☕️کافه رمان☕️


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


هرچی رمان میخوای میتونی‌جست وجو کنی
از هر ژانری که میخوای همه تو چنل هست
در صورت ناراضی بودن نویسنده به ایدی زیر پیام دهید
@zohre_3478
رمان #آخر‌اسفند
رمان #طلسم‌ عشق
رمان #انتروپی به زودی
آیدی چنل:
🌹🌹🌹🌹
https://t.me/joinchat/PusRKOEDucqOsCk6

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish


آرام dan repost
#پارت۲۳۸

یک دستش را پشت کمرم می پیچاند و مرا روی پایش جلوتر می کشاند.

موهایم را پشت گوشم می گذارد و بناگوشم را با لب هایش لمس می کند.

تنم به لرزه می افتد و لبخند کوچکی گوشه ی لبش می نشیند.

نمی دانم از اغوا کردنم در این شرایط چه چیزی نصیبش می شود که اینگونه با من بازی می کند‌.

دوباره لیوان را به سمت لب هایم می آورد که سرم را به چپ و راست تکان می دهم.
دهانم را باز می کنم تا بگویم که این زهرماری را نمی خورم که مایع درون لیوان را به درون دهانم سر می دهد و قلپ بزرگی را به اجبار قورت می دهم.

اینبار گلویم کمتر میسوزد و با اخم نگاهش می کنم.

-چطوری میخوری این زهرماری و ؟!

صورتش را به سمتم می آورد و دهانم را می بوسد، جوری که انگار در دهانم به دنبال چیزی می گردد.

این عماد عابد را با بوسه های جدیدش ابدا نمی شناسم.

با زبانش، لبانش را لمس می کند و انگار که از خوردن چیز خوشمزه ای به شدت لذت برده باشد، چهره اش راضی و خشنود است.

-اووم...خیلی هم مزه ی خوبی داره، عالی، یک طعم استوایی بی نظیر...

صورتم گر می گیرد و به تب می نشیند، نمی دانم اثرات بوسه و حرف های اوست و یا الکلی که خورده ام.
با لبخند نگاهش می کنم و لیوان در دستش را بر میدارم و یکسره محتویاتش را می نوشم.

سرخوشی مطبوعی در رگ هایم احساس می کنم و بی علت به خنده می افتم.

لبخندی زیرکانه روی لب های عماد می نشیند و دستانش به زیر لباسم می خزد و کمر لختم را نوازش می کند.
-خیلی بی جنبه ای خانم نیلوفر.

دستانم را دور گردنش گره می زنم و بینی ام را به بینی اش می کشم.

-این خوبه یا بد؟!

لحنم کشدار شده و این ابدا دست خودم نیست.
دستانش از روی کمرم بالاتر می خزد.

-تو این لحظه عالیه.

بوی عطرش دیوانه ام می کند و سرم را به گریبانش می چسبانم.

از برخورد لبانم روی گردنش، تنش به لرزه می افتد و این باعث خنده ام با صدای بلند می شود.

پارت واقعی رمان...اگه واقعی نبود لفت بده.

برای خوندن ادامش بیاین به کانال زیر 🫠☺️☺️

عاشقانه ای ناب و بی تکرار که حال دلتون و خوب می کنه...

https://t.me/+RfEOHyXOwU8xYjk0
https://t.me/+RfEOHyXOwU8xYjk0


آرام dan repost
- باید سنگسار بشه بی ابرو!

زنی وسط کوچه این را داد می زند و من چادر سرم می کشم و هق خفه ای می زنم ، وسط همین محل طبل رسوایی من را زده بودند ، وسط همین محل ابروی من را برده بودند.

- خجالتم نمی کشه هرزه!

- باز اومده چیکار؟ بعد اون رسوایی چطور روش شده؟

آمده بودم که به پدر بچه ای تو شکمم حالی کنم که هرزگی نکردم که تهمت است افتراست، امده بود به معتمد یک محل حالی کنم که هرز نرفته ام.

تند تند قدم برمی دارم پسر بچه ای یک سنگ سمتم پرت می کند و به پیشانی ام میخورد درست داد می زند:

- جنده!

اشک هایم صورتم را تر می کند، اشک و خون قاطی هم می شود خدا من و باعث و بانی اش را لعنت کند.

سلانه سلانه خودم را می رسانم به خانه ای که روزی خانه امیدم بود و مردش مرد رویاهام.

در را می کوبم و اکرم را می بینم.

- باز چی میخوای فتنه باجی ؟

فقط زندگی به یغما رفته ام را میخواستم ، آغوش مردی که من را می پرستید.

- توروخدا بذار ببینمش! باید باهاش حرف بزنم ، بخدا به علی به قبله قسم من هرز نرفتم...

- چطور روت میشه اسم خدا چ پیغمبرو ببری نانجیب ؟

سرم درد می کرد ، این ظالم را تار می بینم ، دست می گیرم به در.

- بذار ببینمش !

