رمان دریا به رنگ آبی💙
#پارت240
کنار شومینه نشسته بود و از دور تماشایش میکرد.چقدر در این دوماه شکستهتر از قبل به نظر میرسید.غم، چهرهاش را دربرگرفته بود و زبانش باز روزهی سکوت را در پیش گرفته بود. امیدی که دل شاهرخ و آرش را روشن کرده بود را حالا تاریکی مطلق فرا گرفته بود.وقتی از جواب دریا گفت و دیگر هیچ اصراری به این ازدواج ندارد دل فروزان یک آن مانند کوه فرو ریخت.
چرا که او به این وصلت دلش خوش بود و آمدن این دختر در زندگیاشان میتوانست نور امید دیگری باشد.
هر چند آرش دیگر به این وصلت فکر نمیکرد.حتی به دریایی که روزی درون قلبش جای نگارش را گرفت.آری او عقب نشینی کرده بود و این خالی کردن میدان به نفعش بود.هر چند آخرش میدانست دریا دل و دینش را به امیر میبازد.
پس باید با او در مورد بعضی چیزها حرف بزند.مثلا او را آگاه و روشن کند.
همانطور که دریا او را بردار خطاب کرد پس دریا هم برای او حکم خواهر بودنش را داشت.پس باید هوایش را داشته باشد تا مبادا از کردهی خود پشیمان شود.
آرام به سمت فروزان قدم برداشت.
فروزان روی صندلی نشسته بود و خودش را عقب جلو میکرد.چشمانش شعلهها را هدف گرفته بود.حضور آرش را حس کرد ولی چیزی نگفت.آرش بیحرف روی بالشتک سبز رنگی که کنار شومینه درست مقابل فروزان با فاصله از او بود نشست.دو دستش را دور پایش حلقه کرد و او هم مانند فروزان خیره به شعلههای آتش شد.باید حرف میزد. باید او را به حرف آورد وگرنه دق میکرد.
بیچاره شاهرخ، طاقت دیدن دوباره این صحنههای دل خراش را ندارد.داخل اتاقش رفته بود تا کمتر از دیدن زنی که عاشقانه دوستش دارد زجر بکشد.به او حق میدهد.اصلا باید به او جایزه طلا را داد.بیست سال تحمل و سختی این زندگی را هیچ مردی دوام نمیآورد که شاهرخ با تمام عشق و علاقهاش به فروزان در این زندگی ماند و تحمل کرد.
شاهد عاشقانههایشان بود.چقدر زود این زندگی عاشقانه به پایان رسید.نگاهش را به سمت فروزان تغییر داد.فروزان نگاهش هنوز به شومینه بود.جوری که انگار پلک هم نمیزد.
_واسه پسفردا براتون بلیت میگیرم.
پلک زد اما، حرفی نزد.
_بابا در جریانه، اینجام که دیگه کاری ندارین.فروزان برای لحظهای نگاهش را به آرش داد و دوباره از او گرفت.
چرا حس میکرد صدای مرد مقابلش بغضدار به نظر میرسید.
_شایدم منم همراهتون اومدم.
و بعد نگاهش را به شعلههای آتش نارنجی رنگی که به قرمزی میزد داد.فروزان خیره نگاهش کرد.
_تو باید بمونی.
_من اینجا کاری ندارم.
_تو و دریا...
نگاهش کرد و میان حرف فروزان پرید:
_این مسئله دوماه پیش تموم شده، قبلا راجبش حرف زده شده...
اینبار فروزان با صدای نسبتا بلند میان کلامش پرید:
_ولی به هیچ نتیجهای نرسیده.
آرش کلافه چشمانش را باز و بسته کرد.
حرف زدن در مورد این مسئله فقط قلبش را به درد می آورد.
_من باید با اون دختر حرف بزنم.
_نمیخوام به چیزی که تمایل نداره اصرار کنم.
فروزان اخم کرده نگاهش را به شومینه تغییر داد.
_من به این ازدواج دلم روشن بود.
آرش از جایش بلند شد.
_دیگه همه چیز تموم شد.
