شبنم سعادتی" قلب مرا برده به تاراج"


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


#هوالقلم
#کپی‌به‌هرشکلی‌حرام‌است‌وپیگردقانونی‌دارد

#نویسنده‌‌رمان‌های📚
●هزار فصل عاشقی
●پریزاده‌ام
●قلب مرا برده به تاراج
●شوکران
●دینم تو بودی
●دو همسنگ
و...
#پایان‌خوش
پارت گذاری روزهای زوج ساعت ۲۲

تبلیغات:
@Sevinash

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: @AxNegarBot
دختری #نازپرورده که قبل از #عروسی با نامزدش #رابطه برقرار میکنه و حاصل اون رابطه میشه #جنینی که در #زندان بدنیا می آید، بدلیل #تهمت بزرگی که به مادرش زده شده و تا سپری شدن زمان #حبس او توسط خانواده #بی رحم پدرش به #پرورشگاه سپرده و دست #سرنوشت باعث می‌شود مادرش زودتر از موعد مقرر شده از زندان #آزاد و بی گناهی اش به همه #اثبات کند!

#پیشنهاد_نویسنده💯
#تا_لینک_باطل_نشده_جوین_بدین👇🏻

https://t.me/joinchat/AAAAAEm3OuEPtApYqN40HQ


Репост из: @AxNegarBot
بعد از اینکه #لباس‌عروس رو پرو کردم و لبخندی بزرگ درب #اتاق‌پرو رو باز کردم که پسربچه ای با بدنی #لرزان خودشو داخل انداخت.

_چیشده عزیزم؟ کسی #اذیتت کرده؟!

انگار با این سوالم #تلنگری خورد و با پایی که #لنگ میزد به گوشه ی اتاق پررو رفت و روی زانو کز کرد دلم #آتیش گرفت چه بلایی سرش اومده بود؟ نمیتونستم همینجا به امون خدا ولش کنم!
با ی تصمیم آنی رو به پسربچه گفتم :

_میخوام ی #رازی بهت بگم! من #سروان تازه کار دایره #جنایی ام میدونی یعنی چی؟و از اون مهمتر! دوماه دیگه #عروسی منه!

_ش... شما پلیسی! آره؟ از همونا که با آدم بدا #مبارزه میکنن و اونا رو شکست میدن؟

_میدونستم، مامان همیشه میگفت خدا بنده هاشو رها نمیکنه، شما همون #فرشته ی خدایی

صداشو پایین آورد وپیراهن رنگ و رو رفته اش رو بالا زد نگاهم از چشمان پر از غمش به شکمش افتاد خدای من! باورم نمیشد بسته ای به دور کمرش بسته بود بسته ای #پلمپ شده به رنگ نارنجی!
بعد از شنیدن ماجرا، #نفرتی عمیق درونم جوشید در آغوشش کشیدم و #بوسه ای روی موهاش زدم و آروم زمزمه کردم :

_آروم باش عزیزدلم اون بسته رو بده به من، فراموش کردی من ی #پلیسم حسابشونو میرسم

در دل به #دروغی ک میگفتم پوزخندی زدم چاره ای نبود نمیتونستم تنهاش بزارم بین #گرگ های درنده ای که منتظر #دریدنش بودند!

بعد از رسوندن پسربچه به خونه اش. ماشین رو بغل #اتوبان زدم و بسته نارنجی رنگی که داخل کیفم گذاشته بودم درآوردم اول باید می‌فهمیدم داخلش چیه و بعد برای #شکایت اقدام میکردم بسته رو با هیجان باز کردم با دیدن مواد سفید رنگ داخل حدسم به یقین بدل شد #کوکائین! گوشی رو برداشتم تا با البرز تماس بگیرم خودم به تنهایی نمیتونستم به اداره مواد مخدر برم که یهو اسمش افتاد رو گوشی از این #تله‌پاتی لبخندی زدم و تماس رو برقرار کردم ولی از صدای داد و بیدادش لبخند رو لبم ماسید نامزد #دوقطبی من بازهم کنترل خودشو از دست داده بود، آهی کشیدم و ناچار تمامی حرفاشو بجون خریدم میدونستم دست خودش نیست بسته رو روی صندلی گذاشتم و سرمو تکیه دادم به فرمون، آنقدر غرق صحبت شده بودم که متوجه #آژیر پلیس نشدم و زمانی به خودم اومدم که توسط چندین ماشین #پلیس محاصره و به عنوان #ساقی #موادمخدر دستگیر شدم!
وقتی دستبند های #سرد روی دستم نشست لباس #عروس سفید رنگم در نظرم به سیاهی گرایید! به سیاهی همون شب #نحس!

