𝙎𝙚𝙭 𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚🔞


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Для взрослых


بندازمت رو تخت خیمه بزنم روت، بیوفتم به جون لباتو کبودشون کنم🫦💦

این رمان مناسب همه سنین نیست🔞

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Для взрослых
Статистика
Фильтр публикаций


🫠🫠🫠🫠🫠


#پارت۳

_شهریار ک*رت داره توی ک*صم بزرگ تر میشه آههه...

شهوتی نوک پستون هامو مکید و ک*صمو مالوند که ناله هام بلند شد.

_ ک*ص صورتیت حش‍*‍ریم کرد کوچولو آههه 🔞💦

محکم تر خودمو روی ک*یرش بالا پایین کردم که صدای شلپ شلوپ برخورد ک*یر و‌ ت*خماش تا ته ک*صم توی اتاق پیچید یهو با دیدن زن شهریار لخت با یه ک*ص تپل و‌ پستون های گنده شهوتی نگاهش کردم که یهو امد روی تخت و سریع روی دهن شهریار نشست و شروع کرد لب بازی کردن باهام و با ملچ ملوچ شهریار ک‌*صشو میخورد و هردوتامون آه و ناله هامون بلند شده بود و.....
https://t.me/+UIfRm-Vpb_0xNDI0

شهریار!

دادستان پر آوازه و خشنی که زن خوشگلی داره.
ولی یه مشکل بزرگ داره، زنش حامله نمیشه و پادشاهیش قراره بدون وارث بمونه! همین شده نقطه ضعفی که باید حل میشد!

تا این که دختر یکی از حرومزاده های زیر دستشو تصاحب می‌کنه...

دختر ریزه میزه ای که قرار بود فقط نقش رحم رو براش بازی کنه ولی...


https://t.me/+UIfRm-Vpb_0xNDI0

#دارای‌صحنه‌ها‌‌ی‌اروتیک‌وبزرگسال🔞❌


#تریسام #عرب #خشن🔞💦
حیات دختری که با وجود داشتن نامزد گیر دوتا شاهزاده‌های عرب #کـ*ـیرکلفت میوفته که فانتزی های جنسی خاص دارن😱🔞👇🏻
#part45

_پاهاتو رو به دوربین باز کن میخوام نامزدت ببینه که زنش داره زیر دوتا شیخ عرب #کـ.یر کلفت جر میخوره

ارحام کـ.یرشو دم سوراخ #کـ.صم گذاشت
_برادر از همه چی داری فیلم میگیری دیگه؟
اسعد سری تکون داد و پشت دوربین #کـ.یرشو مالید

ارحام سیـ♨️نه های گرد و بزرگمو محکم چنگ گرفت و خودشو روی تنم انداخت
_اوووففف تاحالا زنی اینقدر سفید و خوشگل ندیده بودم حیات الحق که دخترای ایرانی خوشگلترینن

محکم خودشو به کـ.صم کوبید که جیغم رفت هوا ، تند تند تلمبه میزد و با حرفای حشـ♨️ری دم گوشم #کـ.صمو میمالید
_اووففف چقدر تنگ و داغی اون نامزد بی عرضت پردتو نزده بود مگه؟

#تلمـ.به‌ی محکمی زد که اسعد از پشت دوربین جلو اومد

_برو کنار نوبت منه تا این #کـ.ص خوشگلو گشاد کنم

_تو از اون یکی سوراخش بگا اینو، از هردوتا سوراخ بکنیمش بکر و تنگه اوففف
https://t.me/+CQakUzCsYSxkMzdk
https://t.me/+CQakUzCsYSxkMzdk
با هر پارتش آبت میاددد دونفری کـ.ص دختره رو‌میگان و برای نامزدش فیلمشو میفرستن😱❌


_ محکم نکوب، ک.صم ورم کرد.

انگشتش رو روی چ.وچ.ولم گذاشت و محکم لرزوند.
_ هیشش، زود ارضا شو ...میخوام بکشم بیرون.

