🚫کانال انتقال یافت🚫


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


🍃
پست گذاری:
یک روز درمیان دو پست طولانی به جز جمعه
اینستاگرام:
www.instagram.com/fatemeh_ashkoo
⬅کپی ممنوع⛔

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


پارت جدید #کراش در چنل جدید آپ‌ شد😍😍

https://t.me/joinchat/AAAAAEVN5nc3GWfoxfwZMw

👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻


❌❌کانال انتقال یافت❌❌

پارت های جدید رمان #کراش فقط در کانال جدید آپ میشه❗️❗️


🚫این کانال دیگه #فعالیتی نخواهد داشت🚫

https://t.me/joinchat/AAAAAEVN5nc3GWfoxfwZMw


❌❌کانال انتقال یافت❌❌

پارت های جدید رمان #کراش فقط در کانال جدید آپ میشه❗️❗️


🚫این کانال دیگه #فعالیتی نخواهد داشت🚫

https://t.me/joinchat/AAAAAEVN5nc3GWfoxfwZMw


❌❌کانال انتقال یافت❌❌

پارت های جدید رمان #کراش فقط در کانال جدید آپ میشه❗️❗️


🚫این کانال دیگه #فعالیتی نخواهد داشت🚫

https://t.me/joinchat/AAAAAEVN5nc3GWfoxfwZMw


❌❌کانال انتقال یافت❌❌

پارت های جدید رمان #کراش فقط در کانال جدید آپ میشه❗️❗️


🚫این کانال دیگه #فعالیتی نخواهد داشت🚫

https://t.me/joinchat/AAAAAEVN5nc3GWfoxfwZMw


مرد #خشن و #هوسبازی که شب یه مهمونی به دخترعمه اش #تعرض میکنه و #مجبور میشه باهاش ازدواج کنه..
در حالیکه ازش #متنفره و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر #اذیت و #شکنجه اش کنه تا طلاق بگیره و همون شب اول #عروسی...😱🔞

#ازواج_اجباری
#کل_کلی
#همخونه_ای
❌از دستش ندید 👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEot19qLhnkcZMTQXA


Репост из: بنر
#میان_عشق_و_آینه
#پارت_40

-باید #باهام راه بیای...
-گفتم بهت برو بیــــــــــرون...
#لرزش خفیف صداش میل به قهقهه زدنش و بالا برد...
-نترس خیلی سخت نیست...هرچند که...
دستش و دوباره دور #گلوی شکارش حلقه کرد و سرشو برد جلو...
-تو #تجربه شو داری...

#زبونش و هوس انگیز کشید #گوشه‌لباش که حالا دیگه به طور واضح #میلرزید...
-اون...اون فرق میکرد...
-آره...اون دفعه تو #خواستی...الآن من #میخوام...
#خوابوندش رو تخت و قبل از اینکه فرصت تکون خوردن بهش بده خودش و انداخت روش...
- #زنمی...یادت که نرفته؟
نیمچه فاصله بین صورتاشون و اینبار با اختیار و #میل خودش برداشت و لباش و #چسبوند به لبای نیاز...
بدون اینکه لباش و جدا کنه یه کم رو زانوهاش بلند شد و #تند تند مشغول باز کردن #دکمه های‌لباسش شد...
دیگه هیچی براش مهم نبود...نه #آینده خودش... نه از بین بردن #غرور و شخصیت #دختری که مجال درآوردن #لباس‌عروسشم بهش نداد...
👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEot19qLhnkcZMTQXA

#همون‌شب‌اول‌‌با‌لباس‌عروس... 😱🙈🔞
#فقط_مثبت_18_سال ❌


Репост из: @AxNegarBot
-اصلاً نمیتونم تصور کنم که #عکاس باشی...
-چرا؟؟؟
-بهت نمیاد...
-اتفاقاً تصویر های #ناب و خیلی زود #شکار میکنم...مثل الآن...اگه یه دوربین داشتم...حتماً منظره #جذاب رو به روم و ثبت میکردم تا واسه همیشه داشته باشمش...