#جنایی‌اجتماعی‌عاشقانه♨️
#مخصوص_بزرگسالان🔞

https://t.me/joinchat/AAAAAEm3OuEPtApYqN40HQ


Репост из: آسمان
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
کار بالا موجوده 😍👆👆


حراج نکردیییم 🚫 ارزان میفروشیییم 💯✅

عمده , تولیدو پخش , مزون دوز

کلی کار بهاره و تابستونی خوشگلللل🤓🤓💑 👨‍👩‍👧‍👦

بزرگترین کانال کارهای مزون دوز در هر اندازه و مدل در تلگراام 💪😳😱💯

#ادمین همیشه آنلاین و پیگیر

#ارسال دقیق و منظم, حتی به دورترین نقاط ایران 🚀📫
https://t.me/joinchat/AAAAAE9FGaI9_dFzDWrqAA
https://t.me/joinchat/AAAAAE9FGaI9_dFzDWrqAA


Репост из: شبنم سعادتی" قلب مرا برده به تاراج"
اخه چقدر میاید ناشناس!
چرا شماها یکم منو درک نمیکنید به خدا نمیتونم همش برم به خاطر شماها التماس نویسنده هارو کنم تا لینک کانال های حق عضویتی رو بدن!
این دفع اخره لیستشو اوردم
💎➖💎
#ماه‌من🌙
امیر خوناشام #قدرتمندی که دختری که عاشقش شده رو #میدزده و زوری پیش خودش نگه میداره درحالی که دشمن درجه یکش امیرو مسموم میکنه تا تشنه #خونه عشقش و #وحشی بشه جنون بهش دست میده و

https://t.me/joinchat/AAAAAEf4mYrIOk1RdQdHmg
❀✿
#حکم_نظربازی
همتا زن #مطلقه ای که طی یک اتفاق وارد زندگی مرد #متاهلی میشه ولی بعدها میفهمه اون مرد...
#براساس_واقعیت #عاشقانه_ای_بی_نظیر
https://t.me/joinchat/AAAAAEsUWXLDHN9pUQ7RoA
✿❥✿
#دکتر_خشـن
سیاوش هوسبازی بخاطر اینکه تن به ازدواج زوری خانوادش نده یه روز تو مطب منشی لوند و جذابش رو خفت میکنه و به زور به اون تج.اوز میکنه و
https://t.me/joinchat/AAAAAEMw9Hnyu4vhfdaj-g
✿❥
#امیراقتدار از نامزد #چاق و #بدتیپش خوشش نمیاد و با یه دختر #خوشتیپ و #خوش هیکل ازدواج می کنه و برای ساخت کلیپ فرمالیته‌ی #عروسی شون می‌رن شمال، اما درست شب #حجله #دختره قالش می‌ذاره و با لباس #خواب فرار می‌کنه.
https://t.me/joinchat/AAAAAEBULzgwCaQnCAT2kw
✿❥
#تاونهان
پندار مردی ک نسبت به همه بی‌اعتماده و فقط برای نیازای جنسی با کسی کنار میادگلبرگ صالحی، بهتره بگیم سونامی جوری سونامی وار وارد میشه که فرصت نفس کشیدن به کسیو نمیده
به قول گلبرگ: شما سکوت شما ساکت
https://t.me/joinchat/AAAAAENd1KQe6fl-10E6Nw
❥❥
#نـیم‌تـاج
#دختری به نام #غنچه که متهم به قتل جانا جواهری،خواهر زاده جهان #تاجر بزرگ تهران شده.حالا #جهان میخواد به جای #قصاص، غنچه تا اخرین روز عمرش زجر بکشه..برای همین مجبورش میکنه #خون‌بسی #انتقامی #عاشقانه #اربابی #بدون‌سانسور
https://telegram.me/joinchat/AAAAAFcqNLpMA3rHlNQLTQ
❥✿
#بغض_خاموش_من
من نازانم دختر 20 ساله ای که بعد از #فوت ناگهانی برادر و مادرش اسیر دست #نامادری ای میشه که اون رو به #اجبار و در مقابل #پول به مرد #روانی و #مسنی شوهر می ده که سه دهه ازش #بزرگتره واین شروع #فاجعه ست! #زندگی_واقعی_نویسنده
https://t.me/joinchat/AAAAAEfnAOa4uo36HyBL9A
:✿♡
#دختر_باکره_ای_که_همسرش_هنوز_رابطه_ای_باهاش_برقرارنکرده_و_با_زن_دیگه_ای_در_ارتباطه_این_بین_ترانه_با_فهمیدن_این_موضوع_از_خونه_همسرش_فرارمیکنه_ولی_نوید_که_این_اواخر_عاشق_ترانه_شده_به_دنبالش_میره_و ...پارت‌گذاری_هر_شب
https://t.me/joinchat/AAAAAEj4QiuV_UtiVXAkrQ
❀❥
#دریای‌مـمـنــوعه
خسته شدی انقدر برای رمان های #ممنوعه و #بدون‌سانسور فقط کافیه تو کانال #دریای‌ممنوعه جوین بشی فایل کامل رمان های #ممنوعه و #پرطرفدار که دنبالشون هستید #بدون‌سانسور
https://t.me/joinchat/AAAAAEzMM4MqL1z4yajvfQ
:✿♡
#نــاول‌کـافـﻪ
دنبال رمان هاي #ممنوعه و #بدون‌سانسوري میگردی؟جلد اول و دوم شفق وجلداول دوم کتي بدون سانسور
انواع رمان هاي #ممنوعه و #اروتیک #اربابی #خشن و
ورودافرادزير18سال ممنوع