دست روی دهنم گذاشتم و با جلو عقب شدن کلفتی ک.یرش، لرزشی به جونم افتاد و که بی اختیار جیغ زدم:
_ آخهخهخ ...تند تر ...آه ...دارم میام ...اوف!

سینه هام رو عصبی فشار داد و محکم تر تلمبه زد:
_ هیشش صدات میرسه به گوش مامانم، میفهمه واسه چی پتو هر شب خیسه.

ترسیده گردنش رو چسبیدم.
_ آییی ...من ...من دارم ...

بی مقدمه ازم بیرون کشید.
منو جایی میون هوا و زمین رها کرد.
_ بسه دیگه؛ ک.یرم خوابید ...

بهم برخورد.
یعنی چی‌ که خودش شروع می کرد و حالا بدون ارضا کردن من عقب میکشید؟!

_ چ ...چرا نذاشتی ارضا بشم؟

سیلی به رونم زد.
_ خودتو بمال، خوشم نمیاد تو بغلم بلرزی! زنم تو خونه منتظره ...

مگه من زنش نبود؟ همیشه نو که می اومد کهنه برای مرد ها دل آزار می شد؟

_ فقط وقتی دلت سکس وحشیانه میخواد هوس منو میکنی؟
⭕️🔞⭕️🔞⭕️
https://t.me/+m9MebseBYzxjZmM0
https://t.me/+m9MebseBYzxjZmM0
https://t.me/+m9MebseBYzxjZmM0
https://t.me/+m9MebseBYzxjZmM0
https://t.me/+m9MebseBYzxjZmM0
https://t.me/+m9MebseBYzxjZmM0
https://t.me/+m9MebseBYzxjZmM0
https://t.me/+m9MebseBYzxjZmM0
https://t.me/+m9MebseBYzxjZmM0


وحشت زده پتو کشیدم روی تن برهنه‌ام و گفتم:
_ ناهید خانوم شما اینجا چیکار...

سیلی روی دهنم کوبید و به معنی واقعی کلمه لال شدم. با چشمای براق از خشم و فکی قفل شده غرید:
_ پس توی دهاتی زن دوم شوهرمی؟ فکر کردی میذارم امشب شوهرم بکارتتو بگیره؟؟

پتو رو پرت کرد کنار و با چندشی به بدن لختم نگاه کرد. بغضم ترکید و زدم زیر گریه:
_ ناهید خانوم چیکار میکنین... توروخدا...

پاهامو باز کرد و تفی رو ک.صم انداخت:
_ خودم جرت میدم... نمی‌ذارم امشب شوهرم از ک.ص بو گندو و چرکت لذت ببره!!

سیلی روی بهشتم کوبید و چنگ زد به سینه هام

جیغ کشیدم اما امکان نداشت کسی صدامو بشنوه... بیرون از اتاق عروسی بود و قرار بود چند دقیقه‌ی دیگه ارباب بیاد تا یه شب زفاف رمانتیک داشته باشیم...

ناهید خانوم، زن اول خان خم شد لای پام لیس پر تفی به چ.وچولم زد و گفا:
_ عفونت داری دختر؟ چرا انقد ک.صت ترشه؟؟

گریه میکردم تا ولم کنه ولی انگار نمیشنید. یهو دوتا انگشتشو کرد توم و فشار داد که خروج خون از بدنم و حس کردم.

جیغ کشیدم و ناهید خانوم بیشتر انگشتاشو توم فشار داد... تلمبه زد و شیطانی خندید:

_ الان که یحیی اومد بکنتت و دید باکره نیستی... همین امشب از عمارت پرتت میکنه بیرون!

