سیلی محکمی تو صورت پسرش زد که باعث شد جیغی بزنم و اون داد زد:
- هنوز دهنت بوی شیر میده شاشت کف نکرده بعد دوست دختر داری؟! میری خونه ی زن همسن مادرت؟ خجالت نمی...
قبل این که ادامه بده با هول و ولا گفتم:
- وای دستت بشکنه حاجی من خواهر دوستشم نزن بچرو
با بهت سرش سمتم برگشت، چهار شونه بود و صورتش جا افتاده بود و خیلی مردونه بود و متعجب چشماش تو صورتم چرخید و سبحان بنده خدا که دستش روی گوشش بود گفت:
- آخ چه دست سنگینی داری بابا، بابا آبجی غزل همونی که مریض بودم سوپ میفرستاد برام ولی همشو تو میخوردی جا من.
با این حرفش خندم گرفت و پدرش چشم غره ای بهش رفت و متعجب خطاب به من گفت:
- بهتون نمیخوره اون دختر هجده سال خواهرتون باشه.
لبخندی زدم:
- به شمام نمیخوره بابای سبحان باشید!
به یک باره سرخ شد، نگاهی به سر تا پام کرد و نگاهش روی دامنی که تا ساق پام بود، کمی بیشتر موند و اخم شدیدی کرد و گفت:
- من اگه میدونستم یه خانم جوان قیم و خواهر دوستشه نمیذاشتم پسرم شب و صبح دم و بی وقت بیاد منزل شما دو تا خانم جوون... پدر مادرتون کجان یا همسرتون کجان؟
حالا منم اخم کردم چون منظورشو کامل فهمیدم:
- سبحانجان مگه نگفتن خواهرم و من تنها زندگی میکنیم؟ من خواهرمو مثل بچه خودم بزرگ کردم شوهر ندارم
به یک باره اخماش بیشتر شد و برام مهم نبود چی فکر کنه و خطاب به پسرش گفتم:
- سبحانی بریم بالا شام گذاشتم زرشک پلو با مرغ همونی که دوست داری غزلم منتظرته بالا.
سبحان با لبخند پهنی خواست دنبالم بیاد که یک باره پدرش غرید: - کجا میری؟
- شام بخوریم دیگه
- لازم نکرده، یالا میریم خونه!
دخالت کردم:
- وا تشریف بیارید بالا خب شام بخوریم
نیم نگاهی بهم کرد اما سریع نگاه گرفت:
- نه ما خودمون یه چیزی میخوریم بریم.
سمت ماشین مدل بالاش خواست بره که دست سبحان و گرفتم و گفتم:
- این بچه تا شام نخوره هیچ جا نمیاد مشکل زخم معده داره ها ای بابا... من مادر نداشته این بچم پسرت تو خونه ی من کنار غزل کموبیش قد کشیده. اینا امسال کنکور دارن من چهارچشمی مواظبشونم.
سریع سمتمون اومد دست پسرش و از دستم دراور: - لا اله الله خانم محترم نا محرمی!!!
بی توجه دستمو گذاشتم رو دست خودش که یه متر پرید عقب و عه بلندی گفت و پر از بهت نگاهم کرد که اخم کردم:
- من پسر شمارو مثل بچه ی خودم میبینم از راهنمایی بیست چهاری خونه ی ما بوده حالا یه شبه معلوم نی از کجا اومدی میخوای ازم جداش کنی؟
رو کردم به سبحان که با لبخند عمیقی نگاهش بین باباشو من هی رد و بدل میشد و گفتم:
- برو بالا غزل منتظرته میزو بچینید تا با پدرت میایم بالا.
سریع باشه ای گفت و رفت که تو صورت بهت زده ی پدرش گفتم:
- ببخشیدا ولی این قدر آدم ندیدید انگاری از آدم به دور شدید یه شامه دیگه پسرتم مثل پسر خودم.
چند بار پلک زد: - خانم محترم من آدم ندیدم؟ من تو بازار روزی هزار تا آدم میبینم
میدونستم حاجی بازاریه و شونه انداختم و بالا و این بار رک گفتم:
- منظور از آدم جنس مونث بود حاج آقا خواستی بیا بالا شام نخواستیم دیگه نخواستی با اجازه.
چشمی نازک کردم و رفتم و اون مات زده خیره بود به جای خالیم و این شروع آشنایی ما بود..
https://t.me/+6cbWY9_HlZtlMDFkتسبیح شاه مقصودش رو چرخوند و گفت
- نمیشه که پسرم باید بهت محرم شه هی میاد خونه ی شما.
با حرص رفتم نزدیکش و گفتم: - مسخرشو دیگه درآوردی حاجآقا میرسعیدستار چیکار کنم من الان برم صیغه پسرت شم نکنه؟ از وقتی پیدات شد آسایشو آرامشو ازمون گرفتی د چی میخوای؟؟؟
سعی کرد فاصله بگیره ازم ولی من هی میرفتم تو صورتش و اون تند تند گفت:
- نه صیغه ی من باید شی.
خشکم زد و ایستادم: - هان؟!
گلویی صاف کرد و فاصله گرفت:
- ببینید خانم محترم ازون جایی که خیلی رفت و آمدمون زیاد شده اصلا درست نیست که شما با این سر و وضع هی جلوی من میگردید بعدشم شما به بنده محرم شید به پسرمم محرم میشید این صیغم فقط برای راحتی دو خانوادست مثلا همین هفته ی دیگه قرار همه بریم شمال خب نمیشه که با این وضع بریم.
هر وقت میخواست مخمو بزنه از کلمه ی خانم محترم استفاده میکرد و من هنوز مات زده بودم که صدای سبحان و غزل به یک باره از پشت سرمون اومد:
- اوو بیبی فکر کنم بد موقع اومدیم دنده عقب بگیر برو بریم که الان بابام چک و لگدیمون میکنه
خندیدن و میرسعید گمشو زیر لبی به پسرش گفت که رفتن و من فقط برای این که سبحان و ازم جدا نکنه گفتم:
- اگه این یعنی بعدش همه چی میتونم بپوشم و برای براش مثل غزل میتونم مادری کنم قبوله.
https://t.me/+6cbWY9_HlZtlMDFkhttps://t.me/+6cbWY9_HlZtlMDFkhttps://t.me/+6cbWY9_HlZtlMDFk