- چرا دست از سرش برنمی داری ؟ کمت نبود غیرتشو کردی سر چوب ؟ یه محل حرفمونه ! نمی تونیم سربالا کنیم...

به پهنای صورت اشک می ریزم و صدا در سرم می اندازم هرچه بادا باد:

- بهمن می شنوی بخدا دروغه، تهمت، تورو خدا بیا ! اینا نمی ذارن ببینمت ! تو بیا...


- داره زن می گیره، دست. بردار از سرش چی میخوای از جون این مرد اکله؟

https://t.me/+w6AvLoeal7BhMjY8
https://t.me/+w6AvLoeal7BhMjY8
اکرم هلم می دهد ، ولی تکان نمی‌خورم از غرورم هیچ نمانده بود، بالاخره عطرش را حس میکنم ویارم بود از صد فرسخی بوی تنش را می شناختم.

- اکرم برو تو.

- ولی!

- برو !

و می بینمش ، من این مرد را شکسته بودم ، روزی که تشت رسوایی ام می افتاد تار سفید کنار شقیقه نداشت.

- داری...زن می گیری ؟ توروخدا بگو دروغه؟ تو نمی تونی سر من هوو بیاری! بگو که نمی تونی!


https://t.me/+w6AvLoeal7BhMjY8
https://t.me/+w6AvLoeal7BhMjY8
https://t.me/+w6AvLoeal7BhMjY8

هق هق می کنم. دلم داشت ریش ریش می شد. به کدام گناه ؟

- چرا نتونم؟ صداتو انداختی سرت که تتمه ابروی که مونده میون این مردم رو ببری؟

- بخدا به مرگ خودم به جون تو من کاری نکردم تهمته !


به من هیش می کند:

- هیش نباف برا من ! خودم دیدمت نانجیب ! فکر کردی با خر طرفی؟

- م... ن...

من فقط در موقعیتی اشتباه در زمانی اشتباهی بودم ، چطور می توانستم توجیه کنم؟

- بشین سرجات، با اون شکم راه نیافت تو محل،کم طبل رسوایی بزن... بچه که دنیا اومد DNA می گیرم از من بود که هیچ ، نبود وای به حالت ، یه بلایی به سرت بیارم که مرگ بشه آرزو!

https://t.me/+w6AvLoeal7BhMjY8
https://t.me/+w6AvLoeal7BhMjY8
https://t.me/+w6AvLoeal7BhMjY8


آرام dan repost
_من...من لباس تنم نیست!

صدای خنده مردانه ‌اش در گوشم پیچید:

_جدا؟ اونجوری که تو لخت شدی من فکر کردم عادت داری شبا بدون لباس بخوابی!

حرصی غریدم:

_شاهرخ! ما..ما که کاری نکردیم؟

_تو که بدت نمیومد ولی من به این راحتیا دُم به تله نمیدم!

میتوانستم تصور کنم که الان روی صندلی بزرگش نشسته و به طرز جذابی سیگار دود میکند!

_من قطع میکنم!

_خب بابا..! کاری نکردیم باهم..

نفس راحتی کشیدم و او ادامه داد:

_ما قرار بود دوست بمونیم دیگه، درسته بیبی؟

آب دهانم را قورت دادم..خدایا من چطور باید این مرد را فراموش کنم؟

این جذاب لعنتی که حتی خشِ صدایش رعشه به حس هایم میزند را چطور فراموش کنم؟

_درسته..

دیشب یک پیراهن سفید پوشیده بود که دکمه هایش تا روی سینه‌اش باز بود...

ساعت ها در آغوشش رقصیدم و امروز قرار بود ما باهم دوست باشیم؟

دلم میخواست این بحث لعنتی را منحرف کنم:

_خب...چیکارا میکنی؟ امروز میای هلدینگ؟

و لعنت به من! چگونه میتوانستم با او فقط دوست باشم؟ دیشب در کنارش آنقدر مشروب خوردم که از خود بیخود شدم..

_هوم...میدونستی ردّ رژلبت هنوز روی گیلاس مشروب هست!؟ دست بهش نزدم..! امروز بیا هلدینگ، اونجا من رئیسم و تو کارمندم!

خدایا...من عاشق این مرد بودم و فقط میخولستم از او فرار کنم. پس چرا روز به روز به او نزدیک تر میشدم؟

صدای مردانه‌اش بازهم گوشم را نوازش داد:

_شبا ولی تو رئیسی عروسک..! امشب بازم میای خونم؟ باهم مشروب بخوریم، با اون صدای لوندت کتاب بخونی برام، منم فقط نگات کنم! هوم؟ چطوره دوستِ عزیزم؟!!

https://t.me/+DiAT_HgYvTNmNTk0
https://t.me/+DiAT_HgYvTNmNTk0
❌❌❌❌

🦋🦋رُخِ بـی پـنــاه🦋🦋

رمانی عاشقانه و سراسر هیجان❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥

❌❌❌❌

سومین اثر سارا.پ🔥🔥🔥


آرام dan repost
هیچ وقت دوستم داشتی؟

می دانستم پرسیدن این سوال از همسر خائنم  که تمام این سال ها شاهد خیانت ث و بی توجهی هایش بودم ، مسخره است.