خونی که از ک. صم روونه شده بود رو با دستمال سفید زفاف پاک کرد و گفت:
_ آتیشش میزنم اینو... حق نداری زیر شوهرم آه و ناله کنی فهمیدی؟؟ فهمیدی ج.نده خانوم؟؟؟

در اتاق باز شد و یحیی خان با دیدن من و ناهید خانوم تو اون وضعیت....

https://t.me/+7rwZpkGcs2EzNTU0
https://t.me/+7rwZpkGcs2EzNTU0
https://t.me/+7rwZpkGcs2EzNTU0
https://t.me/+7rwZpkGcs2EzNTU0
https://t.me/+7rwZpkGcs2EzNTU0
https://t.me/+7rwZpkGcs2EzNTU0


#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_255


هنوز گیج و بهت زده بودم.
مروارید و شوهرش اینجا چکار میکردن؟
مروارید با لبخند حرص دراری بهم خیره شد و روسری لبنانی اش رو مرتب کرد و همراه شوهرش شد.

من و شاپور پشت سرشون حرکت کردیم و با صدای آرومی پرسیدم:

_این اینجا چکار میکنه؟

نگاهی از بالا بهم انداخت و لبه کتش رو درست کرد و به طرف مهندس رفت و در همون حین گفت:

_نیرو اینجا کم داشتم و این دونفر داوطلب شده بودن.

ثانیه ای پلک بستم تا خونسردی ام رو حفظ کنم.
وقتی نگاه خیره مروارید روی خودمون حس کردم برای اینکه حرصش رو در بیارم با لبخند دست چپم رو بالا اوردم و دور بازوی شاپور حلقه کردم.

اینجوری حلقه ام مخصوصا زیر نور آفتاب چنان برق زد که خودمم لذت بردم.

نگاه مروارید میخ حلقه ام شد ولی سریع به خودش اومد و با خونسردی نگاه ازش گرفت.

با اینکه شوهر داشت ولی کرم داشتنش فریاد میزد.
من آدم حساسی نبودم ولی مروارید قشنگ زنگ خطر بود مخصوصا با پرویی و بی حیایی عشوه های زیرکی برای شیخ میرفت.

_گشنمه شاپور!

با صدای من نگاه از مهندس گرفت و به من داد و با حرف من مهندس هم حرفش رو قطع کرد.

_یه دقیقه صبر کن الان میریم رستوران!

لبخندی زدم و همون دقیقا یک دقیقه شد که کارش رو تموم کرد و قرار شد بریم رستوران ناهار بخوریم.

مروارید سریع خودش رو از پشت بهمون نزدیک کرد و با خنده گفت:

_شیخ ماهم گشنمه مونه همراهتون میشیم با اجازه نترسید ها پول ناهارمون رو خودمون حساب میکنیم.


#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_254


از ماشین پیاده شدیم و سرم رو بالا گرفتم و به ساختمون خیره شدم.

بخاطر آفتاب دستم رو سایه بون پیشونیم کردم تا کمتر اذیتم بکنه.
بابا راست میگفت ثروت شاپور اصلا قابل شمارش نبود و اون راحت میتونست یه کشور رو بخره.

وارد ساختمون نیمه کاره شدیم و تا خواستم جلو قدم بردارم دست شاپور برای محافظت پشت کمرم قرار گرفت.

که از این کار کوچیکش تو دلم قند آب شد.
با دیدن یه زن و مرد که داشتن با یه مرد حرف میزدن و پشتشون به ما بود، چشم ریز کردم.

از پشت آشنا بودن.
وقتی صدای قدم هامون رو شنیدن و تا سرشون به سمت ما برگشتن کپ کردم.

اینا اینجا چکار میکردن؟
دختر با لبخند نگاهی بین من و شاپور رد و بدل کرد و با ذوق گفت:

_اومدید شیخ؟ ما امروز رسیدیم و سریع اومدیم اینجا تا کار عقب نمونه.

باز هم این مرواریدی که اصلا حس خوبی بهش نداشتم.
شوهرش خندید و با شیخ دست داد و بعدش دستش رو به سمتم دراز کرد و خواست بهم دست بده که شیخ مچ دستش رو ازم دور کرد تا این اتفاق رخ نده.


