شاهرخ روی صندلی نشست.
_واسه همیشه داری میای؟
آرش صفحه به صفحه کتاب را ورق زد.
_شاید...یا...نمیدونم.
شاهرخ پوفی کشید.
این پسر معلوم نبود چه میخواهد.
واقعا هم معلوم نبود.اصلا نمیداست رفتن با شاهرخ و فروزان را پای چه چیز بزارد.
پای یک شکست؟
آن هم یک شکست عشقی؟
نه نمیتوانست اینگونه به خودش بقبولاند.بهتر بود بگوید رفتن را برای یک مرخصی طولانی بلند مدت میرود.
یا...
کلافه از این فکرهای پیچیده و بیخودی کتاب را بست و روی میز گذاشت.
کلافگیاش از چشم شاهرخ دور نماند.
خیلی وقت بود آرش را اینطور بیقرار ندیده بود.
دو دستش را مقابل سینهاش قفل کرد.
آرش نگاه خیرهی شاهرخ را رویش حس کرد.
_چیزی شده؟
شاهرخ سر اصل مطلب رفت.
_تو چته؟ چرا اینقدر آشفتهای؟ هنوز به فکرشی؟
آرش پوزخند کم جانی زد.
همه چیز همان روزی تمام شد که دریا امیر را ترجیح به او داد.
همان روزی تمام شد که با دوست صمیمی و شریک کاریاش دست به یقه شدند.
_همه چیز خیلی وقته تموم شده.
_پس این کلافگی که از روت میباره چی میگه؟
آرش دستی به موهایش کشید.
_قطعاً واسه از دست دادن اون دختر نیست.
شاهرخ از روی صندلی بلند شد.
میز را دور زد و مقابلش ایستاد.
_میدونم امیر هم اون دخترو دوست داره.
آرش چیزی نگفت.
تنها نگاهش را از شاهرخ دزدید.
شاهرخ سری از تأسف تکان داد.
چرا که این صحنهها درست مانند ۲۸ سال پیش داشت برایش تکرار میشد.
آن هم آرش با پسر دوستش.
دست روی شانهاش گذاشت.
_همه چیز درست میشه.
_حال مامان منو نگران میکنه.
_نگران نباش از اینجا که بریم همه چیز یادش میره.
آرش آهی از ته دل به بیرون فرستاد.
دختری به مدت کوتاه آمد و تمام زندگیشان را با خود برد.
حتی حال فروزانی که بعد از دیدنش تا حدی بهبود پیدا کرد.
ولی اکنون باز بیمار افسردهای بیش نیست.
با زنگ خوردن گوشیاش، روبه شاهرخ " ببخشیدی" گفته و از اتاق خارج شد.
موبایلش را از داخل جیب شلوارش بیرون آورد و نگاهی انداخت.
اخم چهرهاش را پوشاند.
تماس را وصل کرد و خیلی سرد جواب داد:
_بله؟
_منم شهاب...سلام.
خیلی سرد جواب سلامش را داد.
_کاری داشتی؟
_ میخواستم باهات راجب چیزی حرف بزنم.
آرش خودش را به مبلی رساند و رویش نشست.
_خب؟ گوش میکنم.
_میخوام با امیر حرف بزنی؟
آرش ابرویی بالا فرستاد.
_راجب چه چیزی؟
_راضیش کنی با آرین شریک بشه.خودت خوب میدونی ما فرصتی برای از دست دادن نداریم. آرین میتونه به ما کمک خوبی بکنه.
آرش منظور شهاب را متوجه شد.
حدس آن هم میزد که با مخالفت سفت و سخت امیر روبه رو شده باشد.
ولی او هم نمیتوانست کمکی کند.
امیر را خوب میشناخت.
از خر شیطان پایین بیا نیست.
به حرف هیچ احد و ناسی هم گوش نمیدهد.
_حرف میزنی باهاش؟ احتمالاً به حرف تو گوش بده.
آرش پا روی پا انداخت و خیلی رک جوابش را داد.
_نه..حرف نمیزنم..چون نه میخوام و نه حتی اگه حرف بزنم کاری از من بر میاد.
خودت بهتر از من امیرو میشناسی پس کاری که دوست ندارهرو انجام نمیده.
پوزخند شهاب از پشت گوشی کاملاً واضح بود.
_فکرکردم بعد از اون دختره میتونم به تو امید داشته باشم ولی انگار اشتباه میکردم.
شاخکهای آرش کمی فعال شد.
_دختره؟ کدوم دختره؟
شهاب خندهای کرد.
_نگو که نمیدونی؟
آرش اخمی کرد.