اولین قطره ازچشم فروزان پایین ریخت و ازچشم آرش دورنماند.دستش کنار پایش مشت شد.برای اولین بار امیررادر دل لعنت کرد.یهو آمد و تمام کاسه کوزه را بر هم زد و رفت.ادعای عاشقی کرد و غلدری.خدا لعنتش کند.بیحرف از کنارش گذشت کهصدای زنگآیفون بهصدا درآمد.فروزان درخودش جمع شد وخیره به عکس کف دستش اشک ریخت.مقابل آیفون ایستاد.اخم کم رنگی میان پیشانیاش جاخوش کرد.آقا بعداز دوماه تشریف فرما شدند.در را باز کرد.نزدیک در ورودی ایستاد و امیر داخل شد.نزدیک شد وبا او سلامواحوال پرسیکرد و متقابل دستش را جلو برد وبا آرش دست داد.رفتارش هنوز هم با امیر همانگونه سرد بود. از سردیزمستان هم سردتر.تعارف کردو داخل پذیرایی شدند.امیر متوجه فروزان شد.لحظهای ایستاد و بلند سلام کرد.فروزان هیچ حواسش به اونبود.اصلا هیچ واکنشی نشان نداد.آرش همانطور که به طرف پذیرایی میرفت خطاب به او گفت: صداتو نمیشنوه.
امیر متعجب نگاه گرفت وداخل پذیرایی شد.هردو رویمبل مقابل هم نشستند.
_یعنی چی صدامو نمیشنوه؟
آرش با همان اخم میان پیشانی که انگار قصد پاک شدن را نداشت لب زد:
_دوماهی میشه که باز به روال قبل برگشته.
ابرویی بالا انداخت.متوجه منظور آرش نمیشد.آرش بیخیال دستی تکان داد و گفت: بگو چیکار داری؟
امیر کمی درخودش معذبوار جمع شد.احساس مزاحم بودن کرد.انگار رفتار آرش به کلی تغییر کرده بود.
_ممنون بابت این دوماه.
آرش سکوت کرد ونگاهش جایدیگری را هدف گرفت.
_دلم میخواد باز مثل سابق کنارهم باشیم.
آرش پوزخندی زد.
_من دارم واسه همیشه از اینجا میرم.
امیرچشمانش مانند دو تیلهی مشکی درشت شد.
_آخه چرا؟
این مردک روبهرویش یا نفهم بود یا خودش را به نفهمی زده بود.
_خیلی جالبه یعنی واقعا نمیدونی؟
_نگو که واسه خاطر یه دختر داری میزاری میری؟
آرش قهقه بلندی سر داد.
#پارت240
کنار شومینه نشسته بود و از دور تماشایش میکرد.چقدر در این دوماه شکستهتر از قبل به نظر میرسید.غم، چهرهاش را دربرگرفته بود و زبانش باز روزهی سکوت را در پیش گرفته بود. امیدی که دل شاهرخ و آرش را روشن کرده بود را حالا تاریکی مطلق فرا گرفته بود.وقتی از جواب دریا گفت و دیگر هیچ اصراری به این ازدواج ندارد دل فروزان یک آن مانند کوه فرو ریخت.
چرا که او به این وصلت دلش خوش بود و آمدن این دختر در زندگیاشان میتوانست نور امید دیگری باشد.
هر چند آرش دیگر به این وصلت فکر نمیکرد.حتی به دریایی که روزی درون قلبش جای نگارش را گرفت.آری او عقب نشینی کرده بود و این خالی کردن میدان به نفعش بود.هر چند آخرش میدانست دریا دل و دینش را به امیر میبازد.
پس باید با او در مورد بعضی چیزها حرف بزند.مثلا او را آگاه و روشن کند.
همانطور که دریا او را بردار خطاب کرد پس دریا هم برای او حکم خواهر بودنش را داشت.پس باید هوایش را داشته باشد تا مبادا از کردهی خود پشیمان شود.
آرام به سمت فروزان قدم برداشت.
فروزان روی صندلی نشسته بود و خودش را عقب جلو میکرد.چشمانش شعلهها را هدف گرفته بود.حضور آرش را حس کرد ولی چیزی نگفت.آرش بیحرف روی بالشتک سبز رنگی که کنار شومینه درست مقابل فروزان با فاصله از او بود نشست.دو دستش را دور پایش حلقه کرد و او هم مانند فروزان خیره به شعلههای آتش شد.باید حرف میزد. باید او را به حرف آورد وگرنه دق میکرد.
بیچاره شاهرخ، طاقت دیدن دوباره این صحنههای دل خراش را ندارد.داخل اتاقش رفته بود تا کمتر از دیدن زنی که عاشقانه دوستش دارد زجر بکشد.به او حق میدهد.اصلا باید به او جایزه طلا را داد.بیست سال تحمل و سختی این زندگی را هیچ مردی دوام نمیآورد که شاهرخ با تمام عشق و علاقهاش به فروزان در این زندگی ماند و تحمل کرد.