نیاز به خیال اینکه داره درباره ستاره ها حرف میزنه روش و برگردوند سمت آسمون که کامیار سریع #صورتش و طرف خودش نگه داشت..

-حالا که #دوربین ندارم...بذار تو ذهنم ثبتش کنم...

حرکت سر کامیار که داشت لحظه به لحظه بیشتر به سمت نیاز #کشیده میشد کاملاً ناخودآگاه بود و حاضر بود قسم بخوره که هیچ #کنترلی روش نداشت...

- #ببوسمت؟؟؟

نیاز آب دهنش و قورت داد و چشماش و بین چشمای #تبدار کامیار چپ و راست کرد...

چشماش و بست و با صدای #لرزون شده از هیجان #لب زد:

-آره...

صدای کشیده شدن کامیار رو #شن و خاک زیرشون بلند شد و خیلی زود لباش با #لبای گرم و #مرطوب کامیار به #بازی گرفته شد..

کامیار نیمخیز شد و یه پاشو از رو نیاز رد کرد و کاملاً مسلط رو #بدنش قرار گرفت...
نیازم که حالا جرات پیدا کرده بود چشماش و باز کرد دستاش و دور گردن کامیار #حلقه کرد...
بدون اینکه لباش و از لبای کامیار جدا کنه دستاش و دور #گردنش محکم تر کرد و با کمک پاهاش به پهلو چرخید...
کامیار که انتظار این حرکتش و نداشت با #قدرت دست نیاز پخش زمین شد و خیره به نیازی که حالا روش نشسته بود با #خنده ای سرخوشانه گفت:

- #توله سگ...

لبخندی رو لبای نیاز نشست و حین #بازکردن دکمه های کامیار سرش و برد جلو...

https://t.me/joinchat/AAAAAEot19qLhnkcZMTQXA


گروه نقد:

https://t.me/joinchat/BhL3PlPKfdaspDhgVMewAA

اینستاگرام:

www.instagram.com/fatemeh_ashkoo


#قسمت_سی_و_چهارم ابروهای درهم میرمرد و مردمک های ترسیده ی سالار فقط یک دوربین و یک شکارچیِ عکس لازم دارد.
-م.... من...
میرمرد از پشت میزش بلند می شود. کت روی دوشش را با دست جا به جا می کند و از زیر سیگاریِ زیر دستش، دو انگشت خاکستر برمی دارد و به سمت سالار می آید.
-زهر هلاهل تا حالا دیدی سالار؟!
سالار آب دهان قورت می دهد.
صورت به صورت سالار نزدیک می کند و خاکستر ها روی دوش او می ریزد.
-ممکنه این شکلی باشه و به خوردت بدن.
چرخی دور او می زند و لیوان آبی که روی میزش است را کش می رود و روی کفش های نو سالار می ریزد.
-ممکن هم هست آبکی باشه!
یکهو به سمتش حمله می کند و پا روی کفشش می گذارد و محکم فشار می دهد.
-چون نو بود خواستم جنسشو امتحان کنم.
نفس در سینه حبس شده ی مرد را با گفتنِ:
-حالا بگو ببینم زهر هلاهل رو می خوای یا له شدن؟!
بیشتر در سینه حبس می کند.
-م....می...
-بله خودشم. میرمرد...
فشار پایش را بیشتر می کند.
-داشتی یه زری می زدی. ادامه بده...
-م...من...
فشار را بیشتر می کند.
-من اشتباه کردم.
آهنگ صدایش عوض و پایش از روی پای سالار برداشته می شود.
-میدونستم آدم درستی هستی. وگرنه تو تیم من جایی نداشتی.
پشت به سالار می کند و اینبار از روی میز یک نخ سیگار کش می رود.
-پشت سرت درو ببند، صدای نفس های بیرون در اذیتم می کنه!
سالار "چشم"ی می گوید و فوری بیرون می آید. مشت دستش را توی دست دیگرش خالی می کند و چشم می بندد.
-تا کی باید تحملت کنم آراز. تا کی؟!
***