_چیو؟
_دوست دختره امیرو میگم.
آرش چشمانش تا حدی که میتوانست گشاد شد.
_مگه امیر دوست دختر داره؟
_برو..یعنی تو نمیدونی؟ امیر با منشی شرکتش ریخته روهم.
این را گفت و قهقهه کنان به زیر خنده زد.
_دلم واسه اون دختره بدبخت میسوزه که از هیچی خبر نداره..حتی از گذشته امیر و حال ناخوشش.
آرش اصلا متوجه حرفهای بعدی شهاب نشد.
حتی نفهمید شهاب کی خداحافظی کرده بود.
فقط موقعی به خود آمد که بوقهای ممتد درون گوشش پیچیده شد.
شوکه شده موبایلش را از گوشش فاصله داد.
هنوز گیج یک حرفش بود.
دوست دخترش؟
یعنی به راحتی دختری به پاکی دریا دوستی با امیر را پذیرفته بود؟
این امکان ندارد.حدس آن که دریا عاشق امیر شده باشد کار سختی نبود.
حرف آخر شهاب درون مغزش اکو شد.
"_دلم واسه اون دختره بدبخت میسوزه که از هیچی خبر نداره..حتی از گذشته امیر و حال ناخوشش."
تنها یک جرقه به ذهنش رسید.باید این دختر را آگاه کند.آن هم از هر چیزی.
نمیگذارد زندگی این دختر تباه شود.
حقش بود و باید میدانست.نگاهی به ساعت گوشیاش انداخت.هنوز تا شب کلی وقت داشت.از روی مبل بلند شده و به سمت پلهها قدم برداشت.
لحظهی آخر نگاه فروزان خیرهی او شد.
لبخند کم جانی روبه فروزان زده و از پلهها بالا رفت.
_شمارهاش را گرفت و موبایلش را کنار گوشش گذاشت.
اگر چیزی نگوید تا آخر عمر خودش را مدیون او میدانست.
به بوق دوم تماس وصل شد.
_الو؟ آرشم باید با هم حرف بزنیم؟
وارد اتاق شد و در را بست.
**
گردنش را از خستگی به چپ و راست تکان داد.
تمام کارهایش را انجام داده بود.
سیستم را خاموش کرده و با برداشتن کیفش از جایش بلند شد.
همان موقع امیر وارد اتاق شد.
_جایی میری؟
_واسه همیشه داری میای؟
آرش صفحه به صفحه کتاب را ورق زد.
_شاید...یا...نمیدونم.
شاهرخ پوفی کشید.
این پسر معلوم نبود چه میخواهد.
واقعا هم معلوم نبود.اصلا نمیداست رفتن با شاهرخ و فروزان را پای چه چیز بزارد.
پای یک شکست؟
آن هم یک شکست عشقی؟
نه نمیتوانست اینگونه به خودش بقبولاند.بهتر بود بگوید رفتن را برای یک مرخصی طولانی بلند مدت میرود.
یا...
کلافه از این فکرهای پیچیده و بیخودی کتاب را بست و روی میز گذاشت.
کلافگیاش از چشم شاهرخ دور نماند.
خیلی وقت بود آرش را اینطور بیقرار ندیده بود.
دو دستش را مقابل سینهاش قفل کرد.
آرش نگاه خیرهی شاهرخ را رویش حس کرد.
_چیزی شده؟
شاهرخ سر اصل مطلب رفت.
_تو چته؟ چرا اینقدر آشفتهای؟ هنوز به فکرشی؟
آرش پوزخند کم جانی زد.
همه چیز همان روزی تمام شد که دریا امیر را ترجیح به او داد.
همان روزی تمام شد که با دوست صمیمی و شریک کاریاش دست به یقه شدند.
_همه چیز خیلی وقته تموم شده.
_پس این کلافگی که از روت میباره چی میگه؟
آرش دستی به موهایش کشید.
_قطعاً واسه از دست دادن اون دختر نیست.
شاهرخ از روی صندلی بلند شد.
میز را دور زد و مقابلش ایستاد.
_میدونم امیر هم اون دخترو دوست داره.
آرش چیزی نگفت.
تنها نگاهش را از شاهرخ دزدید.
شاهرخ سری از تأسف تکان داد.
چرا که این صحنهها درست مانند ۲۸ سال پیش داشت برایش تکرار میشد.
آن هم آرش با پسر دوستش.
دست روی شانهاش گذاشت.
_همه چیز درست میشه.
_حال مامان منو نگران میکنه.
_نگران نباش از اینجا که بریم همه چیز یادش میره.
آرش آهی از ته دل به بیرون فرستاد.