#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_253


_کونتو بندازی بیرون یعنی خوب شد؟ برو یه چیز درست و درمون بپوش ملودی تا اعصاب منو بهم نریختی.

چونه مو با اون یکی دستش گرفت و تو صورتم توپید:

_اینجا ایران نه دبی یا هرجای دیگه بودی! من حوصله بچه بازی ندارم که بیفتم دنبالت تو این پاسگاه و اون پاسگاه.

پوف کلافه ای کشیدم.
خودش از داخل چمدون یه تیشرت لانگ دیگه به زور تنم کرد که باسنم رو پوشوند و شال رو پوشیده تر روی سرم گذاشت.

انگار با اومدنش تو ایران یه آدم دیگه شده بود خب بهش حق میدادم اینجا قانون هاش فرق میکرد.

سوار ماشینی که از قبل خریده بود شدیم و اون به سمت مقصدی که نمیدونم کجاست، حرکت کرد.

_قرص ضد بارداری نخوری!

دست به سینه شدم و به رو به رو خیره شدم.
با اینکه هیچوقت چیزی که باعث جلوگیری بارداری بشه رو نمیخوردم ولی خب چون از شاپور از قبل حرص داشتم جوابی بهش ندادم.

_الان کجا داریم میریم؟
_به سمت شرکتی که قراره اینجا افتتاح کنم!

با چیزی که شنیدم ابروهام از شدت تعجب بالا پریدن.
میخواست اینجاهم شرکت افتتاح کنه؟ ماشین با ورود به خاکی ها و جلوی ساختمون نیمه کاره که توقف کرد، فهمیدم اصلا شوخی نداره.


#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_252


فرصت زیر و رو کردن خونه رو نداشتم چون خودمم خیلی خسته بودم از صبح چشم روی هم نذاشته بودم.

همراه با شیخ به یکی از اتاق ها رفتیم و اولین چیزی که چشمم رو گرفته تخت دو نفره بیگ سایز سرمه ای رنگ بود.

قبل از اینکه شاپور عین پدرها هشدار بده لباس هام رو با لباس راحتی عوض کردم.

زیر پتو خزیدم و با لبخندی که از خنکی تخت به لبم نشست، پتو رو تا گردنم بالا کشیدم.

بعد از دقایقی تخت بالا و پایین رفت و حضور شاپور رو حس کردم اما حال باز کردن چشم هام رو نداشتم.

***

_من اینجوری ببرمت بیرون که بعدش بازداشتگاهی.

با چیزی که شیخ گفت نگاهم روی لباس هام سر خورد.
چیز خاصی نداشت که... تیشرت آستین کوتاه سفید با شلوار لی!

شونه ای بالا انداختم و شال رو روی سرم آویز کردم و با لبخند پرسیدم:

_الان خوب شد؟

دستی به صورتش کشید و نفس عمیقی کشید تا کنترل خودش رو حفظ کنه.
جلو اومد و دستش رو یهویی بالا برد و از پشت چنان به باسنم کوبید که جیغم بلند شد.


#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_251


خیابون ها و ماشین ها همه خیلی برام هم عجیب بودن هم حس جالبی داشت.

توقع داشتم الان به هتل بریم وقتی ماشین بعد حدود از یک ساعت جلوی یه ویلا نگه داشت با تعجب نگاهم رو به شاپور دادم که بالاخره یکبار توضیح داد.

_حوصله دنبال خونه پیدا کردن نداشتم به بچه ها سپردم قبل از اومدنم برام خونه پیدا کنن.

از ماشین پیاده شدیم و خواستم چمدونم رو بردارم که شاپور اجازه نداد و با انداختن کلید تو در، کنار رفت تا اول من وارد بشم.

چشمم رو دور تا دور ویلا دوختم.
انقدر سرسبز بود که آب دهنم رو قورت دادم... یه حیاط باصفایی داشت.

