#پارت_56
#قلب_مرا_برده_به_تاراج
#شبنم_سعادتی
پسرها سوار ماشین ارسلان شدند. و دخترها سوار ماشین امیر. ارسلان اصرار داشت خودش پشت فرمان بنشیند تا روی مهتا را کم کند، اما امیر که از یاغیگریهای او خبر نداشت این اجازه را نداد. میترسید ارسلان کنترل نشده براند و مهتا را به تند راندن تحریک کند.
دُرسا از خوشحالی روی پای خود بند نبود. کنار مهتا نشسته و صدای پخش ماشین را تا جای ممکن زیاد کرده بود.
اول جاده به خاطر شیب بد هر دو ماشین پشت سر هم آرام حرکت میکردند، اما به قسمتهای هموار که رسیدند مهتا بیهوا دنده را عوض کرد، پای روی پدال گاز فشرد و در چشم به هم زدنی از ماشین پسرها سبقت گرفت و آنها را رد کرد.
درسا و نازنین سرشان را از پنجره بیرون آورده بودند و صدای جیغ و دست زدنشان حتی با وجود صدای بلند موزیک جاده را برداشته بود.
امیر نسبت به سبقت مهتا بیتفاوت بود و مسیر خودش را میرفت. اما ارسلان آنقدر دست به فرمان برد تا عاقبت امیر را مجبور کرد ماشین دخترها را رد کند.
اینبار ارسلان بالاتنهاش را از پنجره بیرون انداخت و برای دخترها که عقب بودند شکلک در میآورد.
درسا مثل اسپند گداختهای روی صندلی بالا و پایین میشد و با هیجان بیوصفی تکرار میکرد:
-مهتا توروخدا نذار بزنن جلو...مهتا کم نیار!
مهتا با لبخندی پر اطمینانی به فرمان چسبیده بود. دوباره دنده را عوض کرد و تا جایی که میشد از پشت به ماشینها پسرها چسبید. هر چه سعی کرد از آنها سبقت بگیرد، شدنی نبود و ارسلان نمیگذاشت امیر به او راه بدهد.
#قلب_مرا_برده_به_تاراج
#شبنم_سعادتی
پسرها سوار ماشین ارسلان شدند. و دخترها سوار ماشین امیر. ارسلان اصرار داشت خودش پشت فرمان بنشیند تا روی مهتا را کم کند، اما امیر که از یاغیگریهای او خبر نداشت این اجازه را نداد. میترسید ارسلان کنترل نشده براند و مهتا را به تند راندن تحریک کند.
دُرسا از خوشحالی روی پای خود بند نبود. کنار مهتا نشسته و صدای پخش ماشین را تا جای ممکن زیاد کرده بود.
اول جاده به خاطر شیب بد هر دو ماشین پشت سر هم آرام حرکت میکردند، اما به قسمتهای هموار که رسیدند مهتا بیهوا دنده را عوض کرد، پای روی پدال گاز فشرد و در چشم به هم زدنی از ماشین پسرها سبقت گرفت و آنها را رد کرد.
درسا و نازنین سرشان را از پنجره بیرون آورده بودند و صدای جیغ و دست زدنشان حتی با وجود صدای بلند موزیک جاده را برداشته بود.
امیر نسبت به سبقت مهتا بیتفاوت بود و مسیر خودش را میرفت. اما ارسلان آنقدر دست به فرمان برد تا عاقبت امیر را مجبور کرد ماشین دخترها را رد کند.
اینبار ارسلان بالاتنهاش را از پنجره بیرون انداخت و برای دخترها که عقب بودند شکلک در میآورد.
درسا مثل اسپند گداختهای روی صندلی بالا و پایین میشد و با هیجان بیوصفی تکرار میکرد:
-مهتا توروخدا نذار بزنن جلو...مهتا کم نیار!
مهتا با لبخندی پر اطمینانی به فرمان چسبیده بود. دوباره دنده را عوض کرد و تا جایی که میشد از پشت به ماشینها پسرها چسبید. هر چه سعی کرد از آنها سبقت بگیرد، شدنی نبود و ارسلان نمیگذاشت امیر به او راه بدهد.