دختری به مدت کوتاه آمد و تمام زندگیشان را با خود برد.
حتی حال فروزانی که بعد از دیدنش تا حدی بهبود پیدا کرد.
ولی اکنون باز بیمار افسردهای بیش نیست.
با زنگ خوردن گوشیاش، روبه شاهرخ " ببخشیدی" گفته و از اتاق خارج شد.
موبایلش را از داخل جیب شلوارش بیرون آورد و نگاهی انداخت.
اخم چهرهاش را پوشاند.
تماس را وصل کرد و خیلی سرد جواب داد:
_بله؟
_منم شهاب...سلام.
خیلی سرد جواب سلامش را داد.
_کاری داشتی؟
_ میخواستم باهات راجب چیزی حرف بزنم.
آرش خودش را به مبلی رساند و رویش نشست.
_خب؟ گوش میکنم.
_میخوام با امیر حرف بزنی؟
آرش ابرویی بالا فرستاد.
_راجب چه چیزی؟
_راضیش کنی با آرین شریک بشه.خودت خوب میدونی ما فرصتی برای از دست دادن نداریم. آرین میتونه به ما کمک خوبی بکنه.
آرش منظور شهاب را متوجه شد.
حدس آن هم میزد که با مخالفت سفت و سخت امیر روبه رو شده باشد.
ولی او هم نمیتوانست کمکی کند.
امیر را خوب میشناخت.
از خر شیطان پایین بیا نیست.
به حرف هیچ احد و ناسی هم گوش نمیدهد.
_حرف میزنی باهاش؟ احتمالاً به حرف تو گوش بده.
آرش پا روی پا انداخت و خیلی رک جوابش را داد.
_نه..حرف نمیزنم..چون نه میخوام و نه حتی اگه حرف بزنم کاری از من بر میاد.
خودت بهتر از من امیرو میشناسی پس کاری که دوست ندارهرو انجام نمیده.
پوزخند شهاب از پشت گوشی کاملاً واضح بود.
_فکرکردم بعد از اون دختره میتونم به تو امید داشته باشم ولی انگار اشتباه میکردم.
شاخکهای آرش کمی فعال شد.
_دختره؟ کدوم دختره؟
شهاب خندهای کرد.
_نگو که نمیدونی؟
آرش اخمی کرد.
_چیو؟
_دوست دختره امیرو میگم.
آرش چشمانش تا حدی که میتوانست گشاد شد.
_مگه امیر دوست دختر داره؟
_برو..یعنی تو نمیدونی؟ امیر با منشی شرکتش ریخته روهم.
این را گفت و قهقهه کنان به زیر خنده زد.
_دلم واسه اون دختره بدبخت میسوزه که از هیچی خبر نداره..حتی از گذشته امیر و حال ناخوشش.
آرش اصلا متوجه حرفهای بعدی شهاب نشد.
حتی نفهمید شهاب کی خداحافظی کرده بود.
فقط موقعی به خود آمد که بوقهای ممتد درون گوشش پیچیده شد.
شوکه شده موبایلش را از گوشش فاصله داد.
هنوز گیج یک حرفش بود.
دوست دخترش؟
یعنی به راحتی دختری به پاکی دریا دوستی با امیر را پذیرفته بود؟
این امکان ندارد.حدس آن که دریا عاشق امیر شده باشد کار سختی نبود.
حرف آخر شهاب درون مغزش اکو شد.
"_دلم واسه اون دختره بدبخت میسوزه که از هیچی خبر نداره..حتی از گذشته امیر و حال ناخوشش."
تنها یک جرقه به ذهنش رسید.باید این دختر را آگاه کند.آن هم از هر چیزی.
نمیگذارد زندگی این دختر تباه شود.
حقش بود و باید میدانست.نگاهی به ساعت گوشیاش انداخت.هنوز تا شب کلی وقت داشت.از روی مبل بلند شده و به سمت پلهها قدم برداشت.
لحظهی آخر نگاه فروزان خیرهی او شد.
لبخند کم جانی روبه فروزان زده و از پلهها بالا رفت.
_شمارهاش را گرفت و موبایلش را کنار گوشش گذاشت.
اگر چیزی نگوید تا آخر عمر خودش را مدیون او میدانست.
به بوق دوم تماس وصل شد.
_الو؟ آرشم باید با هم حرف بزنیم؟
وارد اتاق شد و در را بست.
**
گردنش را از خستگی به چپ و راست تکان داد.
تمام کارهایش را انجام داده بود.
سیستم را خاموش کرده و با برداشتن کیفش از جایش بلند شد.
همان موقع امیر وارد اتاق شد.
_جایی میری؟