#قسمت_سی_و_سوم
-بعدا صحبت می کنیم.
-یه کلمه ست خب...
با سقلمه ای که نیکی به پهلویش زد، "آخی" گفت که آراز پرسید:
-چی شد؟
اخمی به نیکی کرد.
-هیچی. چیزی نیست. باشه، دقیقا کی زنگ بزنم؟!
-حولو حوش ساعت 6عصر!
-باشه مرسی. خسته نباشی.
-خواهش می کنم. فعلا...
-خدا نگهدار!
تلفن را که در جایش گذاشت، نیکی تقریبا داد کشید.
-پگاه چرا انقدر بد حرف زدی.
-کاری کردم قبول کنه. میخواستم بزارم تو حرف بزنی که باید الان با داییت حرف میزدیم.
-من حیا دارم.
-من ندارم؟ منم دارم منتهی بعضی جاها به کار نمیاد.
از کابین بیرون آمد و خشن گفت:
-گند زدی پگاه! اه!
پگاه دو دستش را گرفت و سعی کرد آرامش کند.
-سری بعد که زنگ زدی. یعنی سر اون ساعتی که گفت زنگ زدی بگو که من بودم و اینطوری خودتو تبرئه کن. باشه؟!
نیکی سکوت عصبی ای کرد و او ادامه داد:
-اگرم حالت خیلی بده که خودم همین حالا زنگ میزنم و می گم گوه خوردم ببخشید. کدوم؟!
نیکی دستش را از دست او بیرون کشید و گفت:
-من گشنمه. مغزم نمیکشه. بریم فلافیه سر خیابون؟!
پگاه لبخند زد و گفت:
-من قربون این نازت برم. خو بگو آشتی ای که من انقدر خودمو جر ندم. بریم عزیزم. بریم.
***
چک می شود که با اسلحه وارد نشود. چاقو یا طنابی که باعث شک و شبهه شود هم ممنوع است. در دیدار با میرمرد باید همه خلع سلاح باشند و وارد شوند.
-سالار بیا تو!
انگار بو می کشد لامصب. از دور و بدون اطلاع می فهمد که چه کسی به دیدنش آمده است!
-زیارت کردنتو مدیون چی ام؟!
به دو چشم عسلی رنگی که زیادی درشت بودند، می نگرد و تعظیم می کند.
-سلام!
سر شخص نشان تایید به خودش می گیرد.
-گیریم که علیک!
تسبیح توی دستش را تکان می دهد.
-برای ادامه ش بهونه ی مهمی داری که تا اینجا اومدی؟!
-آراز!
چشمان میرمرد گشاد می شود.
-خب...
-باید کشته بشه!
پوزخند می زند و به سالاری که با یک دادش شلوار خیس می کند، زل می زند.
-نبابا؟ جدیدا فرمان قتلم میدی؟!


گروه نقد:

https://t.me/joinchat/BhL3PlPKfdaspDhgVMewAA

اینستاگرام:

