رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman#پارت_۶۰
#آنــتــروپــی🦋💍
لای پلکامو با صدای حامی باز کردم و دستی به موهام کشیدم...
_رسیدیم؟
مامان که از ماشین پیاده شده بود، خندید و سری تکون داد...
_نه تو راهیم. پاشو ببینم!
توی حیاط ویلای خالهاینا پیاده شدم و به اطرافم نگاهی انداختم که شمیم سمتم اومد و گفت :
_خواب بودی؟ چطوری تو؟
اوهومی گفتم و باهاش مشغول حال و احوال شدم که خاله و اشکان هم به جمعمون اضافه شدن...
قبل از ما رسیده بودن و بساط جوجه کنار حیاط به راه بود...
همراه حامی توی اتاق شمیم مستقر شدیم. پالتومو از تنم درآوردم و دستی به دورسم کشیدم که متوجه نگاه خیرهی حامی روی خودم شدم...
زیرچشمی به شمیم که روی تختش دراز کشیده بود و با گوشیش ور میرفت نگاهی انداختم و رو به حامی گفتم :
_لباساتو عوض نمیکنی؟
چیزی نگفت که شمیم معلوم بود حس کرده مزاحمشه که از جاش پاشد و رو بهمون گفت :
_من برم پیش ماماناینا. شما هم زود بیاین غذا آمادهست!
با لبخند باشهای گفتم که بیرون رفت و درو بست...
حامی هنوز سر جاش ایستاده بود که جلوش ایستادم و زیپ کتشو کشیدم...
_حواست کجاست آقای محترم؟
غرق سکوت نگاهم میکرد که خودم کتشو از تنش درآوردم و گفتم :
_بریم؟
با کلافگی سر تکون داد و کنارم قدم برداشت...
کنار میز گوشهی حیاط، پیش مامان نشستم و رو به حامی اشاره کردم کنارم بشینه که خاله رو بهم گفت :
_چخبر خاله جون؟ وضع درسها چطوره؟
سری تکون دادم و لب زدم :
_سلامتی... خوبه خداروشکر... شما چطورین؟ چه خبرا؟
سلامتیای گفت که اشکان با چند سیخ کباب سمتمون اومد و گفت :
_ببینید آقا اشکان چه کرده!
اینو گفت و اولین سیخو سمت من گرفت...
یه تیکه ازشو برداشتم و تشکر کردم که گفت :
_دومیو بردار!
نگاهی بهش انداختم که ادامه داد :
_میدونم چی دوست داری!
نیمچه لبخندی زدم و خواستم تیکهای که میگفترو بردارم که حامی از دستش کشید و با عصبانیت گفت :
_دستت دردنکنه!
اینو گفت و تیکه مرغو توی بشقابم گذاشت...
لب گزیدم و رو بهش نچی کردم که با اخم نگاهم کرد...
نگاه اشکان روی ما دوتا بود که بابا رو به حامی چشم غرهای رفت و به اشکان گفت :
_ببینم چطور شدن؟
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407