-  نه!

خندیدم.
تلخ، به تلخی زهرمار.

-  پس چرا باهام ازدواج کردی؟


شانه ای از روی بی تفاوتی بالا انداخت.

-  بخاطر خواست بابام!


اشک درون چشمانم جوشید.

-  چرا وقتی نمی خواستیم ، جلوشون واینستادی؟

-  به خاطر پول بابام!…وگرنه از ارث محرومم می کرد.


با چشمان پر اشکم ، البرز را نگاه کردم.

-  تو از حاجی پول گرفتی؟ به خاطر ازدواج با من؟



دوباره شانه بالا انداخت.

-  هر چیزی بهایی داره ، تحمل تو هم برای من بهاش پول بود.

از واژه تحملی که به لب راند ، اشکم چکید.
سمت در قدم برداشتم.
دیگر تمام شده بود.

سوخته و ساخته بودم اما دیگر تمام شده بود.

- ولی من دوستت داشتم البرز…من عاشقت بودم…من عاشقت شدم…من از همون اولین بار که دیدمت عاشقت شدم….خداخافظ البرز…خداحافظ واسه همیشه!

رفتم.
رفتم و فکر نمی کردم روزی ورق برگردد و البرز دنبال من بگردد.


https://t.me/+gG7-vpaJjaswZWFk
https://t.me/+gG7-vpaJjaswZWFk
https://t.me/+gG7-vpaJjaswZWFk


💔او دوستم نداشت!
و این غم انگیزترین اتفاق دنیای من بود!


رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۶۱
#آنــتــروپــی🦋💍

مشغول تعارف کردن به بقیه شد که متوجه لرزش دست حامی زیر میز شدم و با اینکه استرس داشتم کسی متوجه شه اما بی‌طاقت میون دستم کشیدمش...
همیشه وقتی خیلی عصبی میشد دستاش به لرزه می‌افتاد...
با احساس دستم نفس کش‌داری کشید که مشغول نوازشش شدم...
خاله چند تیکه کباب جلوی حامی گذاشت و به شوخی لب زد :
_این هانیه یادمه وقتی بچه بود هم از اشکان خوشش نمیومد!
مشغول غذا خوردن شدم که اشکان پیشدستی کرد و با تیکه گفت :
_آره... آخه همیشه چیزهایی که دوست داشت مال من میشد...
از منظوردار و سنگین بودن جمله‌اش جا خوردم و نگاهی به حامی انداختم که دستمو میون دستش فشار داد و با لحن بدی جواب داد :
_آره ولی دیگه خیلی چیزها عوض شده!
مامان و خاله با تعجب به حامی و اشکان نگاه میکردن که اشکان ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت...
اشکان رسما از حس حامی به من بو برده بود، از حس من هم!
وگرنه اون روز توی آشپزخونه بهم اون حرفارو نمیزد...
این ترسناک بود، خیلی ترسناک!
مهم‌ترین رازم دست کسی افتاده بود که قرار نبود رابطه‌ام باهاش خوب پیش بره...
وقتی میفهمید قرار نیست به قول خودش چیزی که دوست داشت‌رو به دست بیاره، نمیدونم چه واکنشی نشون میداد و اگه رازمون فاش میشد...
این واقعا برام یه کابوس بود!
هیچ‌کاری هم بجز زدن زیر هرچیزی که اشکان میدونه از دستم برنمیومد...
بعد از ناهار اومدیم داخل تا یکم استراحت کنیم. همگی توی سالن پذیرایی جلوی تلویزیون نشسته بودیم که مامان رو بهم گفت :
_پاشو یه چای بیار...
باشه‌ای گفتم و با وجود اصرار خاله که میگفت خودم میرم، سمت آشپزخونه راه افتادم...