www.instagram.com/fatemeh_ashkoo


#قسمت_سی_و_دوم
از ترس کم مانده بود قالب تهی کند.
نمی دانست کارش درست است یا نه! به منطقی بودن در آن لحظه هم اصلا فکر نمی کرد. نمی خواست و بهتر است گفته شود نمی توانست فکر کند به این که عاقبت کارش چه می شود.
-بیا خریدم نیکی!
کارت تلفنی که به سمتش گرفته شده بود را از نگاه گذراند و چشمانش را روی هم فشرد. آن را از دست پگاه گرفت و بی فکر روی زمین انداختش و با کفش رویش ایستاد.
-نمیخوام. پشیمون شدم.
قیافه ی ترسیده و چشمان ریز شده اش، پگاه را به تعجب واداشت.
-وا... یه چیزیت میشه ها! دختر تو چرا دنبال ترست می دویی؟! تو قرار نیست کار اشتباهی بکنی که! از یکی خوشت میاد و حالام قراره بدونه، مشکلش چیه؟
نیکی را کنار زد و کارت را از زیر پایش کش رفت. آستین مانتوی رفیقش را گرفت و به سمت تلفن کارتی کشید. به دیواره ی کابین تکیه اش داد و پرسید:
-بزار از هند برات بگم. اونجا وقتی یه دختر از یه پسری خوشش میاد، میره و ازش خواستگاری میکنه. خیلی عادی و بدون ترس.
-اونجا هنده!
-آره اونجا هنده اما دختر بودن و احساسی بودنشون تو همه ی دنیا یکیه. نیست؟!
انگار دنبال متقاعد شدن بود اما آن حس غرور و از طرفی ترس پرده روی متقاعد شدنش می کشید.
-میترسم پگاه! اگه قهوه ایم کنه چی؟ اگه بگه بچه برو مشقتو بنویس، تورو چه به عاشقی، چیکار کنم!؟
پگاه دو دستش را توی دست گرفت و روبه رویش ایستاد.
-بازم اونی که میبره تویی. دیگه تکلیفت با خودت و دلت مشخص میشه. هوم؟
به مردمک های گردان پگاه نگریست. راست می گفت. او با "نه" شنیدن آراز شاید کوچک می شد اما حداقل با خودش روبه رو می شد و دیگر شب بیدار های پیاپی این چند وقته را با خودش نداشت.
از سماجت چشمان پگاه، مصمم شد. کارت از دستش قاپید و با یک تصمیم وارد کابین شیشه ای شد.
-کارمو می کنم!
گوشی تلفن را بین گردن و شانه اش نگه داشت و شماره ای که از دستش به کاغذ انتقال داده بود را گرفت.
-بله...
قلبش کنده شد و روی پیشخوان پایین تلفن افتاد. باید مثل ماهی ای که بی آبی می کشد، به دریا می انداختش؟! دست مژگان ناجی شد و روی شانه اش نشست. قلبش به جای اول برگشت. تلفن را قطع کرد و به سمت پگاه برگشت.
-من نمیتونم!
پگاه متاسف نگاهش کرد و گفت:
-بیا کنار خودم باید حرف بزنم. از تو آبی گرم نمیشه.
او را کنار زد و بیخیال و راحت زنگ زد. شاید چون طرف خودش نبود انقدر راحت برخورد می کرد.
زنگ زد و با او به حرف زدن پرداخت:
-سلام!
سکوت عمیقی برقرار شد.
-...
-الو... صدام میاد؟!
-آره. میاد. سلام. شما؟!
باید خودش را جای نیکی جا میزد دیگر! یعنی او نیکی ای که خاطرخواه آراز است، می باشد.
-من... من نیکی ام! خواهرزاده سپهر!
باز هم سکوت!ولی اینبار آراز بود که به حرف آمد.
-خوبی؟ ببخشید نشناختم.
-نه خواهش می کنم. شما خوبی؟ داییم که کنارت نیست.
انگار که فاصله گرفته باشد، کمی صدای قدم زدن آمد.
-نه نیست. جانم چی شده؟
نیکی در یک قدمی او، در حالی که گوشش را به گوشی تلفن و گوش رفیقش چسبانده بود، قلبش با شنیدن "جانم" گفتن او بی جنبه شد و بنای لرزیدن برداشت.
-"مردشورتو ببرن که با یه جانم منو خل میکنی آراز"!
-آقا آراز من از شما خوشم میاد. میخواستم ببینم میتونم باهاتون آشنا شم؟!
نیکی آب شد. از خودش که الان یعنی پگاه است خجالت کشید. دلش می خواست زمین دهان باز کند و او را با فشار زیادی به سمت پایین ببلعد.
-جان؟! خوشت میاد؟
-آره! من روز هاست دارم با خودم میجنگم که بهت زنگ بزنم و حالا با خودم کنار اومدم. میخواستم نظرتو بدونم. اگرم بگی "نه"، نه دیگه زنگ میزنم نه پی اشو می گیرم.
سکوت آراز باعث شد نیکی دست روی پیشانی اش بگذارد و در دل بگوید "گند زدیم"!