https://t.me/joinchat/AAAAAEKU5OqusG6Aq7GtvA
❥❥
#قلب_دیوار
من پرینازم سال‌ها قبل توی یک رابطه اشتباه گیر علیرضا و افتادم و حالا با گذشت ده سال دست از سرم برنمی‌داره. حتی باوجوداینکه ازدواج کرده.من نمی‌خوام نفر سوم زندگی کسی باشم.برای همین علیرضا رو غافلگیر می‌کنم. عشق ده سالمو زیر پا می‌ذارم و
https://t.me/joinchat/AAAAAEN3ry7bSY7uJzAKuQ
❀❥✿
سایدادختری که برای نجات جون برادرش #صیغه‌ی ارباب روستا میشه و هرشب شکنجه‌های دردناک رو تحمل میکنه تااینکه میفهمه قاتل واقعی برادرش نیست و
#ارباب‌_خونبسی_شکنجه‌ای_ازدواج‌زوری
https://t.me/joinchat/AAAAAEDG3FR0-C_Btf7DAQ
❥❥
#پارتـی‌پـر‌درد‌ر
امیرسام حیدری
#سرگرد خشن و #بی‌رحمی که توی یکی از ماموریتاش به #پارتی‌فروش‌برده دختری رو که سال ها پیش عاشقش بود میبینه و میخره.اما #صاحب‌پارتی ازش میخواد.. #پارت25 این رمان غوغا کرده #ورود‌زیر۱۸ممنوع
https://telegram.me/joinchat/AAAAAE4OPotThOF4afBRkg
❥❥
#دریای‌رمان
خسته شدي از خوندن رمان هاي #آنلاين فايل كامل شده ميخواي؟رمانهای #انلاین از نویسنده های معروف #بدون‌سانسور #اروتیک #ارباب‌رعیتی #ممنوعه #جنجالی #هیجان‌انگیز وکه فایلش هیچ جا پیدا نمی‌شه جز دریای رمان
https://t.me/joinchat/AAAAAEFvV8wLGI85SpTuyQ
:✿✿
من #دامونم
باقلبی پر از #آتش‌کینه برگشتم تا #بسوزانم اما غافل از آن که با دیدنش #خواهم_سوخت
https://t.me/joinchat/AAAAAFcxjqJyYh9NCSqR5A

#عـاشـقان‌رمان
اگه دنبال یه کانال خوب با #کلی رمان های جدید و #داغ #ممنوعه #بدون‌سانسور #اروتیک #استاد‌دانشجویی #خدمتکاری #فروشی و کلی #ژانرهای مختلف میگردین این کانال عالیه #عاشقان‌رمان یکی ازکانالهایی که رمان جدید داره
https://t.me/joinchat/AAAAADvs7I0gjoVc2-TjSQ
:✿♡✿✿


Репост из: شبنم سعادتی" قلب مرا برده به تاراج"
لینک گروه نقد 👇♥️

https://t.me/joinchat/JXipKkrl-Ze84oBf5nRewg

صفحه‌ی اینستاگرام نویسنده رو هم برای با خبر شدن از اخبار حتما فالو کنید👇
http://instagram.com/shabnam.saadati97


Репост из: شبنم سعادتی" قلب مرا برده به تاراج"
https://t.me/joinchat/AAAAAE2lKrfdtrZFjWVfxA

#نکته‌ی‌اول:بچه ها این لینکی که این بالا گذاشتم بارها به علت داشتن صحنه های #خشن و #اروتیکش فیلتر شده. همین اول بگم لطفا بچه مچه ها جوین نشن که حوصله ی شکایت پدر مادرا رو نداریم. ❌

#نکته‌ی‌دوم: این آخرین باره که لینک چنل #اغواگرو میزارم براتون. چنلش #خصوصی شده و شما از بس اصرار کردید دوباره با کلی التماس و تمنا لینکشو براتون گیر آوردم.

#نکته‌ی‌سوم: این رمان حق عضویتیه و فقط و فقط امروز به درخواست های زیاد شما رایگانه🤩👇👇👇

دیگه خود دانید🧿😞
https://t.me/joinchat/AAAAAE2lKrfdtrZFjWVfxA


Репост из: -//bitaw
#لب هایش روی لب هایم نشست و از آنها #کام گرفت.

بوسه های کوتاه و #متوالی که داشت نفسم را می‌گرفت...
#طعم لب هایش #محشر بود!
قلبم از شدت هیجان تند تند بالا و پایین می‌شد. مگر بهتر از این وضعیت هم وجود داشت. با فکر به حضور بهراد کنارم از لبش گاز گرفتم که #جری شد و دست انداخت نیم تنه ی سفید خوشگلم را از تنم بیرون کشید و...

بالاخره بعد از یک ساعت کنارم روی تخت دراز کشید. هنوز نفس نفس می‌زد. من هم همین‌طور! دوباره بوسه ای بر #لبانم زد و کنار گوشم گفت:
- تو فوق العاده‌ ای عشقم. اصلا ازت سیر نمی‌شم.
با خنده گفتم:
- بله مشخصه از دیشب...
او اما #جدی و خشن به بلزویم چنگ زد و گفت:
- نزار به بار سوم برسه ها.
لب ورچیدم و با #ناز گفتم:
- وا من که‌ کاری نکردم.
لبم را #گاز گرفتم که گفت:
- نه تو #تنت میخاره. خودتو آماده کن برا بار سوم‼️‼️‼️

#مردی‌خشن‌که‌ازرابطه‌سیر‌نمیشود!!!

https://t.me/joinchat/AAAAAE2lKrfdtrZFjWVfxA

من #رز هستم! دختری عشوه‌گر و لوند که قراره #پسرعمه‌خشنم رو عاشق خودم کنم اما وقتی به خودم میام که وسیله ای برای #خوشگذرونی اون شدم‌‌‌...👿🤧❌❌🔞
اون هر شب بهم تعرض میکنه و....