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407


رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۶۰
#آنــتــروپــی🦋💍

لای پلکامو با صدای حامی باز کردم و دستی به موهام کشیدم...
_رسیدیم؟
مامان که از ماشین پیاده شده بود، خندید و سری تکون داد...
_نه تو راهیم. پاشو ببینم!
توی حیاط ویلای خاله‌اینا پیاده شدم و به اطرافم نگاهی انداختم که شمیم سمتم اومد و گفت :
_خواب بودی؟ چطوری تو؟
اوهومی گفتم و باهاش مشغول حال و احوال شدم که خاله و اشکان هم به جمعمون اضافه شدن...
قبل از ما رسیده بودن و بساط جوجه کنار حیاط به راه بود...
همراه حامی توی اتاق شمیم مستقر شدیم. پالتومو از تنم درآوردم و دستی به دورسم کشیدم که متوجه نگاه خیره‌ی حامی روی خودم شدم...
زیرچشمی به شمیم که روی تختش دراز کشیده بود و با گوشیش ور میرفت نگاهی انداختم و رو به حامی گفتم :
_لباساتو عوض نمیکنی؟
چیزی نگفت که شمیم معلوم بود حس کرده مزاحمشه که از جاش پاشد و رو بهمون گفت :
_من برم پیش مامان‌اینا. شما هم زود بیاین غذا آماده‌ست!
با لبخند باشه‌ای گفتم که بیرون رفت و درو بست...
حامی هنوز سر جاش ایستاده بود که جلوش ایستادم و زیپ کتشو کشیدم...
_حواست کجاست آقای محترم؟
غرق سکوت نگاهم میکرد که خودم کتشو از تنش درآوردم و گفتم :
_بریم؟
با کلافگی سر تکون داد و کنارم قدم برداشت...
کنار میز گوشه‌ی حیاط، پیش مامان نشستم و رو به حامی اشاره کردم کنارم بشینه که خاله رو بهم گفت :
_چخبر خاله جون؟ وضع درس‌ها چطوره؟
سری تکون دادم و لب زدم :
_سلامتی... خوبه خداروشکر... شما چطورین؟ چه خبرا؟
سلامتی‌ای گفت که اشکان با چند سیخ کباب سمتمون اومد و گفت :
_ببینید آقا اشکان چه کرده!
اینو گفت و اولین سیخو سمت من گرفت...
یه تیکه‌ ازشو برداشتم و تشکر کردم که گفت :
_دومیو بردار!
نگاهی بهش انداختم که ادامه داد :
_میدونم چی دوست داری!
نیمچه لبخندی زدم و خواستم تیکه‌ای که میگفت‌رو بردارم که حامی از دستش کشید و با عصبانیت گفت :
_دستت دردنکنه!
اینو گفت و تیکه مرغو توی بشقابم گذاشت...
لب گزیدم و رو بهش نچی کردم که با اخم نگاهم کرد...
نگاه اشکان روی ما دوتا بود که بابا رو به حامی چشم غره‌ای رفت و به اشکان گفت :
_ببینم چطور شدن؟

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407


رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۵۹
#آنــتــروپــی🦋💍

کمی سر جاش جابه جا شد و با مکث نیمخیز شد که پاشدم و سمت سرویس بهداشتی رفتم...
مشغول آرایش کردن بودم که کنارم ایستاد و با حرص و حالت خواب‌آلودی گفت :
_نکن دیگه بسه!
رژ توی دستمو روی میز گذاشتم و باشه‌ای گفتم که غرغر کرد :
_چی باشه تو که دیگه همرو زدی!
از حرفش خنده‌ام گرفت که بلافاصله ادامه داد :
_نخند نفس سگم سگ!
لبامو ورچیدم و چیزی نگفتم...
درکش میکردم، میدونستم چقدر فشار روشه؛ واسه همینم از حرفاش نمی‌رنجیدم...
صدای مامانو شنیدم که ما دوتارو صدا میزد، آماده بودن...
با عجله مشغول پوشیدن لباسام شدم که با کلافگی و عصبانیت مشهودی لباساشو پوشید و شالی دور گردنش انداخت...
حواسم زیرچشمی بهش بود که ساک خودش و منو برداشت و گفت :
_بریم؟
توی نزدیکیم ایستاده بود که سمتش رفتم و لب‌هامو روی لب‌هاش گذاشتم...
بوسه‌ی عمیقی به لب‌هاش زدم و همونطور که انگشتامو گوشه‌ی صورتش میکشیدم، عقب کشیدم و آروم گفتم :
_حالا بریم...
خیره به چشمام دوباره لب‌هامو بوسید و با لحن متفاوتی لب زد :
_آرامشمی...
دلم لرزید...
نیمچه لبخندی زدم و همراهش سمت در رفتم...
توی ماشین وسط حامی و نیکان نشستم که بابا ماشینو روشن کرد و راه افتاد...
ویلای پدری اشکان‌اینا سمت رامسر بود و خیلی باهامون فاصله ای نداشت.
موزیک آرومی توی فضای ماشین پخش میشد و همه ساکت بودن که چشمام گرم خواب شد...
سرمو به صندلی تکیه داده بودم که حامی انگار متوجهم شد و دستشو برام باز کرد...
سرمو با مکث روی سینه‌اش گذاشتم که دستشو دورم گذاشت و به بیرون چشم دوخت...