#قسمت_سی_و_یکم
جواب نیکی را نمی دهد و به سمت موبایلش هجوم می برد. قفلش را باز می کند و وارد برنامه ای که عکس را برایش فرستاده اند، می شود. دو دوئه چشمانش به حدی قابل دید است که نمی تواند انکارش کند. عشق، غیرت، مردانگی، هر چه که بتواند اسمش را بگذارد تیغ می شود و روی گلویش می نشیند. موبایل از دستش می افتد و دستش به گلویش می چسبید. آنقدر فشار می دهد که سفیدی چشمانش سرخ می شود.
مردی دیگر به نیکی دست زده؟ نیکی ای که خود او برای نزدیک شدن بهش خط قرمز دارد؟
به سمت نیکی می رود و در مقابل نگاه پرسشگرش فقط می گوید:
-تا کجا پیش رفت؟!
نیکی سکوت می کند و آراز اینبار قاب صورتش را به سینه اش می چسباند. محکم. مثل مرد!
-ناموسشو به عزاش میشونم، میدونی که می کنم. تو فقط آروم باش.
بوی عطر آراز و گرمی دست هایش ناخواسته آرامش می کند.
-پدرسگ. نشونت میدم عاقبت این دست درازیت چی میشه!
زانو زد روبه روی نیکی و اینبار صورتش را به صورت نیکی می چسباند. پیشانی به پیشانی اش، بینی به بینی اش!
-اون صورت شخمیش هستا، اونی که چسبونده تو دوربین تا تورو نشون بده ها، اونو آرایش می کنم مثل زمانی که جنین بوده و تو شکم ننه ش از ناف زهر مار می کرده، مثل اون زمان در میارم تا بفهمه عاقبت بازی کردن با ناموس مردم چیه! اینبار از خون خودش میدم دهنش!
بوی نفرتش از بوی عطرش بیشتر می شود اما نیکی خوشش می آید. باید آن مردک عوضی تقاص پس بدهد. باید...
بی اراده دستش را دور سر آراز چتر می کند و چشمانش را می بندد.
-مرسی که نجاتم دادی آراز!
دستی روی پیشانی نیکی می کشد و عطش تبش را حس می کند.
-نیکی باید بری دکتر.
نیکی از لبه ی تخت فاصله می گیرد و سعی می کند از جا بلند شود.
-نه خوبم.
دستش را به گوشه ی تخت می گیرد تا سرش که گیج می رود را تحت کنترل بگیرد.
-خوبی و دو دو میزنی. بشین سر جات!
به سمتش می رود و دست زیر بغلشش می کشد.
-ببینمت.
تا می خواهد ببیندش چشمان زن بسته می شود و برای چند لحظه هیچی نمی شنود.
-نیکی... نیکی...
دو سیلی به گونه اش می زند.
-نیکی... دختر منو نترسون. خوبی؟
چشمانش که نیمه باز می شود، نفس راحتی می کشد.
-نصفه جونم کردی. پاشو بریم دکتر.
نیکی جانی برای اعتراض ندارد، پس ترجیحا چشمانش را می بندد و سکوت می کند. آراز نگران به محمد زنگ می زند و از او می خواهد شده ماشین از کسی قرض بگیرد، بگیرد و به دنبال او و نیکی بیاید. جز او به هیچ کس اعتماد ندارد. برای مراقبت از مانلی هم به پگاه زنگ می زند و بالاخره بعد از ساعتی معطلی که برایش به اندازه ی یک سال وقت می برد، محمد به جانش می رسد.
ماشین را به داخل پارکینگ می برد و با سوار کردن نیکی و آراز از خانه بیرون می آید. پگاه کنار مانلیِ خوابیده می نشیند و از قهوه ای که برای خودش دم زده، مزه می کند.
در فکر نیکی ای که امروز چه حوادثی را از سر گذرانده، به سر می برد و نمی داند که رفیق شفیقش یک عدد قربانی به تمام معناست!
دست آراز از روی پیشانی اش دور نمی شود. ترس و نگرانی یه لحظه هم رهایش نمی کند.
-محمد تند برون.
-چشم داداش!
-ماشین چی شد.
-دادم تعمیرگاه!
-حله!
و در سکوت به نیکی ای که چشمان آبدارش یک لحظه هم خشک نمی شود، خیره می شود.
***


