#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_259
با خجالت و سرخ شدن گونه هام لبم رو گزیدم و تیر آخر رو وقتی زد که لبخند کمرنگی روی لبش نقاشی شد.
برای اولین بار حس کردم قلبم برای شاپور لرزید.
نگاهش رو از من گرفت و دنده رو عوض کرد و من مات دست هایی شدم که دور فرمان قفل شده بودند.
نگاهم سر خورد روی حلقه ام.
آب دهنم رو قورت دادم و با حلقه ام بازی کردم... حتی از راه دور هم مشخص بود این یه حلقه گرون قیمتی که تو دست هرکسی دیده نمیشه.
حتی خونه ای که براش تدارک دیده بودن سلطنتی بود.
انگار یه شاه داره تو این عمارت زندگی میکنه.
ماشین رو تو پارکینگ پارک کرد و همزمان با شیخ شاپور پیاده شدم.
موبایلش رو از جیب کتش بیرون اورد و کنار گوشش گذاشت و محکم گفت:
_کی میان؟ تا نیم ساعت دیگه اینجا نبودن هم خودت اخراجی هم کسایی که این مسئولیت رو به گردن گرفتن.
متعجب دنبالش راه افتادم و به حرف هاش گوش دادم.
وارد خونه شدیم و کتش رو خواست روی مبل پرت کنه که سریع از دستش گرفتم و گفتم:
_میذارمش تو اتاق!
سرش رو به سمتم چرخوند و سری برام تکون داد و خواستم از پله ها بالا برم که صدای بمش تو خونه پیچید:
_از آسانسور برو کمتر و پاهات آسیب می بینن.
#پارت_259
با خجالت و سرخ شدن گونه هام لبم رو گزیدم و تیر آخر رو وقتی زد که لبخند کمرنگی روی لبش نقاشی شد.
برای اولین بار حس کردم قلبم برای شاپور لرزید.
نگاهش رو از من گرفت و دنده رو عوض کرد و من مات دست هایی شدم که دور فرمان قفل شده بودند.
نگاهم سر خورد روی حلقه ام.
آب دهنم رو قورت دادم و با حلقه ام بازی کردم... حتی از راه دور هم مشخص بود این یه حلقه گرون قیمتی که تو دست هرکسی دیده نمیشه.
حتی خونه ای که براش تدارک دیده بودن سلطنتی بود.
انگار یه شاه داره تو این عمارت زندگی میکنه.
ماشین رو تو پارکینگ پارک کرد و همزمان با شیخ شاپور پیاده شدم.
موبایلش رو از جیب کتش بیرون اورد و کنار گوشش گذاشت و محکم گفت:
_کی میان؟ تا نیم ساعت دیگه اینجا نبودن هم خودت اخراجی هم کسایی که این مسئولیت رو به گردن گرفتن.
متعجب دنبالش راه افتادم و به حرف هاش گوش دادم.
وارد خونه شدیم و کتش رو خواست روی مبل پرت کنه که سریع از دستش گرفتم و گفتم:
_میذارمش تو اتاق!
سرش رو به سمتم چرخوند و سری برام تکون داد و خواستم از پله ها بالا برم که صدای بمش تو خونه پیچید:
_از آسانسور برو کمتر و پاهات آسیب می بینن.