ولی خب می ترسیدم من بخوام جلوتر وارد خونه بشم.
قدم هام رو سست کردم و گذاشتم شاپور جلوتر از من راه بیفته.

بی توجه از اینکه من باهاش قهر کرده بودم بازوش رو گرفتم و جوری بهش چسبیدم که خودمم خنده ام گرفت.

یه چیزی ذهنم رو درگیر کرده بود ولی خب بخاطر قهرم غرورم اجازه نمیداد که این سوال رو ازش بپرسم.

وقتی وارد ویلا شدیم و چراغ هارو روشن کرد، پرسیدم:

_جک و جونورات رو چکار کردی؟

از لفظ جک و جونور اخمی بین پیشونیش نشست و کت رو از تنش در اورد و روی ساعد دستش آویزون کرد.

_زانیار بهشون سر میزنه تو غصه اونارو نخور بیا بریم بخوابیم که خیلی خسته ام.




#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_250



نگاهم روی شیخ مات شد که شال رو جلوی چشمام تکون داد تا از دستش بگیرم.
نفس پر حرصم رو بیرون دادم و همونجور خیره نگاهش کردم که خودش کلاه رو از روی سرم برداشت.

انگشتاش لای موهام لغزید و مرتبشون کرد.
خودش شال رو روی موهام انداخت و از مرتب بودنش خیالش راحت شد، از روی صندلی بلند شد و دستش رو به سمتم گرفت.

بدون اینکه دستش رو بگیرم بلند شدم و از هواپیما بیرون اومدیم.

کنجکاو نگاهم رو به اطراف دوختم که همه داشتن فارسی حرف میزدن.
تا زمانی که از فرودگاه بیرون بزنیم نگاه کنجکاو من روی همه می چرخید و استایل هاشون یه چیز فرای عجیب برام بود.

انگار شیخ اینجا هم آدم داشت که مردی با دیدنمون سریع جلو اومد و چمدون هارو از دستمون گرفت و تو صندوق عقب ماشینش گذاشت و با احترام در رو برامون باز کرد.

هردو عقب نشستیم و من عین بچه ها به شیشه چسبیدم و به بیرون خیره شدم.

همه چیز اینجا حتی آدم هاشون برام تازگی داشت.

_سیم کارت هارو اوردی؟
_بله آقا الان بهتون میدم.

حتی نگاه نکردم که چکار دارن میکنن. فقط با درخواست شاپور که موبایلم رو میخواست تا سیم کارت جا به جا کنه بهش دادم.


#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_249


فکر اینکه چندماه از همه دورم بغضم رو بیشتر کرد.
به سختی از بابا جدا شدم و بوسیدن شیدا همزمان شد با بلند شدن زنگ واحد.

بابا در رو باز کرد که نگاهم به شیخ افتاد.
با اون قدش که اندازه در بود جلو اومد و کنارم ایستاد... به پدرم و مادرش دست داد و با برداشتن چمدونم، خودش جلوتر راه افتاد.

برای اینکه کمتر سختم باشه بدون نگاه به پشت سرم دنبال شیخ شاپور راه افتادم.

سکوت سکوت سکوت.
فقط سکوت بود که بینمون جریان داشت... تا وقتی سوار هواپیما بشیم اصلا لب هام از هم تکون نخورد.

ناهار هم که برامون اوردن لب بهش نزدم.
تو vip بودیم و آدمهای اطرافمون انگشت شمار بودن.

شاپور با ریلکسی هدفون روی گوشش بود و با آیپدش مشغول بود.
حتی تلاش نمیکرد تا از دل من در بیاره... با اخم دست به سینه شدم و به کنارم که یه زن و مرد بودن و بچه زیبایی بغل زن بود، نگاه کردم.

وقتی اعلام کردن که پرواز قصد نشستن داره استرسم دوبرابر شد.
بخوام بگم این اولین بار بود میخواستم ایران رو ببینم... خواستم از روی صندلی بلند شدم که دست شیخ روی دستم نشست.