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
داستانو میتونین حس کنین باهاش❤️حستونو‌بگین‌ میخونم
گروه نقد:

https://t.me/joinchat/BhL3PlPKfdaspDhgVMewAA

اینستاگرام:

www.instagram.com/fatemeh_ashkoo


#قسمت_سی_ام
نیکی لبخند تلخی می زند و از آنجا که امروز خدا را در نزدیکی اش ندیده است، می گوید:
-به جون خدا خوبم!
مانلی می بوسدش و آرام از او جدا می شود.
-پیشم می خوابی؟
حالش از خودش و جسمش که دست آن مردک بی همه چیز به آن خورد است به هم می خورد.
-نه مامان. میرم حموم. تو بخواب. عمو آراز هست، تنها نیستی. باشه؟!
مانلی سر تکان می دهد.
-باشه.
دخترک همیشه حرف گوش کنش را می بوسد و بعد از خواباندنش روی تخت، با برداشتن حوله از اتاق بیرون می رود. آراز را توی هال ندید و احتمال می دهد در تراس سیگار می کشد. بی آنکه به او سر بزند وارد حمام می شود و آب را باز می کند و زیر دوش می ایستد.
با لباس های تنش! می ترسد از کندن لباس هایش! می ترسد از دیدن جای انگشت های مردک روی تنش! کبود نشده باشد یک وقت!
دست روی دهانش می گذارد و زیر دوش جلوی آینه ی نصب به دیوار، زانو می زند. گریه می کند. اشک می ریزد ها! انقدر زیاد که ورم چشمانش زیر دستانش خودنمایی می کند.
دست زیر لباسش می رود و سینه اش را لمس می کند. آخ که کبود شده است. گریه اش شدت بیشتری می گیرد. باور نمی کند در همان چند دقیقه مردک کثیف و رذل تنش را دستمالی کرده باشد. نمی خواهد و ابدا سعی نمی کند صدایش بیرون برود ولی می رود.
آراز چند تقه به در حمام می زند ولی محل نمی دهد. او با لباس زیر دوش است و سراسر درد دارد اما نمی خواهد آراز چیزی بفهمد. آراز نباید بفهمد که دستی به او خورده است. میداند با تمام جانب داری اش، از ناموس درازی متنفر است و حتما قاتل آن نامرد می شود.
وقتی جوابی از نیکی نمی گیرد دستگیره را پایین می آورد و داخل می شود. با دیدن حال نزار نیکی به سمتش تقریبا می دود و او هم زیر دوش خیس می شود. نمیداند این حرکات از چیست و چرا اینطور به روبه رو خیره است و حتی نمی پرسد، فقط زیر بغلش را می گیرد و با بستن آب، او را با حوله می پوشاند. میخواهد ببردش بیرون که نیکی اینبار با صدا می گرید و سرش را به دیوار می کوبد.
-چرا نمیمیرم... چرا...
دست آراز دورش حلقه می شود و سرش را به زور از دیوار می کند. اینبار دیگر معطلش نمی کند و او را به اتاق خودش می برد. می داند حد دارد، مرز دارد، خط قرمز دارد، پس در را قفل نمی کند و او را روی تختش می نشاند.
-نیکی... چرا اینکارو میکنی... چیکارت کردن؟ چرا چیزی نمی گی؟!
دقیقا از کجا بگوید؟ از زمانی که وحشیانه در اتاقی سوت و کور و تاریک هولش دادند یا از زمانی که دخترک بیچاره اش را بی هوش کرده و به آنجا آوردند؟! بگوید از زمانی که دست آن بی ناموس به تنش خورد و او نمی توانست کاری کند...
-نیکی...
ناخواسته داد می کشد:
-به من دست زد. اون عوضی به من دست زد.
زار می زند.
-به من دست زد. خداااا...
خدا را صدا می زند اما آراز می شنود. دستش را می گیرد و زیر چشمانش خم می شود.
-نی... نیکی تو... تو چی داری میگی؟! شوخ... شوخی می کنی؟!
چشمانش خیس اشک است و زبانش پر از حرف و گلایه!
-یه بی شرف عوضی... یه بی ناموس پس فطرت... یه دیوث بی خواهر مادر تو اون گَله آدم هایی که به سالار بله و چشم تحویل می دادن، در اومد و به من دست زد. به من گفت هرجایی و فاحشه...
غریبانه ترین نوع و طرز نگاهش را به آراز می دوزد.
-من هر جایی ام؟ من فاحشه ام؟! اگر آره بی تعارف بگو ها...
آراز عصبی بلند می شود. توی اتاق می چرخد موهایش را به چنگ می کشد. ابرو هایش دیگر جایی برای خاراندن ندارد. تا دیوانگی تنها یک حرف یا سوال و حرکت کافیست که نیکی میشود همان علت!
-برای تو عکس فرستاد! ندیدی!؟


