رمان دریا به رنگ آبی💙
#پارت220
خودش را به تخت رساند و رویش نشست.
نگاهش را به نگاهش دوخت و گفت: از شبیه بودن میگم، از ضربه خوردن و ضربه زدن، از یه شکست دیگه.
امیر با اعصابی نداشته شانه را بر روی میز جلوی آینهاش پرتاب میکند.
به طرف پرویز برمیگردد و نگاهش میکند.
_هیچ کدوم از اینایی که گفتین در کار نیست.
و بدون حرف دیگری به طرف در اتاقش رفت و آن را باز کرد.
قبل از بیرون رفتنش پرویز که انگاری از حرفش کوتاه نیامده فوراً گفت: اصلا اون دختره به درک تو برام مهمی پسر بفهم.
امیر لحظهای ایستاد.
ولی برنگشت.
_اون دختر زن من حساب میشه حالا اگه شما میفهمی کمک کن از چنگم درش نیارن.
پرویز ناباور لب زد: یعنی چی که زنته؟
امیر دستش را در هوا تکانی میدهد.
_زنمه و زنمم میمونه.
از اتاق خارج شد و پرویز را با سوالی که الان تمام ذهنش را درگیر کرده بود تنها گذاشت.
از پلهها پایین رفت و نگار باز روبهرویش قرار گرفت.
به سوال و جوابهای نگار و چهرهی نگرانش فقط سکوت پیشه کرد و تنها یک کلمه روبه او گفت: من خوبم مامان.
به طرف خروجی ساختمان رفت و سوار ماشینش شد.
استارت زد و از خانه بیرون رفت.
تا آنجایی که میتوانست پایش را روی پدال گاز میفشرد.
باز هم عصبی شده بود.
دیشب بعد از مدتها دوتا از آن قرصهای همیشگیاش را خورده بود.
ولی الان هیچی همراهش نداشت تا بر اعصابش مسلط باشد.
دلش میخواهد آرش را تا جان دارد بزند.
مردک نفهم.
به او گفته بود دست بردارد و نام دریا را حتی بر زبان که هیچ از خاطرش محو کند.
اما، کو گوش شنوا.
دلش درگیری میخواست، باشد.
او هم میشود معرکه.
پایش برسد خون هم میریزد.
بالاخره بعد از بیست دقیقه به شرکت رسید.
ماشین را داخل پارکینگ برد و با آسانسور به بالا رفت.
داخل راهرو بیتوجه به خانم رحیمی که درخواست امضای پوشهای را میکرد، داخل سالن شرکت شد.
اما، رحیمی کوتاه نیامده و به دنبالش آمد.
امیر در حالی که سعی داشت خونسردیاش را حفظ کند رو به خانم رحیمی گفت: چیه؟
رحیمی که از این رفتار امیر کمی تو پری خورده باشد به آرامی گفت: باید امضا بشن همین الان.
امیر پشتش را به او کرد و به سمت اتاقش رفت.
_الان کار دارم برو بعداً بیا.
رحیمی که از این حالت چهرهی امیر متعجب شده بود و حوصلهی دردسر را نداشت به طبقه پایین رفت.
امیر قبل از اینکه وارد اتاقش شود زمزمههای صدایی او را از رفتن به اتاقش منع میکند.
لحظهای ایستاد و به صداها گوش داد.
دقیقا صداها از داخل اتاق آرش میآمد.
پس آمده بود.
به آرامی نزدیک اتاقش ایستاد.
در نیمه باز بود و داخلش پیدا.
کمی به داخل سرک کشید که دریا را نشسته روی صندلی مقابل میز آرش دید.
اخم چهرهاش را به شدت پوشاند.
گوشهایش را شل داده که صدای آرش شنیده شد.
_چیزی شده دریا؟
دریا نگران روبه آرش با سر به زیری گفت: دیشب فهمید شما اومدین خواستگاری من.
آرش متعجب لب زد: کی فهمیده؟
امیر پوزخندی زد.
الان حالیاش میکرد.
بدون تقهای به در، ورود نابه هنگامش را به آنها اعلام میکند که دریا با دیدنش "هین" آرامی از دهانش خارج میشود.
امیر با اخم با یک نگاه گذرا به دریا، به چهرهی متعجب آرش نگاه میکند و با پوزخند کنار لبش به او گفت: منظورش منم.