Репост из: ابزارک ?
❌ازدواجی اجباری و همخونه ای بسیارمتفاوت و سراسرهیجان❌
#برزخ_سرد
#بقلم_زیبای_بـــهارســلطانــی

‌-نگفتی میخوای من چطوری باشم؟! شوهر به نظرت باید چجوری باشه؟! ... بگو ... میخوام از این به بعد #شوهـر_واقعیـت باشم ...

دیگه تحمّل حرفاشو نداشتم، دستمو از زیر چنگالش خارج کردم و گفتم:
-امیرعلی ولم کن... #دردم میاد!

سرشو به #لاله ی گوشم نزدیک کرد ونفسهای #داغش رو درست پشت گوشم پخش کرد و کمی، زبون به لبش زد و گفت:
-تا نگی ولت نمیکنم!
چشمامو محکم بستم تا نتونم چشمای پر از خواسته شو ببینم.
- من ... من هیچی نمیخوام، فقط دست از سرم بردار!!!

از #عصبانیت گُر گرفت و مثل یه #گرگ وحشی جفت دستمو #حصار تنگ خودش کرد و #هیس وار گفت:
-حالا جرأتو نشونت میدم ...
منو به سمت تخت هُل داد، از ترس مثل بید به خودم می لرزیدم. از خشم غرّید:
- میخوام #امشب_شوهر_واقعیت_باشم ...جرآت رو بهت نشوووون میدممم....
ناباورانه خیره شدم بهش که با لحن خشنی گفت:

-وقتی #بلبل_زبــونی میکنی بایدم به #غلط_کردن بیفتی .


❌روایــتی بینظیــر از "نفــرت" تا "عـــشق"🤚🤚
#اجباری
#رمانی_غافلگیرکننده

https://t.me/joinchat/AAAAAFT_AfFlJ5SgKlOOMw
https://t.me/joinchat/AAAAAFT_AfFlJ5SgKlOOMw


Репост из: @AxNegarBot
https://t.me/ShabnamSaadat_novel/52391
#شروع‌رمان‌قلب‌مرا‌برده‌به‌تاراج♥️
#پارت‌اول


https://t.me/ShabnamSaadat_novel/52642
#پارت_5♥️

https://t.me/ShabnamSaadat_novel/52647
#پارت_10♥️

https://t.me/ShabnamSaadat_novel/53555
#پارت_15♥️

https://t.me/ShabnamSaadat_novel/54162
#پارت_20♥️

https://t.me/ShabnamSaadat_novel/54699
#پارت_25♥️

https://t.me/ShabnamSaadat_novel/55143
#پارت‌_30♥️

https://t.me/ShabnamSaadat_novel/55147
#پارت_34♥️

https://t.me/ShabnamSaadat_novel/55860
#پارت_40♥️

https://t.me/ShabnamSaadat_novel/56856
#پارت_45♥️

https://t.me/ShabnamSaadat_novel/57570
#پارت_50♥️

https://t.me/ShabnamSaadat_novel/58895
#پارت_58♥️


Репост из: Неизвестно
دختره ی منحرف به شوگر ددیش میگه وای چه داغه🤣🤣🔞👇

فنجان قهوه را روی میز رو به رویش گذاشتم.
-لپ تاپ رو از روی زانوهات بردار.
سرش برگشت و با تعجب نگام کرد، دلم برای موهای جوگندمی این مرد چهل و دو ساله می رفت.
ابرویی بالا دادم و با شیطنت گفتم.
-اشعه اش ضرر داره.

لپ تاپ را از روی پایش برداشت و پاهایش را بیشتر باز کرد.
_ پس تو بیا بشین که ضرر نداشته باشه هوم؟
خندیدم و خیره به چشم های براقش روی پاهایش نشستم. پیشانی به پیشانی اش چسباندم و کمی روی پایش جا به جا شدم.
_ #چه_داغه!
سرش را درگردنم فرو کرد.
_ واسه تو هات کرده...

کمی گیج نگاهش کردم و جیغ کشیدم.
_ بیشعور منحرف منظورم پیشونیته!
سرش را عقب کشید و صدای قهقهه اش بلند شد.
_ آخه اینم خیلی داغه...
با حرص به بازویش کوبیدم و او حین خنده سرش را خم کرد...
🤣🤣🔞🔞👇
https://t.me/joinchat/AAAAAELgMNqaJkOJcblSig
اگه دنبال یه طنز خفنی بیا اینجا 😂 دعوای دختره خنگ با شوگر ددیش😂🤦‍♀👇👇♨️
https://t.me/joinchat/AAAAAELgMNqaJkOJcblSig


Репост из: بنر
- عروس خانم وکیلم؟

با عشق و لذت به مردی که کنارم نشسته بود نگاه کردم که چشمکی بهم زد و دلم را گرم کرد.

داشتم «بله» را می‌گفتم که با شنیدن صدایش قلبم ریخت و جمع متشنج شد.

_ #صبر کنید! دست نگه دارید!

با دیدن قامت ژولیده و چشم‌های سرخ و اشکی ماکان، نزدیک بود همانجا قلبم بیایستد. همه متعجب به او نگاه می‌کردند که نفس نفس می‌زد و عاقد متحیر به ما خیره شده بود. بردیا عصبی و با چشم‌های به خون نشسته ماکان را نگاه می‌کرد.