گروه نقد:

https://t.me/joinchat/BhL3PlPKfdaspDhgVMewAA

اینستاگرام:

www.instagram.com/fatemeh_ashkoo


#قسمت_بیست_و_نهم
سالار با نفرت نگاهش می کند و می گوید:
-مادرم!
آراز پوزخند می زند.
-تو خونته! دستمم بهش نخورد. این عکس ها تو آرشیو کامپیوتر میرمرد بود کش رفته بودم قدیم ها! فقط یه دستی زدم.
و در مقابل نگاه وق زده ی سالار از رستوران بیرون می رود. اگر دستش برسد می کشتش. دنیا را به سمت خود می کشد و فشاری به مچ دستش می آورد.
-میکشمت بی ناموس. میکشمت عوضی. می کشمت...
خیره به چشم های دنیا گردن کج می کند.
-با همین دست های خودم دخلتو میارم.
دنیا صدا بلند می کند.
-ولم کن چیکار می کنی سالار...
به خودش آمدنش با همین صدا ممکن می شود. فوری او را ول و پشتش را به همه می کند. موبایلش را برمیدارد و می گوید:
-فوری یه قرار با میرمرد برای من ردیف کن.
***
مانلی سکسکه اش گرفته است. در ماشینی امن به سمت آراز می روند اما باز هم می ترسد. کنار تمام عموهایی که صبح به صبح او را به مهد می برند، نشسته است اما باز هم می ترسد. این زخم هایی که مدام به روح بچه وارد می شود خوب شدنی نیستند، حداقل نه به این زودی ها! و نیکی این را خوب می داند. این پایان تلخی که پدر و پدربزرگ بچه برایش به جای گذاشتند را نمی تواند عوض کند. هرگز...
-ما...مان...
لعنتی. هنوز هم سکسکه ولش نمی کند.
بچه ی بیچاره انقدر ترسیده است که نمی داند هر دم و دقیقه مادرش را ببیند یا تصوری که از او دید را پاک کند. با همان جسم و روح کوچکش مدام به او می گوید: "خوبی مامان؟ دردت نمیاد؟"
و نیکی با سخاوت تمام بغلش می کند. سر تکان و جواب می دهد: "خوبم یدونم. خوبم."!
به خانه که می رسند، کلید را توی در می اندازند و در را باز می کنند اما یکی جلوی رویشان ایستاده و با تشنگی نگاهشان می کند. نمی پرسد چرا و چطور، بی اجازه و بی فکر مانلی را می گیرد و به خودش می فشارد.
-خوبی مانلی؟
مانلی خسته تر از آن است که چیزی بگوید. سر به سینه ی مرد می چسباند و بی تعارف گریه می کند.
-مامانمو اذیت کردن عمو آراز.
او می گوید "مامان" و زلزله در دل عمو آراز شکل می گیرد.
سر مانلی به سینه ی آراز چسبیده و او به راحتی می تواند نگاه نیکی را شکار کند. نگاهی که پر از اندوه و ناباوریست. و ناخواسته مانلی را زمین می گذارد.
