریا بهت زده به گوشهای خیره مانده بود.
انگار که با او اتمام حجت کرده باشد.
همهی حرفهایش بوی زور میدهد.
هر چند او عاشق همین رفتارش شده بود.
جوری از این زورگوییهایش خوشش میآمد.
امیر نزدیک در ایستاد.
_انگار داشتی میرفتی.
دریا با حرفش به خودش آمده و از پشت میز کنار آمد.
زانوهایش سست شده بود و توان راه رفتن نداشت.
_آره یه جا کار دارم باید برم.
امیر با اینکه کنجکاو بود ولی چیزی نپرسید.
تنها سری تکان داد و گفت:میخوای به راننده بگم برسونتت؟
دریا بند کیفش را روی شانهاش انداخت.
_ممنون خودم میرم.
#پارت262
سیستم را خاموش کرده و با برداشتن کیفش از روی میز از جایش بلند شد.
همان موقع امیر وارد اتاق شد.
_جایی میری؟
دریا هول کرده نگاهش کرد.
انگار که به لکنت افتاده باشد.
_ن..نه.
دست خودش نبود.
ولی این استرس لعنتی نمیگذاشت عادی رفتار کند.
امیر متعجب ابرویش را بالا فرستاد.
نزدیک میزش شد و همانجا ایستاد.
دریا بند کیفش را درون مشتش محکم فشار داد.
دلشوره و نگرانی به دلش راه پیدا کرده بود.
امیر نگاهش کرد.
چهرهی مضطرب دریا از چشمش دور نماند.
اخم کم رنگی میان ابروهایش کمین کرد.
_چیزی شده؟ اتفاقی افتاده که من ازش بیخبرم؟
رنگ به صورت دخترک نماند.
خدا لعنت کند دروغگویی را.
آخر چه طور میتوانست به او بگوید سر قراری میرود که از او درخواست شده تا همه چیز پنهان بماند؟
از موقعی که آرش با او تماس گرفت و گفت کار واجبی دارد، تمام مغز و دلش کنجکاوی حرف او را داشت.
حس یه اتفاق بد به دلش راه پیدا کرده بود.
خدا خودش به خیر کند.
مردمکهایش خیره به جای دیگری بود که امیر از سکوتش به حرف آمد.
_دِ حرف بزن دختر.
دریا با صدایش بیشتر هول کرده و آب دهان خشکیدهاش را به زور پایین فرستاد.
با صدایی که به زور از ته گلویش خارج میشد لب زد:
_چیزی نشده.
همین یک جمله را توانست بگوید.
آن هم جان کند تا به زبان آورد.
صدایش لرز داشت و امیر آن را متوجه شده بود.
لعنتی دست خودش نبود.
تمام تنش را استرس فرا گرفته بود.
از واکنش این مرد میترسید.
امیر انگشت شصتش را به کنار لبش کشید.
_انگار ترسیدی..از چیو نمیدونم.
دریا سر پایین انداخت.
این مرد بیشک از چشمانش همه چیز را میخواند.
امیر ابرویی بالا انداخت.
_وایسا ببینم، نکنه از من میترسی؟
دریا آرام نگاهش کرد و بدون هیچ حرفی زود نگاهش را دزدید.
امیر پوزخند تأسف باری برای خودش زد.
نگاه گرفت و طول و عرض اتاق را قدم زد.
لبخندی همچون پوزخند روی لبهایش کمین کرد.
دست داخل موهایش کشید و بعد صدای قهقههاش کل اتاق فرا گرفت.
دریا متعجب نگاهش کرد.
دلیل خندیدنش آن هم بیدلیل را درک نمیکرد.
امیر با فاصله از او ایستاد.
هنوز میخندید.
_منو چی میبینی که میترسی؟ یه هیولا یا...
دریا فوراً میان کلامش پرید.
_نه اینجوریا هم نیست.
_هست...وگرنه نمیترسیدی.
دریا خیره نگاهش کرد.
بد بود اگر راستش را به این مرد بگوید؟
آب دهانش را قورت داد و آرام گفت:اره، بعضی مواقع میترسم...از همون روز اول...موقعی که سرم فریاد میزدی..و درست مثل امروز صبح که تنها وسط سالن رها شدم.
نگاه گرفت و باز انگشتانش بند کیفش را به بازی گرفتند.
اشک درون چشمانش حلقه زد.
بیشک اگر یک کلمه دیگر میگفت اشک روی گونهاش به پایین میآمد.
بغض لعنتی درون گلویش را فرو فرستاد.
صدای کفشهای پاشنهدار مردانهاش هشدار نزدیک شدنش به او را میداد.
امیر میز را دور زده و مقابلش ایستاد.
یک دستش را داخل جیب شلوارش فرو کرد.
دیگر نمیخندید.
حتی گوشهی لبش هم کش نیامده بود.
به جایش ابروهایش بغل به بغل هم پیوستند.
دقیق صورت دختر را نگاه کرد.
هیچ چیزش شبیه به او نبود.
حتی حالا این آبیهای روشنتر از هر وقت دیگری.
با همان جدی بودن همیشگیاش در صدایش گفت: من هر چی هم باشم حتی یه حیوون خطرناک، واسه کسی که از جونمم بیشتر دوستش دارم گرگ نمیشم.
دریا خیلی رک جوابش را داد.
_ولی من میترسم.
امیر دستش را از داخل جیب شلوارش بیرون آورد و به سمت صورت دختر نزدیک کرد و با پشت دست گونهی دختر را نوازش کرد.
_نترس...یه گرگ عزیزشو اذیت نمیکنه.
دریا نفس حبس شدهاش را به بیرون فرستاد.
چقدر حرفهای این مرد بوی ترس میدهد.
انگار که او واقعا گرگ باشد و قصد بلعیدن خودش و زندگیاش را دارد.
و بدتر از آن که او عاشق این مرد بود.
بند کیفش را که به دور انگشتانش پیچیده بود را آزاد کرد و بند کیف از دستش آویزان شد.
_حس میکنم باید تا آخر عمرم ازت بترسم.
امیر هنوز با پشت دست صورتش را نوازش میکرد.
_از چی؟ از من؟
_آره.
امیر لبخند کم جانی زد.
_آخه چرا؟
دریا اخم ریزی کرد.
_نمیدونم.
واقعا هم نمیدانست.
یا شاید هم میدانست و دلیل حرفش را نمیتوانست به این مرد توضیح دهد.
امیر صورتش را به صورت دختر نزدیک کرد.
لبهایش را به گوشش چسباند و آرام گفت: چه بترسی چه نترسی تو مال منی، ختم کلام.
این را گفت و از او چند قدمی فاصله گرفت.
دریا بهت زده به گوشهای خیره مانده بود.
انگار که با او اتمام حجت کرده باشد.
همهی حرفهایش بوی زور میدهد.
هر چند او عاشق همین رفتارش شده بود.
جوری از این زورگوییهایش خوشش میآمد.
امیر نزدیک در ایستاد.
_انگار داشتی میرفتی.
دریا با حرفش به خودش آمده و از پشت میز کنار آمد.
زانوهایش سست شده بود و توان راه رفتن نداشت.
_آره یه جا کار دارم باید برم.
امیر با اینکه کنجکاو بود ولی چیزی نپرسید.
تنها سری تکان داد و گفت:میخوای به راننده بگم برسونتت؟
دریا بند کیفش را روی شانهاش انداخت.
_ممنون خودم میرم.