با صدای ضعیفی گفتم: «ماکان تو این‌جا چی کار می‌کنی؟»
ته ریش داشت و لباس‌هایش نامرتب بود به سمتم پا تند کردم و بهم خیره شد و لبخند غمگینی زد.

_ چقدر خوشگل شدی پری‌دریایی من.

بردیا قصد کرد که همانجا مشتی به صورت ماکان بزند که جلویش را گرفتم.

_ ماکان بگو اینجا چی کار می‌کنی؟ شب #عروسیمم می‌خوای اذیتم کنی، شکنجه‌ام بدی؟ بس کن و برو‌.

ماکان جلوی پایم زانو زد و به لباس عروسم چسبید.
_ مارال من اشتباه کردم، مارال منو ببخش. تو رو خدا ازدواج نکن. من قول میدم باهات خوب باشم، مارال من خیلی دیر فهمیدم عاشقتم. با ازدواجت منو عذاب نده.

بردیا نفس نفس می‌زد و همه متعجب و عصبی نگاهمان می‌کردند. منم عصبی شدم و گفتم: «ماکان بس کن و برو. تو نرمال نیستی و مریضی ماکان. ازت خواهش می‌کنم جشن عروسیمو خراب نکن.»
ماکان همانطور که اشک‌ می‌ریخت دستش را داخل جیبش کرد و #جعبه‌انگشتری را بیرون آورد صدای متعجب جمع بلند شد و قلبم ایستاد. او داشت چی کار می‌کرد؟

_مارالم. می‌دونم دارم عروسی‌تو خراب می‌کنم. اما من عاشقتم، قسم می‌خورم همه دنیارو به پات می‌ریزم. با من ازدواج می‌کنی؟

همان لحظه بردیا مشتی به صورت ماکان زد و او را پرت کرد و من همانجا بر زمین افتادم. او در #شب عروسی‌ من از من #خواستگاری می‌کرد؟ وای خدای من...

این رمان تقریبا به آخر رسیده است و در #دهکده_رمان هر روز ساعت ۶♥️
https://t.me/joinchat/AAAAAEKwhLPL9mYmy9XUVg

🍷مستی برای آغوش تو🍷

💔💘مردی عاشق و دیوانه که شب عروسی عشقش از او خواستگاری می‌کند و از می‌خواهد دوباره به او برگردد💔💘

قلم زیبای نگار.ب (مستی برای آغوش تو)

💙رمان جنجالی و انتقام دیرینه
💜عاشقانه‌ای ناب
💙هیجانی معمایی

این رمان در #دهکده_رمان رایگان پارت گذاری می‌شود♦️♥️
https://t.me/joinchat/AAAAAEKwhLPL9mYmy9XUVg


Репост из: بنر
- بچه‌ها اون مرد جذاب رو می‌بینید گوشه بار نشسته. اگر برم مخش رو بزنم شب باهام بیاد خونه چقدر بهم می‌دید؟
خندیدم و گفتم: «تو نمی‌تونی، اون به هیچکس تا حالا پا نداده و تنها زندگی می‌کنه.»
دوستم گفت: «برو من سر ۴۰ دلار شرط می‌بندم.»
- اوه اوه بحث اینقدر پوله. خودم میرم اصلا ولی اگر تونستم سر ۶۰ تا شرط می‌بندم.
دوستام خندیدن و موافقت کردن. لباسم رو پایین کشیدم و #بالاتنه‌ام رو تو نمایش گذاشتم. موهام رو با لوندی کج کردم و با قدم‌های پر عشوه به سمتش رفتم. داشت شراب قرمزش رو مزه مزه می‌کرد و به پیست رقص نگاه می‌کرد.
روی میزش نشستم و شرابش رو از دستش گرفتم و با نگاه نازی شرابش رو مزه کردم‌.
- اومم. خیلی خوبه.
اخم کرد و شرابم رو از دستم گرفت و از روی رد رژ قرمزم نوشید.
لبخند جذابی زدم و به سمتش خم شدم و نگاهم رو بهش دوختم.
- خوشمزه بود نه؟ رژم مزه شاتوته. همیشه دوست پسرام میگن همینو بزن.
اخم کرد و گفت: «این #کلک‌ها قدیمی شده، دیدم داشتید حرف می‌زدید، سر چقدر شرط بستید؟»
چشم‌هام گرد شد از کجا فهمیده بود.
از روی میز بلند شدم و کنارش نشستم، مست بودم و خنده‌ام گرفته بود.
دوباره شرابش رو از دستش گرفتم و نوشیدم.
- زیاد نبود. حالا برای اینکه ۶۰ تا رو بگیرم باهام میای تا #خونه‌ام؟
تای ابروش رو بالا داد و جدی گفت: «نه.»
لبخند جذابی زدم_ باورم نمی‌شه با کسی نیستی.
- چون کسی منو راضی نمی‌کنه.
خندیدم و گفتم: «اوهو! اگر من راضی کردم چی؟»
پوزخندی زد و گفت: «نمی‌کنی؟»
منم پوزخندی زدم: «#شرط می‌بندی؟ مطمئنم دووم نمیاری.»
تای ابرو بالا داد و گفت: «باشه، سر ۱۰۰ دلار. مطمئنی می‌تونی بدی؟»
- آره ۵۰ دلار هم بیشتر ازت می‌گیرم. هیچکس در برابر من طاقت نمیاره.
- اگر نتونستی بدی چی؟ پولم چی می‌شه؟
با عشوه پا روی پا انداختم و گفتم: «تا یک مدت خدمتکار خونه‌ات می‌شم چطوره؟ یک #خدمتکار_جذاب‌‌. البته به دلت صابون نزن، همین امشب کارمون تمومه.»
پوزخندی زد_ قبول. پاشو بریم خونه من.
دستش رو با ناز گرفتم و به دوستام لبخند پهنی زدم و از بار بیرون اومدیم...
هم ۶۰ تا رو می‌گرفتم و هم ۱۰۰ تا رو اما غافل از این بودم که...