گیج بهش نگاه کردم که کیف سامسونتش رو باز کرد و با بیرون اوردن شال تا شده پوست پیازی رنگی رو بیرون اورد و جلوم گرفت.

_اینو بپوش!


#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_248



منو از آغوشش بیرون کشید و با اطمینان و لبخند بهم نگاه کرد تا بهم قدرت بده.

بابا همیشه باعث میشد من از هرچی حس بد که دورمه دور بشم.
وقتی پرسید "خیالم راحت باشه ازت؟" لبخند زوری روی لبم نشوندم و سرم رو تکون دادم.

پیشونیم رو بوسید و با خنده دستی پشت کمرم کشید و گفت:

_برای ایران لباس پوشیده بپوش بابا که اذیت نشی.

به ناچار "باشه" ای گفتم.
تنها چیزی که اونم از زبون بابا فهمیدم اینه که یک ساعت دیگه پرواز داریم.

شکلاتی تو دهنم انداختم تا ضعف نکنم.
از بین لباس هام یه تیشرت لانگ با شلوار بگ آبی و کلاه نقاب دار پوشیدم و موبایل به دست منتظر شاپور موندم.

وقتی موبایلم روی ویبره رفت و اسم شیخ شاپور روی صفحه نمایش دیده شد، ضربان قلبم تند شد و با استرس از جا بلند شدم.

حتی فرصت خداحافظی به دلوین رو هم نداشتم.
سریع داخل لیست پیام هام شدم و پیام طولانی براش نوشتم و تهش با عذرخواهی، دکمه سند رو زدم و با چمدون از اتاق بیرون رفتم.

نگاهی به بابا و شیدا که کنار هم ایستاده بودن، انداختم و به طرف بابا رفتم و محکم بغلش کردم.


چنل VIP #شیخ_عرب افتتاح شد! 🔞💦

⛔️ اگه می‌خواهید رمان هات و ممنوعه شیخ عرب رو با پارت‌های بیشتر و سریع‌تر بخونید با پرداخت 41,000 تومان به چنل VIP ملحق شوید و هفته ای پارت بخونید☺️

پیوی ادمین برید با گفتن "شماره کارت" بعد از فیش واریزی لینک رو دریافت کنید👇🏻❤️

@ArabVipR

بعد از فرستادن فیش لینک رو بگیرید🐈




#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_247



خودم رو روی تخت انداختم و بالاخره سدم شکست و یک قطره اشک روی صورتم چکید.

کار شیخ رو درک میکردم.
اما از اینکه حتی یک کلمه باهام حرف نزده بود برام گرون تموم شده بود.

بابا و همسرش جلوی اتاق اومده بودن و همراه با حرف زدن، مشت هاشون رو به در می کوبیدن.

اهمیتی بهشون ندادم.
چمدونم رو برداشتم و هرچی فکر میکردم که نیاز هست رو تو چمدون انداختم و وقتی زیپ چمدون رو بستم تازه بغض سنگینی تو گلوم نشست.

چجوری پدرم و دلوین رو بذارم و برم تو کشوری که هیچ تعلق خاطری ندارم.

پیشونیم رو به چمدون چسبوندم و با صدای بلند زدم زیر گریه.
صدای هق هق باعث شد دیگه صدایی از بابا و شیدا به گوش نرسه.

دقیقه ای گذشت و بعد صدای بابا به گوشم رسید.

_من از اول میدونستم ملودی! از اینکه شاپور رو دوست داشتی خبر داشتم و میدونستمم دوری من و دلوین رو نمیتونی تحمل کنی که مجبور شدم قبول کنم چیزی بهت نگم.
بابا بعد تو که تا ابد نمیخوای بری فداتشم چندماه میری و بعد بر میگردی پیش خودم.

حرف های بابا باعث شد فقط کمی آروم بشم.
من میترسیدم برم کشوری که همش محدودیت بود.

