#پارت_10
مهتا وجود ارسلان را نادیده گرفت و به پارسا گفت:
-فردا میآم همین کارو به تعداد میبرم، اما با همون قیمت سه تومن!
ارسلان دوباره خودش را قاطی کرد:
-خانم چهارتومنه، یه ریالم پایینتر نمیدیم. اینجا مغازه امیرره؛ مشتری حق قیمت دادن نداره!
مهتا با لجاجت دوباره رو به پارسا گفت:
-من فقط سه تومن به این کار میدم.
ارسلان کمکم عصبی شد.
-خانم حرف تو سرت نمیره؟ چهار تومن والسلام!
مهتا دوباره خواست حضور ارسلان را مثل پشهی مزاحمی نادیده بگیرد که صدای کلفتی شبیه فریاد از طبقهی بالا آمد:
-ارسلان چرا اذیتش میکنی؟! هر قیمتی که خانم میگه بزن دیگه!
بعد آن مغازه در سکوت فرو رفت و ارسلان به طرز چشمگیری دست و پایش را جمع کرد.
پارسا شروع به نوشتن فاکتور کرد. صدایی روی پلهها پیچید و پسر قد بلندی با اندام ورزیده، جلوتر آمد و روبروی مهتا ایستاد.
نگاه از بالا به پایینی به مهتا انداخت و با صدایی که تقریبا بم و لاتی به نظر میآمد، پرسید:
-شما کار و چه قیمتی خواستین خانم؟!
هر چند دقیقه یک فروشندهی جدید در این مغازه رو میشد و مهتا کلافه از این وضعیت با اکراه گفت:
-ببخشید شما؟!
پسر دست عضلانیاش را روی میز گذاشت و با ژست و صدایی که بیشتر شبیه هنرپیشههای رزمیکار بود، کشدار گفت:
-امیرررم؛ امیر اقتدار!
نگاه مهتا تیز شد. بالاخره آدمی که از صبح اسمش روی مخش بود را گیر آورده بود. جذبهی پسر را ندید گرفت، قدمی به او نزدیک شد و به تقلید از لحن امیر گفت:
-منم مهتام؛ مهتا شاخشکن!
#قلبمرابردهبهتاراج
#شبنمسعادتی
https://t.me/joinchat/JXipKkrl-Ze84oBf5nRewg
نقد💜
مهتا وجود ارسلان را نادیده گرفت و به پارسا گفت:
-فردا میآم همین کارو به تعداد میبرم، اما با همون قیمت سه تومن!
ارسلان دوباره خودش را قاطی کرد:
-خانم چهارتومنه، یه ریالم پایینتر نمیدیم. اینجا مغازه امیرره؛ مشتری حق قیمت دادن نداره!
مهتا با لجاجت دوباره رو به پارسا گفت:
-من فقط سه تومن به این کار میدم.
ارسلان کمکم عصبی شد.
-خانم حرف تو سرت نمیره؟ چهار تومن والسلام!
مهتا دوباره خواست حضور ارسلان را مثل پشهی مزاحمی نادیده بگیرد که صدای کلفتی شبیه فریاد از طبقهی بالا آمد:
-ارسلان چرا اذیتش میکنی؟! هر قیمتی که خانم میگه بزن دیگه!
بعد آن مغازه در سکوت فرو رفت و ارسلان به طرز چشمگیری دست و پایش را جمع کرد.
پارسا شروع به نوشتن فاکتور کرد. صدایی روی پلهها پیچید و پسر قد بلندی با اندام ورزیده، جلوتر آمد و روبروی مهتا ایستاد.
نگاه از بالا به پایینی به مهتا انداخت و با صدایی که تقریبا بم و لاتی به نظر میآمد، پرسید:
-شما کار و چه قیمتی خواستین خانم؟!
هر چند دقیقه یک فروشندهی جدید در این مغازه رو میشد و مهتا کلافه از این وضعیت با اکراه گفت:
-ببخشید شما؟!
پسر دست عضلانیاش را روی میز گذاشت و با ژست و صدایی که بیشتر شبیه هنرپیشههای رزمیکار بود، کشدار گفت:
-امیرررم؛ امیر اقتدار!
نگاه مهتا تیز شد. بالاخره آدمی که از صبح اسمش روی مخش بود را گیر آورده بود. جذبهی پسر را ندید گرفت، قدمی به او نزدیک شد و به تقلید از لحن امیر گفت:
-منم مهتام؛ مهتا شاخشکن!
#قلبمرابردهبهتاراج
#شبنمسعادتی
https://t.me/joinchat/JXipKkrl-Ze84oBf5nRewg
نقد💜