https://t.me/joinchat/AAAAAEKwhLPL9mYmy9XUVg

مستی برای آغوش تو😎💋
دختری که سر شرطبندی وارد خونه‌ی مردی می‌شه که شب اول باهم بودنشون دیوونه‌اش می‌کنه و این مرد تو خونه زندونی‌اش می‌کنه و بعد متوجه می‌شه یک خلافکار خطرناکه که مواد قاچاق می‌کنه...
https://t.me/joinchat/AAAAAEKwhLPL9mYmy9XUVg

💢در دهکده رمان💢




Репост из: گسترده یاقوت
‍ ‍ ❌ #پارت_واقعی_سرچ_کن❌

فشاری به انگشتانش وارد کرده و می گویم: ممنون #محمدحسین‌جان. حرفات همه درسته. قول می دم #ببخشم ولی فراموش نکنم.

#چشمکی حواله ام کرده و می گوید: آفرین دختر خوب. فقط من به همین راحتی به کسی #مشاوره نمی دم. اینایی که گفتم حاصل یه عمر #خون‌جگر خوردنه. باید واسم #جبران کنی.

چشمی #درانده و می گویم: بفرمایید واسه تون چی کار باید بکنم #قربان؟

به جلو خم شده و با صدایی #آرامتر از قبل می گوید: خواسته ی زیادی ندارم، ولی اینجا #جاش نیست. بهتره زودتر بریم تو ماشین.

و بی توجه به غذاهایی که بیش از نصفشان باقی مانده است، #دستم را می گیرد و به سمت صندوق می رود.
تا رسیدن به اتومبیلش، دستم را رها نمی کند؛ طوری قدم بر می دارد انگار کار مهمی دارد که برای انجامش #دیر می شود.

داخل اتومبیل نشسته و ننشسته، به طرفم بر می گردد و می گوید: خوب #بدهیمو بده.

سر تکان می دهم و با خنده می گویم: بدهی چی؟ منظورت رو نمی فهمم.

به طرفم خم می شود. با انگشت به گونه اش اشاره کرده و می گوید: علی الحساب این جا رو #ببوس تا بعد بریم سراغ #اصل‌کاری.

اطراف را با یک نگاه از نظر می گذرانم، هیچ کس نیست. حداقل چشمان من کسی را نمی بیند.
خودم را به قصد #بوسیدن گونه اش جلو می کشم. #لب هایم را غنچه می کنم و فاصله را به #هیچ می رسانم.
لب هایم که بین #حجم #گوشتی #لبانش اسیر می شود، چشمانم تا آخرین حد #گشاد می شوند. تمام وجودم می لرزد...
#کلکلی 😋🤤 #طنز😋😂🤣
#اخرین فرصت عضو گیری❌
https://t.me/joinchat/AAAAAE1vlcsc-OvJICNczg
https://t.me/joinchat/AAAAAE1vlcsc-OvJICNczg


Репост из: گسترده یاقوت
❌❌❌❌❌❌❌❌❌
توصیه میکنم زودتر جووین بشین که دیگه تبلیغات نداره...کانال خصوصی میشه به کسی هم لینک داده نمیشه
😍😍😍😍👌👌👌👌

مردی که همه ی دخترا رو فقط برای یک شب ارزش میده... حالا دردبه در دنبال یک دختره ... با حیله و نیرنگ میخواد مال خودش بکنش.❌❌❌ 🙈🙈🙈####😏😏😏

https://t.me/joinchat/AAAAAEf6fg6ptAUdxqDg8Q
######

😱😱😱😱😱
کنج دیوار گیرم انداخت.
-به من دست نزن ...نکنه واقعا باورت شده که نسبتی باهات دارم؟!
با پوزخندی تمام منو با چشماش دور زد..لعنتی.. دم گوشم نجوا کرد:
-تو زنمی چه باورم بشه چه باورت نشه!...بهتره باهم راه بیایم
مورمورم شد و لرزه به تنم افتاد. ولی ترسیدن مقابل هومن تموم شدن همه چیز بود.❌❌❌❌❌❌❌
با دست به سینه ی محکمش کوبیدم که فاصله بگیره که البته سودی نداشت. زل زدم توی چشاش :نه جونم...از این خبرا نیست. کارم که راه بیفته، تورو به خیر و مارو به سلامت....❤️❤️❤️❤️#######

https://t.me/joinchat/AAAAAEf6fg6ptAUdxqDg8Q
https://t.me/joinchat/AAAAAEf6fg6ptAUdxqDg8Q

##########

آخ چشماش، لعنت به اون چشمای خوشرنگت که مثل شکلات داغ میمونه. برق شیطانیشون توی چشمام نشست.
جفت دستامو گرفت و برد بالای سرم روی دیوار محکم گرفتشون... روی لب هام زمزمه کرد: باهام راه بیا عزیزم.. سختش نکن..نمیزارم بهت بد بگذره.. لب هام از هم باز شد و مهلت نداد.😋😋😋

