#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_268
سرم که تو گوشی بود و تو پیج ها داشتم میگشتم که موبایل از دستم کشیده شد و سرم رو بالا گرفتم.
به شیخ نگاه کردم که موبایل رو از دستم گرفت و روی میز گذاشت و با لحنی که خنده توش هویدا بود گفت:
_الکی دنبال نگرد خودم میبرمت نه بهترین آرایشگاه تهران بلکه بهترین آرایشگاه ایران.
نفس راحتی کشیدم.
از اینکه قرار نبود بی افتم دنبال آرایشگاه خیالم آسوده شد.
موبایلش رو برداشت و انگار به کار من پرداخت که همون لحظه زنگ خونه به صدا در اومد.
نگاهی به شیخ کردم که دستی به تیشرت طوسی اش کشید و قبل بیرون رفتن گفت:
_لباس مناسبی بپوش بیا پایین!
کنجکاو از داخل کمد شومیز و شلوار دامنی برداشتم و تنم کردم و دستی زیر موهام کشیدم.
با پوشیدن صندل ها سوار آسانسور شدم و به طبقه پایین رفتم.
تا در آسانسور باز شد صدای چندنفر ناشناس شنیدم که حس کنجکاویم بیشتر شد و به سمت صدا که طرف پذیرایی بود کشیده شدم.
با صدای کفشم سر همه شون به طرفم چرخید که در عرض چندثانیه همه شون رو بررسی کردم.
2زن و 3مرد بودن.
مردهاشون انقدر هیکلی و قد بلند بودن که از ترس آب دهنم رو قورت دادم و سلام آرومی کردم که جواب با احترامی ازشون دریافت کردم.
با اشاره شیخ کنارش نشستم و پا روی پا انداختم.
یکی از مونث ها دختری بود که به سن و سال من میخورد و با خجالت سرش رو پایین انداخته بود و حجاب معمولی داشت.
_این خانم معصومه که 45سالشه و آشپزخانه به عهده ایشونه و دخترشون ستاره21ساله که با کمک مادرش وظیفه خدمتکاری رو به عهده دارن.
#پارت_268
سرم که تو گوشی بود و تو پیج ها داشتم میگشتم که موبایل از دستم کشیده شد و سرم رو بالا گرفتم.
به شیخ نگاه کردم که موبایل رو از دستم گرفت و روی میز گذاشت و با لحنی که خنده توش هویدا بود گفت:
_الکی دنبال نگرد خودم میبرمت نه بهترین آرایشگاه تهران بلکه بهترین آرایشگاه ایران.
نفس راحتی کشیدم.
از اینکه قرار نبود بی افتم دنبال آرایشگاه خیالم آسوده شد.
موبایلش رو برداشت و انگار به کار من پرداخت که همون لحظه زنگ خونه به صدا در اومد.
نگاهی به شیخ کردم که دستی به تیشرت طوسی اش کشید و قبل بیرون رفتن گفت:
_لباس مناسبی بپوش بیا پایین!
کنجکاو از داخل کمد شومیز و شلوار دامنی برداشتم و تنم کردم و دستی زیر موهام کشیدم.
با پوشیدن صندل ها سوار آسانسور شدم و به طبقه پایین رفتم.
تا در آسانسور باز شد صدای چندنفر ناشناس شنیدم که حس کنجکاویم بیشتر شد و به سمت صدا که طرف پذیرایی بود کشیده شدم.
با صدای کفشم سر همه شون به طرفم چرخید که در عرض چندثانیه همه شون رو بررسی کردم.
2زن و 3مرد بودن.
مردهاشون انقدر هیکلی و قد بلند بودن که از ترس آب دهنم رو قورت دادم و سلام آرومی کردم که جواب با احترامی ازشون دریافت کردم.
با اشاره شیخ کنارش نشستم و پا روی پا انداختم.
یکی از مونث ها دختری بود که به سن و سال من میخورد و با خجالت سرش رو پایین انداخته بود و حجاب معمولی داشت.
_این خانم معصومه که 45سالشه و آشپزخانه به عهده ایشونه و دخترشون ستاره21ساله که با کمک مادرش وظیفه خدمتکاری رو به عهده دارن.