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407


رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۵۸
#آنــتــروپــی🦋💍

نچی کرد که از توی آینه بهش‌ چشم دوختم و ادامه دادم :
_لج نکن دیگه، صبحی قراره بریم!
با اخم از جاش بلند شد و همونطور که بهم نزدیک میشد گفت :
_حالا تو چرا انقدر ذوق داری؟
سمتش برگشتم که بهم نزدیک‌تر شد و تنمو به دیوار چسبوند...
نگاهی به لب‌هاش انداختم و با صدای تحلیل‌ رفته ای لب زدم :
_خب خوش میگذره...
نفسشو با صدا بیرون داد که دستمو میون موهاش کشیدم و  گفتم :
_چون تو پیشمی خوش میگذره...
گره‌ی اخماش از هم باز شد که با مکث جلو اومد و لب‌هامو میون لب‌هاش اسیر کرد...
دستم لای موهاش بود که لب‌‌هاشو از لب‌هام فاصله داد و همونطور که روی چونه‌ام میکشید، سرشو توی گردنم فرو کرد...
لب گزیدم که بوسه‌ای به گلوم زد و با صدای خش‌داری گفت :
_لباساتو بپوش...
اینو گفت و همونطور که سرشو بالا می‌آورد، نگاه خمارشو ازم گرفت و بلافاصله از اتاق بیرون رفت...
تپش قلبم بالا گرفته بود که نفسمو با صدا بیرون دادم و مشغول پوشیدن لباس‌هام شدم...
موهامو شونه کردم و بعد از بستن ساکم رفتم پایین. حامی هنوز اینجا نشسته بود که نیم‌نگاهی بهش انداختم و سمت مامان رفتم...
بعد از شام چون قرار بود فردا صبح راه بیفتیم همه سمت اتاق‌هامون رفتیم.
صبح با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم و همونطور که خفه‌اش میکردم، نگاهی به حامی که سرشو روی سینه‌ام گذاشته بود انداختم...
خداروشکر دیشب قبل خواب در اتاقو قفل کرده بود. وگرنه اگه مامان زودتر میومد و بیدارمون میکرد معلوم نبود با دیدنمون توی این حالت چه فکری بکنه و چه اتفاقی بیفته!
انگشتامو روی بازوش کشیدم و آروم لب زدم :
_حامی... پاشو قربونت برم...

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407


رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۵۷
#آنــتــروپــی🦋💍

سری تکون داد که مشغول شام شدیم و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.
بعد از شام حامی خیلی زود سمت اتاق خواب رفت و من، برای دیدن سریال جلوی تلویزیون نشستم...
آخر شب بود که رو به جمع شب‌بخیری گفتم و از پله‌ها بالا رفتم...
در اتاقو پشت سرم بستم و نگاهی به حامی که روی تخت دراز کشیده بود انداختم. سرش توی گوشیش بود و بی‌حوصلگی توی چهره‌اش موج میزد...
سمتش رفتم و همونطور که کنارش می‌نشستم هومی گفتم که بازوشو روی بالش گذاشت و بی‌حرف نگاهم کرد...
هنوزم مشغول گوشیش بود که سرمو روی بازوش گذاشتم و خیره به چشماش لب زدم :
_چته؟
گوشیشو کنار گذاشت و پتوشو روی تنمون کشید...
بدجوری داشتم به هرشب توی آغوشش خوابیدن عادت میکردم...
_نمیدونی؟
به ‌خاطر جریان پسفردا بود؟
از قبل حرف بابا توی فکر بود ولی وقتی فهمید قراره با خاله اینا همسفر شیم بیشتر به هم ریخت...
توی بغلش جمع شدم و برای آروم کردنش گفتم :
_من کنار توام...
دستشو روی کمرم کشید و روی موهامو بوسید که چشمامو بستم...
آرامشی که توی آغوشش داشتم‌رو هیچ‌جا تجربه نکرده بودم...
از صبح سر کلاس بودم و دم غروب بود که با آنا سمت خونه برگشتم...
چون خیلی گرسنه‌ام بود سرسری چیزی خوردم و بعد از برداشتن حوله‌ام، سمت حموم رفتم...
باید برای فردا آماده میشدیم و حامی سر دنده‌ی لج بود. یه گوشه نشسته بود و هیچ‌کاری نمیکرد!
حوله‌امو تنم کردم و از حموم بیرون رفتم که نگاهش سمتم چرخید.
دستی به موهای خیسم کشیدم و همونطور که جلوی آینه می‌ایستادم، گفتم :
_وسایلتو جمع نکردی؟