-تموم شد عمو. تموم شد.
نمی تواند دست دراز کند و نیکی را در آغوش بکشد. بین خودش و خودش، قانون هایی وزن شده است که نباید از آن ها بیرون بزند. او مرد است و قول مردانه داده است به خودش که دیگر نیکی را درگیر خودش نکند.
تمام این اتفاق ها و نسبت های تازه ی بینشان هم فقط برای محافظت از آن هاست.
نیکی دست مانلی را می گیرد و کامل وارد می شود. کفش های خودش و او را در می آورد و در را پشت سرشان می بندد. خوب حس می کند نگاه سنگینی از جنس آراز روی سر و چشمانش در حرکت است اما چیزی نمی گوید، چون نمی خواهد ضعفش را نشان دهد. فقط سلام می کند و سر به زیر می اندازد.
دست دخترکش را می گیرد و به سمت اتاق خواب می برد.
-بیا بریم بخواب مامان. امروز خسته شدی.
مانلی اعتراض نمی کند چون می داند الان هر چه بگوید مادرش ناراحتتر می شود. به کمک مادرش لباس هایش را عوض می کند و باز هم تصویر لخت نیکی جلوی چشمانش نقش می گیرد. چشمانش را روی هم می فشارد و فوری سر او را در آغوش می گیرد.
-مامانی جون خدارو قسم بخور که درد نداری؟!
قسم راستش جان خدا است این بچه ی با نمک!


پیج اینستاگرام فاطمه اشکو برای نظر دادن درمورد رمان ها :

http://www.instagram.com/fatemeh_ashkoo

گروه نقد:
https://t.me/joinchat/BhL3PhVpI8VSAVNOj3nqbA

کانال های رمان های فروشی برای مطالعه عیارسنج و تصمیم گیری برای خرید و دانلود فایل کامل آنها :

🧩 رمان حسرت شیرین:
https://t.me/joinchat/AAAAAFid2r2sprOKYzteOA

🧩 رمان عروس عمارت:
https://t.me/joinchat/AAAAAE9EPxyxvAzWORYxHg

🧩 رمان وسواس:
https://t.me/joinchat/AAAAAE_wAn7EJSTSccD_ew


میانبر پارت‌های رمان #کراش

مقدمه و سخن نویسنده:
https://t.me/fatemeh_ashkoo_roman/23330

🏵 پارت یک:
https://t.me/fatemeh_ashkoo_roman/23331

🏵 پارت پنج:
https://t.me/fatemeh_ashkoo_roman/23461

🏵 پارت ده:
https://t.me/fatemeh_ashkoo_roman/23593

🏵 پارت پانزده:
https://t.me/fatemeh_ashkoo_roman/23745

🏵 پارت نوزده:
https://t.me/fatemeh_ashkoo_roman/23780

🏵 پارت بیست و سه:
https://t.me/fatemeh_ashkoo_roman/23861

🏵 پارت بیست و هشت:
https://t.me/fatemeh_ashkoo_roman/24087

Показано 20 последних публикаций.

15 930

подписчиков
Статистика канала