آرش جا خورد.
امیر جلو رفت و یک آن آرش را از روی صندلی بلند کرده و دست به یقه او را محکم به دیوار پشت سرش کوباند.
دریا تنها جیغ خفهای کشید.
آرش اینبار دستش را روی دست امیر گذاشته و مانند خودش اخمی میکند.
_دستتو بردار امیر.
امیر محکمتر یقهاش را چسباند.
_بهت گفته بودم تمومش کن..گفته بودم دریایی تو خواب و بیداری برات وجود نداشته باشه..گفته بودم دلم لرزیده..باشه تو هم لرزیده ولی گفته بودم لرزش دلتو نگه دار که اگه نداری لرزش تنم تمام آدمای دوروبرمو نادیده میگیره و با خود به گور میکشونه.
آرش باز با بیتفاوتی لب زد: دستتو از رو یقه لباسم برشدار امیر.
امیر بلند داد زد: دِ لعنتی میفهمی چی میگم؟
آرش هم مانند خودش فریادی میزند.
_امیر اینبار فرق میکنه من با خواسته تو جلو نمیرم با خواسته دلم دارم جلو میرم.
و دست زیر دستش زد و یقه لباسش را آزاد کرد.
امیر دلش میخواست یه مشت حوالهی صورتش کند ولی خودش را نگه داشت.
دریا ترسیده از مجادله که نه، از دعوای آنها که هر آن ممکن بود به کتک کاری ختم شود گوشهای آرام ایستاده بود.
امیر که نگاهش به نگاه ترسیده دریا میافتد به آرامی لب زد: تو برو بیرون.
دریا به زور آب دهانش را فرو میدهد.
_توروخدا تمومش کنید.
امیر دستی به موهایش کشید.
خودش را به صندلی رسانده و با حالی پریشان خودش را رویش میاندازد.
_حق نداشت بیاد خواستگاریت وقتی که میدونست من تورو میخوام.
آرش فوراً در جوابش گفت: اون موقع نمیدونستم.
امیر عصبی نگاهش کرد.
_پس الان که میدونی تمومش کن.
دریا باز ترسیده و نگران میان این دو مرد لب زد: گفتم تمومش کنید.
#پارت220
خودش را به تخت رساند و رویش نشست.
نگاهش را به نگاهش دوخت و گفت: از شبیه بودن میگم، از ضربه خوردن و ضربه زدن، از یه شکست دیگه.
امیر با اعصابی نداشته شانه را بر روی میز جلوی آینهاش پرتاب میکند.
به طرف پرویز برمیگردد و نگاهش میکند.
_هیچ کدوم از اینایی که گفتین در کار نیست.
و بدون حرف دیگری به طرف در اتاقش رفت و آن را باز کرد.
قبل از بیرون رفتنش پرویز که انگاری از حرفش کوتاه نیامده فوراً گفت: اصلا اون دختره به درک تو برام مهمی پسر بفهم.
امیر لحظهای ایستاد.
ولی برنگشت.
_اون دختر زن من حساب میشه حالا اگه شما میفهمی کمک کن از چنگم درش نیارن.
پرویز ناباور لب زد: یعنی چی که زنته؟
امیر دستش را در هوا تکانی میدهد.
_زنمه و زنمم میمونه.
از اتاق خارج شد و پرویز را با سوالی که الان تمام ذهنش را درگیر کرده بود تنها گذاشت.
از پلهها پایین رفت و نگار باز روبهرویش قرار گرفت.
به سوال و جوابهای نگار و چهرهی نگرانش فقط سکوت پیشه کرد و تنها یک کلمه روبه او گفت: من خوبم مامان.
به طرف خروجی ساختمان رفت و سوار ماشینش شد.
استارت زد و از خانه بیرون رفت.
تا آنجایی که میتوانست پایش را روی پدال گاز میفشرد.
باز هم عصبی شده بود.
دیشب بعد از مدتها دوتا از آن قرصهای همیشگیاش را خورده بود.
ولی الان هیچی همراهش نداشت تا بر اعصابش مسلط باشد.
دلش میخواهد آرش را تا جان دارد بزند.
مردک نفهم.
به او گفته بود دست بردارد و نام دریا را حتی بر زبان که هیچ از خاطرش محو کند.
اما، کو گوش شنوا.
دلش درگیری میخواست، باشد.