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407


رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۵۶
#آنــتــروپــی🦋💍

انقدر منتظر جوابش به گوشی زل زدم که نمیدونم کی چشمام سنگین شد و خوابم برد...
با احساس نوازش دستی پلک‌هامو باز کردم و با دیدن حامی بالای سرم با صدایی گرفته‌ از خواب لب زدم :
_کجا بودی نگرانت شدم...
مهربون نگاهم کرد و گفت :
_کار داشتم فداتشم...
سوالی نگاهش کردم و دستامو براش باز کردم...
_بیا بغلم...
با لبخند کنارم دراز کشید و سرشو روی سینه‌ام گذاشت که دستمو مثل همیشه میون موهاش کشیدم و ادامه دادم :
_چیکار داشتی که از صبح حواست به من نبود؟
روی تنم نیمخیز شد و به صورتم چشم دوخت. انگشتاشو روی موهام کشید و گفت :
_تنها کسی که میخوام حواسم بهش باشه تویی!
به چشماش زل زدم که نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد. گوشه‌ی تخت نشست و سرشو میون دستاش گرفت...
مثل کف دست بلدش بودم و حالا دیگه مطمئن بودم که یه‌چیزیش هست و این نگرانم میکرد...
دستامو روی چشمام کشیدم و همونطور که از جام بلند میشدم دستمو روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم :
_میدونی که میتونی راجب همه چیز باهام حرف بزنی؟
سرشو بلند کرد و رو بهم گفت :
_میدونم نفسم...
دلم ریخت!
این اولین باری بود که اینجوری صدام میزد...
لبامو ورچیدم که از روی تخت پاشد و گفت :
_پاشو بریم شام بخوریم.
حسابی گرسنه‌ام بود، به خاطر همین درنگ نکردم...
سر میز شام بودیم که بابا رو به مامان گفت :
_صحبت کردم برای مرخصی. درست شد...
با کنجکاوی نگاهی بهش انداختم و لب زدم :
_مرخصی برای چی؟
مامان جواب داد :
_پسفردا قراره با خاله اینا بریم ویلاشون...
حامی پوفی کشید که بابا گفت :
_مگه دیشب که اونجا بودین بهت نگفته بود مرخصی بگیری؟
پس مامان بهش گفته بود دیشب خونه‌ی خاله اینا بودیم!
حامی بی‌حرف به بابا نگاه میکرد که پیشدستی کردم و گفتم :
_چرا گفته بود. نمیدونستیم پسفردا قراره بریم خاله گفت آخر هفته!

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407




رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۵۵
#آنــتــروپــی🦋💍

باهاش خداحافظی کردم و برای گرفتن تاکسی کنار خیابون ایستادم که ماشینی جلوی پام ایستاد...
نگاهی بهش انداختم و وقتی تیامو دیدم سمتش رفتم. کنار ماشینش ایستادم که مقنعشو دور گردنش انداخت و گفت :
_بشین برسونمت!
نچی کردم و لب زدم :
_نه مرسی مزاحمت نمیشم.
دستی به موهای فرفریش کشید و گفت :
_بشین!
لبخندی زدم و گفتم :
_نه واقعا تعارف نمیکنم.
به دستام که توی جیبم بودن نگاهی انداخت و گفت :
_داری یخ میزنی، بشین!
انقدر اصرار کرد که دیگه جایی برای مقاومت ندیدم و کنارش نشستم.
بخاریو روشن کرد و بلافاصله راه افتاد که نگاهی بهش انداختم و گفتم :
_چرا تا امروز ندیده بودمت؟
نگاه عمیقی بهم انداخت و با مکث گفت :
_همه‌ی کلاس‌هارو نمیام!
دستامو از جیبم درآوردم و ابرو بالا انداختم...
_چجوری پاس میشی پس؟
نگاهشو ازم گرفت و چیزی نگفت که ادامه ندادم و به بیرون چشم دوختم...
_از کدوم طرف برم؟
با اشاره جوابشو دادم و گفتم :
_برو بهت میگم.
جلوی خونه نگه‌ داشت کرد که ازش تشکر کردم و پیاده شدم...
داخل که شدم خبری از ماشین حامی نبود، نگرانش شدم. کجا مونده بود؟!
رفتم تو و به مامان که روی کاناپه نشسته بود سلام کردم. جوابمو داد و حالمو پرسید که سمتش رفتم و کنارش نشستم. کمی باهاش حرف زدم و از دیشب گفتم و آخر سر سراغ حامی‌رو گرفتم که گفت :
_نمیدونم والا منم سراغشو همیشه از تو میگیرم!
از جام پاشدم و همونطور که سمت اتاق خواب میرفتم با نگرانی شمارشو گرفتم...
لعنتی چرا جواب نمیداد؟
پوفی کشیدم و بعد از عوض کردن لباس‌هام، با دیدن تخت به هم‌ریخته‌اش و لباسی که دم ظهر روش پرت کرده بود سمتش رفتم. مرتبش کردم و دوباره شماره‌اشو گرفتم...
باز هم جواب نداد که روی تختم دراز کشیدم و بهش پیام دادم...