شاهد عاشقانههایشان بود.چقدر زود این زندگی عاشقانه به پایان رسید.نگاهش را به سمت فروزان تغییر داد.فروزان نگاهش هنوز به شومینه بود.جوری که انگار پلک هم نمیزد.
_واسه پسفردا براتون بلیت میگیرم.
پلک زد اما، حرفی نزد.
_بابا در جریانه، اینجام که دیگه کاری ندارین.فروزان برای لحظهای نگاهش را به آرش داد و دوباره از او گرفت.
چرا حس میکرد صدای مرد مقابلش بغضدار به نظر میرسید.
_شایدم منم همراهتون اومدم.
و بعد نگاهش را به شعلههای آتش نارنجی رنگی که به قرمزی میزد داد.فروزان خیره نگاهش کرد.
_تو باید بمونی.
_من اینجا کاری ندارم.
_تو و دریا...
نگاهش کرد و میان حرف فروزان پرید:
_این مسئله دوماه پیش تموم شده، قبلا راجبش حرف زده شده...
اینبار فروزان با صدای نسبتا بلند میان کلامش پرید:
_ولی به هیچ نتیجهای نرسیده.
آرش کلافه چشمانش را باز و بسته کرد.
حرف زدن در مورد این مسئله فقط قلبش را به درد می آورد.
_من باید با اون دختر حرف بزنم.
_نمیخوام به چیزی که تمایل نداره اصرار کنم.
فروزان اخم کرده نگاهش را به شومینه تغییر داد.
_من به این ازدواج دلم روشن بود.
آرش از جایش بلند شد.
_دیگه همه چیز تموم شد.
اولین قطره ازچشم فروزان پایین ریخت و ازچشم آرش دورنماند.دستش کنار پایش مشت شد.برای اولین بار امیررادر دل لعنت کرد.یهو آمد و تمام کاسه کوزه را بر هم زد و رفت.ادعای عاشقی کرد و غلدری.خدا لعنتش کند.بیحرف از کنارش گذشت کهصدای زنگآیفون بهصدا درآمد.فروزان درخودش جمع شد وخیره به عکس کف دستش اشک ریخت.مقابل آیفون ایستاد.اخم کم رنگی میان پیشانیاش جاخوش کرد.آقا بعداز دوماه تشریف فرما شدند.در را باز کرد.نزدیک در ورودی ایستاد و امیر داخل شد.نزدیک شد وبا او سلامواحوال پرسیکرد و متقابل دستش را جلو برد وبا آرش دست داد.رفتارش هنوز هم با امیر همانگونه سرد بود. از سردیزمستان هم سردتر.تعارف کردو داخل پذیرایی شدند.امیر متوجه فروزان شد.لحظهای ایستاد و بلند سلام کرد.فروزان هیچ حواسش به اونبود.اصلا هیچ واکنشی نشان نداد.آرش همانطور که به طرف پذیرایی میرفت خطاب به او گفت: صداتو نمیشنوه.
امیر متعجب نگاه گرفت وداخل پذیرایی شد.هردو رویمبل مقابل هم نشستند.
_یعنی چی صدامو نمیشنوه؟
آرش با همان اخم میان پیشانی که انگار قصد پاک شدن را نداشت لب زد:
_دوماهی میشه که باز به روال قبل برگشته.
ابرویی بالا انداخت.متوجه منظور آرش نمیشد.آرش بیخیال دستی تکان داد و گفت: بگو چیکار داری؟
امیر کمی درخودش معذبوار جمع شد.احساس مزاحم بودن کرد.انگار رفتار آرش به کلی تغییر کرده بود.
_ممنون بابت این دوماه.
آرش سکوت کرد ونگاهش جایدیگری را هدف گرفت.
_دلم میخواد باز مثل سابق کنارهم باشیم.
آرش پوزخندی زد.
_من دارم واسه همیشه از اینجا میرم.
امیرچشمانش مانند دو تیلهی مشکی درشت شد.
_آخه چرا؟
این مردک روبهرویش یا نفهم بود یا خودش را به نفهمی زده بود.
_خیلی جالبه یعنی واقعا نمیدونی؟
_نگو که واسه خاطر یه دختر داری میزاری میری؟
آرش قهقه بلندی سر داد.