او هم میشود معرکه.
پایش برسد خون هم میریزد.
بالاخره بعد از بیست دقیقه به شرکت رسید.
ماشین را داخل پارکینگ برد و با آسانسور به بالا رفت.
داخل راهرو بیتوجه به خانم رحیمی که درخواست امضای پوشهای را میکرد، داخل سالن شرکت شد.
اما، رحیمی کوتاه نیامده و به دنبالش آمد.
امیر در حالی که سعی داشت خونسردیاش را حفظ کند رو به خانم رحیمی گفت: چیه؟
رحیمی که از این رفتار امیر کمی تو پری خورده باشد به آرامی گفت: باید امضا بشن همین الان.
امیر پشتش را به او کرد و به سمت اتاقش رفت.
_الان کار دارم برو بعداً بیا.
رحیمی که از این حالت چهرهی امیر متعجب شده بود و حوصلهی دردسر را نداشت به طبقه پایین رفت.
امیر قبل از اینکه وارد اتاقش شود زمزمههای صدایی او را از رفتن به اتاقش منع میکند.
لحظهای ایستاد و به صداها گوش داد.
دقیقا صداها از داخل اتاق آرش میآمد.
پس آمده بود.
به آرامی نزدیک اتاقش ایستاد.
در نیمه باز بود و داخلش پیدا.
کمی به داخل سرک کشید که دریا را نشسته روی صندلی مقابل میز آرش دید.
اخم چهرهاش را به شدت پوشاند.
گوشهایش را شل داده که صدای آرش شنیده شد.
_چیزی شده دریا؟
دریا نگران روبه آرش با سر به زیری گفت: دیشب فهمید شما اومدین خواستگاری من.
آرش متعجب لب زد: کی فهمیده؟
امیر پوزخندی زد.
الان حالیاش میکرد.
بدون تقهای به در، ورود نابه هنگامش را به آنها اعلام میکند که دریا با دیدنش "هین" آرامی از دهانش خارج میشود.
امیر با اخم با یک نگاه گذرا به دریا، به چهرهی متعجب آرش نگاه میکند و با پوزخند کنار لبش به او گفت: منظورش منم.
آرش جا خورد.
امیر جلو رفت و یک آن آرش را از روی صندلی بلند کرده و دست به یقه او را محکم به دیوار پشت سرش کوباند.
دریا تنها جیغ خفهای کشید.
آرش اینبار دستش را روی دست امیر گذاشته و مانند خودش اخمی میکند.
_دستتو بردار امیر.
امیر محکمتر یقهاش را چسباند.
_بهت گفته بودم تمومش کن..گفته بودم دریایی تو خواب و بیداری برات وجود نداشته باشه..گفته بودم دلم لرزیده..باشه تو هم لرزیده ولی گفته بودم لرزش دلتو نگه دار که اگه نداری لرزش تنم تمام آدمای دوروبرمو نادیده میگیره و با خود به گور میکشونه.
آرش باز با بیتفاوتی لب زد: دستتو از رو یقه لباسم برشدار امیر.
امیر بلند داد زد: دِ لعنتی میفهمی چی میگم؟
آرش هم مانند خودش فریادی میزند.
_امیر اینبار فرق میکنه من با خواسته تو جلو نمیرم با خواسته دلم دارم جلو میرم.
و دست زیر دستش زد و یقه لباسش را آزاد کرد.
امیر دلش میخواست یه مشت حوالهی صورتش کند ولی خودش را نگه داشت.
دریا ترسیده از مجادله که نه، از دعوای آنها که هر آن ممکن بود به کتک کاری ختم شود گوشهای آرام ایستاده بود.
امیر که نگاهش به نگاه ترسیده دریا میافتد به آرامی لب زد: تو برو بیرون.
دریا به زور آب دهانش را فرو میدهد.
_توروخدا تمومش کنید.
امیر دستی به موهایش کشید.
خودش را به صندلی رسانده و با حالی پریشان خودش را رویش میاندازد.
_حق نداشت بیاد خواستگاریت وقتی که میدونست من تورو میخوام.
آرش فوراً در جوابش گفت: اون موقع نمیدونستم.
امیر عصبی نگاهش کرد.
_پس الان که میدونی تمومش کن.
دریا باز ترسیده و نگران میان این دو مرد لب زد: گفتم تمومش کنید.