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407




رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۵۴
#آنــتــروپــی🦋💍

نگاهشو به چشمام دوخت و با مکث، سرشو روی شونه‌ام گذاشت...
توی آغوشم کشیدمش و مشغول نوازش کردن موهاش شدم که دستاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت :
_منم خیلی دوست دارم...
لبامو ورچیدم و گفتم :
_بریم قربونت برم دیرت نشه...
باشه‌ای گفت و جلو جلو راه افتاد که کوله‌امو برداشتم و از پله‌ها پایین رفتم...
منو کنار دانشگاه پیاده کرد و رفت. با آنا تا ساعت یک سر کلاس بودیم و بعدش رفتیم که یه‌چیزی بخوریم. توی سلف نشسته بودیم که با دیدن تیام کنار میز بغلی براش سری تکون دادم...
نگاهی بهم انداخت و متقابلا سرشو تکون داد. جالب بود که اینهمه وقت توی دانشگاه ندیده بودمش و حالا، درست بعد از آشنا شدنمون درست روی میز بغلی پیداش شده بود!
آنا هم متوجهش شد که رو بهم گفت :
_اِ تیامه!
آره ای گفتم که ادامه داد :
_میدونی تنها زندگی میکنه؟ مامان باباش فوت کردن. یه ارث گنده هم واسش گذاشتن تازه تک فرزند هم هست!
با ناراحتی نگاهی بهش انداختم و لب زدم :
_آخی... گناه داره...
آنا با لحن جدی‌ای گفت :
_برو بابا. گناه داره؟ خونه زندگیشو ندیدی!
خواستم بگم حالا مگه تو دیدی که با لحن خنده داری ادامه داد :
_البته منم ندیدم‌، افق گفت!
خندیدم و همونطور که قاشقمو از غذا پر میکردم، گفتم :
_هرچی هم باشه بازم هیچکسو نداره، میفهمی؟!
چیزی نگفت که دیگه حرفی نزدیم و مشغول غذا شدیم. باید به کلاس بعدی میرسیدیم...
دم عصر بود که کلاس‌هام بالاخره تموم شدن.
توی حیاط دانشگاه ایستادیه بودیم که به آنا گفتم :
_ماشین آوردی؟
نچی کرد و گفت :
_امیر میخواست بره جایی دست اونه!
سرمو تکون دادم و نگاهی به گوشیم انداختم. عجیب بود که تا این ساعت خبری از حامی نشده بود!
نمیدونم شاید هم درگیر بوده!
گوشیمو قفل کردم و با آنا سمت در راه افتادم که گفت :
_میخوام برم این بوتیک خیابون بغلی. نمیای؟
سرمو تکون دادم و دستامو توی جیبم فرو کردم...
_سردمه. خیلی هم خستم...
باشه‌ای گفت و باهام دست داد...
_باشه پس فعلا خداحافظ!

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407


رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۵۳
#آنــتــروپــی🦋💍

با شنیدن صدای آنا که اسممو صدا میزد، شیشه‌رو پایین کشیدم و سمتش برگشتم که گفت :
_توی دانشگاه میبینمت ما رفتیم، فعلا!
فعلا‌ای گفتم و دستمو برای بچه‌ها تکون دادم که حامی هم ماشینو روشن کرد و راه افتاد...
ضبطو روشن کردم و آهنگی گذاشتم که دستمو میون دستش کشید و روی دنده گذاشت...
نزدیکای خونه بودیم که مامان زنگ زد و پرسید کجاییم. انگار رفته بود پیش مامانبزرگ و کسی خونه نبود. میخواست بپرسه که کلید داریم یا نه!
زودتر از حامی پیاده شدم و درو باز کردم که ماشینو دم در گذاشت و دنبالم اومد...
باید میرفت سر کار، منم میرفتم دانشگاه. گوشیش زنگ خورد که جوابشو داد و گفت :
_سلام، من تا یه ربع دیگه اونجام!
مشغول حرف زدن بود که از پله‌ها بالا رفتم و شال و پالتومو درآوردم...
از مدرسه بهش زنگ زده بودن. باید هفت صبح میرفت و الان دیگه داشت یازده میشد...
دلم میخواست دوش بگیرم ولی میدونستم حامی اصرار میکنه برسونتم و دیرش شده بود. پس روی صندلی جلوی آینه‌ام نشستم و مشغول شونه‌ کردن موهام شدم...
شونه‌اشون کردم و مشغول بافتنشون شدم که داخل اتاق شد و سمت کمد لباساش رفت. نفس کلافه‌ای کشید و بعد از پرت کردن لباسی که تنش بود روی تخت، کت نسبتا بلند چارخونشو با یه حرکت تنش کرد...
رژی به لبام زدم و زیرچشمی نگاهش کردم که مقنعه‌ی توی کمدو چنگ زد و توی دستش مچاله کرد...
لب گزیدم. دیدن هربار اذیت شدنش سر این مسائل قلبمو به درد میاورد...
از جام بلند شدم و درحالیکه لباس میپوشیدم دوباره نگاهش کردم که متوجهم شد و سمتم برگشت. حدس میزدم ناراحتیمو فهمیده باشه که گارد گرفت و گفت :
_چیه؟!
بد برداشت میکرد. همیشه بد برداشت میکرد و سعی میکردم توی این موضوع حقو بهش بدم...
مقنعمو روی سرم مرتب کردم و سمتش رفتم. جلوش ایستادم و همونطور که دستمو گوشه‌ی صورتش می‌گذاشتم لب زدم :
_خیلی دوستت دارم خب؟