نفسم بند اومد...دختر نترسی بودم ولی در مقابل هومن شانس چندانی نداشتم.
لباس تنگ مجلسیم امکان لگد زدن بهش رو نمیداد..سرشو برد توی گردن و نفس عمیقی کشید: جونم، لعنتی...عطر تنت مستم میکنه.💋💋💋💋

یکی از دست هاش رو آزاد کرد و برد پشتم رسوند به زیپ لباسم..
با ترس و بغض گفتم: هومن تو نمیتونی اینکارو با من بکنی من امانت شهابم!..
سفت شن فکش رو حس کردم و سوختن لاله ی گوشم.... آخ
جووووونم.....😃❌❌❌❌
#####

https://t.me/joinchat/AAAAAEf6fg6ptAUdxqDg8Q

https://t.me/joinchat/AAAAAEf6fg6ptAUdxqDg8Q
########🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙


Репост из: گسترده یاقوت
👇🔞🔞

من عطا راد، پزشک روانشناسی که تو کار خودش خبره و استاده! به خاطر اصرار برادرم پرونده ای رو قبول می کنم که مشتاق به درمان بیمارش نیستم!
دختری که قربانی #تجاوزی #بیرحمانه بوده و حالا من باید تلاش کنم بدون به من وابسته بشه زخم هاش رو درمان کنم، غافل از اینکه دلِ خودم مهار شدنی نیست و عاشقِ اون دختر میشم... اما من #متاهلم...!
https://t.me/joinchat/AAAAAEzefb9lkRTHJl5d2A

https://t.me/joinchat/AAAAAEzefb9lkRTHJl5d2A


#دختری_مورد_تجاوز_قرار_میگیرد
#پزشکی_که_سعی_در_درمان_او_دارد
#عشقی_ممنوعه💢💔


من فقط #بیست سالم بود!
به خودم اومدم و دیدم لباسِ تویِ تنم #پاره شده، تو یه جایِ سرد و غریبم...
کسی کنارم نیست. هوا تاریکه، درد دارم!
دلم، #کمرم، پاهام و روحم درد می کردن!
تنِ نحیفم رو به سختی جمع کردم، خودم رو کنار دیوار کشیدم و صدا زدم..." کمکم کنید"
گریه کردم و اما کسی به دادم نرسید. به من #تجاوز شده بود و من همون جا از هوش رفتم...
اما وقتی چشم هام رو باز کردم تویِ بیمارستان بودم، می گفتن مردی من رو به اینجا رسونده که چشم هاش #سبز بوده... یعنی... خودِ نامردش؟!

https://t.me/joinchat/AAAAAEzefb9lkRTHJl5d2A

#رابطه ممنوعه‌ی روانشناس مرد متاهلی که با مریضش برقرار می کنه و....🌪🤨

#ظرفیت‌محدود‌سریع‌جوین‌بشید‌که‌بعد‌از‌اتمام‌میره‌برای‌فروش ♨️
#خیانت ♨️

https://t.me/joinchat/AAAAAEzefb9lkRTHJl5d2A


پارت جدید😍


#پارت_58
#قلب_مرا_برده_به_تاراج
#شبنم_سعادتی




امیر دندان به هم سابید و صدایش بی‌کنترل بالا رفت:
-مگه بهت نگفته بودم با سرعت رانندگی نکن؟ جاده مارپیچیه خطرناکه.
-منم هنوز تو پیچم، خیالت راحت دارم آروم می‌رونم.
لحن پرسازش مهتا باعث شد خیلی زود از تندخویی‌اش پشیمان شود. با صدای آرام‌تری گفت:
-خیله خب، همون‌طور آروم برو یه کامیون افتاده جلوم اونو رد کنم بیام پیداتون کنم.
تماس‌اش که قطع شد آنقدر به کامیون چراغ داد که بالاخره راننده‌ کمی کنار کشید تا امیر بتواند او را رد کند.
تقریبا یک کیلومتر بعد از آن رانندگی کرد، اما هر چه چشم چرخاند ماشین دخترها را ندید. دوباره تماس گرفت و مهتا پشت خط گفت:
-ما جاده رو تموم کردیم، اما تاریک بود ترسیدم مزاحم‌مون بشن، دارم می‌رم سمت آستارا آدرس ویلا رو که داری اونجا منتظرتون هستیم.
امیر با حرص سرش را تکان داد:
-کاش جلو نمی‌افتادی مهتا، باشه نیم ساعته خودمو می‌رسونم.
قفل موبایلش را زد و از روی لوکیشن آدرس روستایی که ویلا در آن واقع بود را پیدا کرد.
وارد روستا که شدند از دور چراغ‌های ویلا را خاموش دید. ماشین را در محوطه‌ی مقابل ویلا پارک کرد، خبری از ماشین دخترها نبود.
شانس آورده بود که کلید یدک ویلا را از مهتا گرفته بود. ماشین را وارد حیاط کرد. هوای روستا بر خلاف مسیر، حسابی خنک و لطیف بود.
پارسا پیاده شد و دست به کمر نگاهی به اطراف انداخت.
-امیر پس دخترها کجا موندن؟
امیر همراه ارسلان مشغول خالی کردن وسیله‌های صندوق عقب بودند. سرش را بالا آورد و گفت:
-می‌رسن کم‌کم من خیلی تند اومدم، احتمالا عقب موندن.
پارسا سری جنباند و ارسلان گفت‌:
-من و امیر چمدونا رو ببریم بالا، تو هم ذغال واسه کباب آماده کن الان بچه‌ها هم می‌رسن، همه گرسنه‌‌ان.
تا نیم ساعت پسرها مشغول آماده کردن بساط شام بودند. وسط کار امیر بادبزن را دست پارسا داد و نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. تاخیر دخترها به نظرش طولانی آمد. دوباره شماره‌ی مهتا را گرفت، اما صدای اپراتور میخکوبش کرد. « دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد! »