اشک هام رو پاک کردم و جلو رفتم و در رو باز کردم.
بابا تنها پشت در بود و با دیدن صورت خیسم سریع جلو اومد و منو محکم به آغوشش کشید.

_تو که بدون من اومدی دبی عزیزم حالا ایران که ترس نداره تازه شاپور هم به عنوان همسر همراته نمیذاره کسی بهت بگه بالای چشمت ابروهه.


#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_246



جلوی ساختمان که نگه داشت بدون اینکه از ماشین پیاده بشم به رو به رو زل زدم.
پوست لبم رو کندم و مسخره بود اما این اولین دعوای زندگی مون بود.

وقتی دیدم حرفی نمیزنه دستم رو به سمت دستگیره بردم که صدای خشدارش تو اتاقک ماشین پیچید.

_اگه نیاز نبود اصلا نمیرفتیم و فکر اینکه خواستم کلاه سرت بذارم و اینجوری عقدت کرد دور بنداز... تو در هر صورت زنم می شدی چه من میرفتم ایران چه نمیرفتم.

نفس عمیقی کشیدم و جوابی بهش ندادم.
شاید هم نداشتم... شاید داشتم ولی حوصله بحث و کلکلک نداشتم.

هرچی که بود باعث شد حرفی نزنم.
از ماشین پیاده شدم و به طرف ساختمون رفتم.

نمی دونم بابا از این قضیه خبر داشت یا نه.
حس میکردم بهم خیانت بزرگی شده.

وقتی زنگ در رو زدم و بابا و همسرش به ملاقاتم اومدن و از نگاهشون فهمیدم انگار اینجا تنها کسی که خبر نداشت من بودم، باعث شد لبم به شکل پوزخند کج بشه.

_بابا...

از ادامه حرفش رو با بالا بردن کف دستم جلوگیری کردم.
مستقیم به طرف اتاق رفتم و در رو بهم کوبیدم.


چنل VIP #شیخ_عرب افتتاح شد! 🔞💦

⛔️ اگه می‌خواهید رمان هات و ممنوعه شیخ عرب رو با پارت‌های بیشتر و سریع‌تر بخونید با پرداخت 41,000 تومان به چنل VIP ملحق شوید و هفته ای پارت بخونید☺️

پیوی ادمین برید با گفتن "شماره کارت" بعد از فیش واریزی لینک رو دریافت کنید👇🏻❤️

@ArabVipR

بعد از فرستادن فیش لینک رو بگیرید🐈


#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_245



از یه طرف دوست نداشتم پام رو تو ایران بذارم ولی از طرف دیگه شیخ الان همسرم بود نمی تونستم تنهاش بذارم.

نمیدونم چقدر تو اتاق نشسته بودم که بالاخره سرم رو بالا اوردم و با نگاهی که به اطراف انداختم، از جا بلند شدم و اتاق رو ترک کردم.

دنبال شاپور گشتم که بالاخره بین کارمندا پیداش کردم.
داشت چیزهایی رو براشون گوشزد میکرد و این بهم فهموند حرف هاش اصلا شوخی نبود.

لب هام رو بهم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم.
شیخ که حرف زدنش با بقیه تموم شد نگاهش به طرف من چرخید و هردو باهم چشم تو چشم شدیم.

من با سردرگمی و غم و اون با اقتدار و جدیت!
به طرفم قدم برداشت و از بالا نگاهی به صورتم انداخت و سرد گفت:

_چیزی داری جمع کن برسونمت خونه تون تا وسایلت رو برای پرواز آماده کنی.

هیچ حرفی نزدم.
طبق گفته اش به اتاق رفتم و با برداشتن کیف و موبایلم دنبال سرش راه افتادم و از بقیه خداحافظی سرسری کردم.

سوار ماشین که شدیم و اولین بار اون راننده اش بود تا زمانی که به مقصد برسیم هیچ کدوممون حرف نزدیم.

حتی صدای نفس کشیدن هامون هم به زور شنیده شد.

Показано 20 последних публикаций.