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407


رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۵۲
#آنــتــروپــی🦋💍

نگاهی بهش انداختم که آنا گفت :
_میریم الان!
چند دقیقه‌ی بعد، بعد از جمع‌ و جور کردن کلبه، دستی به سر و وضعمون کشیدیم و بیرون زدیم...
دستامو دورم گذاشتم و سمت ماشین حامی قدم برداشتم که تیام رو بهم گفت :
_راستی رشته‌ات چیه؟
خیره به حامی که ریموتو میزد توی ماشین نشستم و بدون اینکه درو ببندم لب زدم :
_روانشناسی!
کلاهشو روی سرش کشید و گفت :
_زیاد توجه نمیکنم احتمالا واسه همین تا حالا توی دانشگاه ندیدمت!
تکونی به سر و گردنم دادم که حامی سمتم اومد و همونطور که رو بهم سردته‌ای میگفت، درو بست...
از حرکتش خنده‌ام گرفته بود که تیام ابرویی بالا انداخت و درحالیکه دستشو برام بالا میبرد، سمت ماشینش راه افتاد...
چشمام روی حامی چرخید که کنارم نشست و با اخم گفت :
_چی بهت گفتم؟
با لبخند لب زدم :
_چی بهم گفتی؟
نگاهش روی لبخندم ثابت موند...
دستشو پشت گردنم گذاشت و همونطور که بهم نزدیک میشد، خواست لب‌هاشو روی لب‌هام بذاره که با وجود شیشه‌های دودی ماشین، از ترس اینکه بچه‌ها ببینن عقب کشیدم که با حرص تنمو به صندلی ماشین کوبید و روم خیمه زد...
با احساس گرمی لب‌هاش برای چند لحظه نفس نکشیدم که دستشو میون موهام کشید و همونطور که کمی ازم فاصله میگرفت با صدای خش‌داری گفت :
_مال منی!
قلبم انقدر تند تند میزد که حس میکردم هر آن ممکنه سینه‌امو بشکافه و ازش بیرون بزنه...
بی‌حرف نگاهش میکردم که پیشونیمو بوسید و ازم فاصله گرفت...
لب گزیدم و به اطرافم نگاهی انداختم و وقتی بچه هارو کنارمون سمت ماشین‌ها دیدم خیالم راحت شد...

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407




رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۵۱
#آنــتــروپــی🦋💍

کمی ازش فاصله گرفتم و همونطور که به چهره‌اش چشم میدوختم آروم لب زدم :
_میدونی که چقدر دوستت دارم، نمیدونی؟
نگاهشو از لبام گرفت و خیره به چشمام گفت :
_میدونم...
انگشتامو گوشه‌ی صورتش کشیدم که با لحن کلافه‌ای ادامه داد :
_کاش هیچکس جز من و تو اینجا نبود...
نیمچه لبخندی زدم و سرمو توی گردنش قایم کردم که با انگشتاش روی کمرم خط کشید و نفسشو با صدا بیرون داد...
انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد و وقتی با صدای دانیال چشمامو باز کردم، پشت به حامی توی آغوشش خواب بودم و سفت کمرمو چسبیده بود...
دستامو روی چشمام کشیدم و با گنگی اطرافمو نگاه کردم که دانیال و عسلو دیدم که با چند تا کیسه خرید بالای سرمون ایستادن...
عسل مشغول پهن کردن بساط صبحونه شد و وقتی چشمای بازمو دید رو بهم لب زد :
_پاشو. پاشین یه چیزی بخوریم باید راه بیفتیم بریم...
توی حصار دستای حامی سمتش برگشتم و بهش نگاهی انداختم که با چشمای بازش روبرو شدم...
با مکث بهش صبح‌بخیری گفتم که موهامو از توی صورتم کنار زد و گفت :
_سردت نشد دیشب؟
سرمو تکون دادم؛
یه‌جوری بغلم کرده بود که اگه میخواستم هم سردم نمیشد...
با صدای دانیال همگی از جامون بلند شدیم و بعد از زدن آبی به دست و صورتمون، دور هم کنار سفره نشستیم...
لقمه‌ای برای خودم گرفتم و مشغول شدم که آنا رو بهم گفت :
_اصلا چیزی از فیلم دیدی؟ فوری گرفتی خوابیدی!
اوهومی گفتم که تیام با سرفه از جاش بلند شد و سمت در راه افتاد...
اگه سرما خورده بود دیشب توی این هوا بدتر هم شده بود...
ازش چشم گرفتم و نگاهی به حامی انداختم که کمی از چاییشو سر کشید و نگاهی به ساعتش انداخت...
ده بود و همینجوریشم برای رفتن سر کار دیر کرده بود...
من و آنا هم ساعت یازده کلاس داشتیم، پس رو به بچه‌ها لب زدم :
_بعد صبحونه راه بیفتیم دیگه!
آنا حرفمو تایید کرد که مشغول شدم و دستی به موهام کشیدم...
چند دقیقه‌ای میگذشت که تیام اومد و سر جاش نشست. نگاهی بهش انداختم و رو بهش خوبی گفتم که سرشو تکون داد و گفت :
_چیزی نیست!
بلافاصله صدای حامی توی گوشم نشست که گفت :
_بریم!

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407



20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.