خب خب تا اینجا خیلی آروم و شیک داشتیم پیش می‌رفتیم😁 به قول مهتا: با هیجان چطورین؟😂😎
آماده‌این بریم سراغ بخشای خفن‌ناک؟


https://t.me/joinchat/JXipKkrl-Ze84oBf5nRewg
نقد💜


#پارت_57
#قلب_مرا_برده_به_تاراج
#شبنم_سعادتی




وقتی به قسمت هموارتری از جاده رسید فکری به سرش زد و بی‌معطلی اجرایش کرد. ماشین امیر هنوز هم سد راهش بود. به سمت راستش نگاه کرد، حدود دویست متری از حاشیه‌ی جاده، خاکی بود.
ماشین را در خاکی انداخت و با سرعت زیادی از سمتی که ممنوع بود سبقت گرفت.
ارسلان و امیر جا خورده به ماشین مهتا چشم دوختند که به سرعت از سمت راست‌شان رد شد. حتی برای ثانیه‌ای امیر تعادلش را از دست داد و فرمان در دستش تاب خورد.
ارسلان با حرص دست روی بوق انداخت و همزمان از پنجره داد زد:
-زیر آبی نداشتیما، می‌خوای جلوتر ماشینو بخوابونن؟!
دخترها از این حرکت مهتا آنقدر کیفور بودند که به داد و بیدا ارسلان اهمیت ندادند. مهتا هنوز سرعتش را کم نکرده بود و داشت کم‌کم به پیچ‌ نزدیک می‌شد.
امیر مدام برایش بوق و چراغ زد که سرعتش را کم کند و وقتی دید مهتا اعتنایی نمی‌کند، مجبور شد سرعتش را زیاد کند تا به او برسد.
از شانس بدش از یکی از جاده‌های خاکی‌ای که از دل کوه بیرون می‌زد کامیونی بیرون آمد و جلوی ماشین امیر حرکت کرد. کامیون مانع دید امیر به ماشین مهتا شد.
جاده‌ هم به قسمت‌های بد و پرشیب رسیده بود و مسیر روبرو را نمی‌توانست ببیند تا از کامیون سبقت بگیرد و به مهتا برسد.
حدود چهارصد متری پشت کامیون با سرعت خیلی کم در پیچ‌های پی‌ در پی در حال حرکت بودند. عاقبت از رد کردن کامیون ناامید شد و با اعصابی خرد شماره‌ی مهتا را گرفت.
-الو کجایی مهتا؟
مهتا با خونسردی پاسخ داد:
-دارم می‌رونم دیگه، شما چرا عقب موندین؟


#پارت_56
#قلب_مرا_برده_به_تاراج
#شبنم_سعادتی




پسرها سوار ماشین ارسلان شدند. و دخترها سوار ماشین امیر. ارسلان اصرار داشت خودش پشت فرمان بنشیند تا روی مهتا را کم کند، اما امیر که از یاغی‌گری‌های او خبر نداشت این اجازه را نداد. می‌ترسید ارسلان کنترل نشده براند و مهتا را به تند راندن تحریک کند.
دُرسا از خوشحالی روی پای خود بند نبود. کنار مهتا نشسته و صدای پخش ماشین را تا جای ممکن زیاد کرده بود.
اول جاده به خاطر شیب بد هر دو ماشین پشت سر هم آرام حرکت می‌کردند، اما به قسمت‌های هموار که رسیدند مهتا بی‌هوا دنده را عوض کرد، پای روی پدال گاز فشرد و در چشم به هم زدنی از ما‌شین پسرها سبقت گرفت و آنها را رد کرد.
درسا و نازنین سرشان را از پنجره بیرون آورده بودند و صدای جیغ و دست زدن‌شان حتی با وجود صدای بلند موزیک جاده را برداشته بود.
امیر نسبت به سبقت مهتا بی‌تفاوت بود و مسیر خودش را می‌رفت. اما ارسلان آنقدر دست به فرمان برد تا عاقبت امیر را مجبور کرد ماشین دخترها را رد کند.
این‌بار ارسلان بالاتنه‌اش را از پنجره بیرون انداخت و برای دخترها که عقب بودند شکلک در می‌‌آورد.
درسا مثل اسپند گداخته‌ای روی صندلی بالا و پایین می‌شد و با هیجان بی‌وصفی تکرار می‌کرد:
-مهتا توروخدا نذار بزنن جلو...مهتا کم نیار!
مهتا با لبخندی پر اطمینانی به فرمان چسبیده بود. دوباره دنده را عوض کرد و تا جایی که می‌شد از پشت به ماشین‌ها پسرها چسبید. هر چه سعی ‌کرد از آنها سبقت بگیرد، شدنی نبود و ارسلان نمی‌گذاشت امیر به او راه بدهد.

Показано 20 последних публикаций.

24 224

подписчиков
Статистика канала