#پارت_25
#قلب_مرا_برده_به_تاراج
#شبنمسعادتی
امیر آرام و بیحال پرسید:
-چه شکلی؟
مهتا خندید:
-شبیه امیر اقتدار نیستی، انگار کشتیهات غرق شدن!
امیر با لحن رسمی گفت:
-امری داشتین شما؟
-قرار بود امروز سفارشهامو آماده کنین.
با بیحواسی سر تکان داد.
-بچهها تو انبارن، الان زنگ میزنم آماده کنن. فقط یه نیم ساعتی طول میکشه، مشکلی که نداره؟
-نه چه مشکلی! همینجا منتظر میمونم.
تلفن را برداشت و مشغول صحبت شد. مهتا با تعجب حرکاتش را دنبال میکرد. برایش عجیب بود که امیر مثل دیروز استوار و مستحکم نبود و همهی کارهایش را انگار با یک حالتی از گیجی و بیحوصلگی انجام میداد.
تلفن امیر که تمام شد برای فرار از نگاههای پروزن مهتا گفت:
-چایی بیارم براتون؟
لبان مهتا که با رژ لب کالباسی رنگ گرفته بود، کش آمد.
-مگه تو اینجا چایی هم دم میکنی؟ بهت نمیآد اصلا!
ابروهای امیر با حیرت بالا رفت. این دختر موقع حرف زدن چقدر خودمانی میشد.
-نه تابحال دم نکردم، ولی حالا یه کاریش میکنم.
خیز برداشت تا سمت آشپزخانهی کوچک زیر پلهها برود که مهتا مانعش شد.
-بشین نیازی نیست.
امیر نشست. کمتر پیش آمده بود با جنس مخالف تنها باشد، نمیدانست باید چه بگوید. بنابراین خودش را با ماشین حساب مشغول نشان داد. اما ثانیهای طول نکشید که صدای مهتا باعث شد دوباره سرش را بلند کند.
-خب از دیشب چه خبر چیکارا کردی؟ از کی باید شادوماد صدات کنیم؟
#قلب_مرا_برده_به_تاراج
#شبنمسعادتی
امیر آرام و بیحال پرسید:
-چه شکلی؟
مهتا خندید:
-شبیه امیر اقتدار نیستی، انگار کشتیهات غرق شدن!
امیر با لحن رسمی گفت:
-امری داشتین شما؟
-قرار بود امروز سفارشهامو آماده کنین.
با بیحواسی سر تکان داد.
-بچهها تو انبارن، الان زنگ میزنم آماده کنن. فقط یه نیم ساعتی طول میکشه، مشکلی که نداره؟
-نه چه مشکلی! همینجا منتظر میمونم.
تلفن را برداشت و مشغول صحبت شد. مهتا با تعجب حرکاتش را دنبال میکرد. برایش عجیب بود که امیر مثل دیروز استوار و مستحکم نبود و همهی کارهایش را انگار با یک حالتی از گیجی و بیحوصلگی انجام میداد.
تلفن امیر که تمام شد برای فرار از نگاههای پروزن مهتا گفت:
-چایی بیارم براتون؟
لبان مهتا که با رژ لب کالباسی رنگ گرفته بود، کش آمد.
-مگه تو اینجا چایی هم دم میکنی؟ بهت نمیآد اصلا!
ابروهای امیر با حیرت بالا رفت. این دختر موقع حرف زدن چقدر خودمانی میشد.
-نه تابحال دم نکردم، ولی حالا یه کاریش میکنم.
خیز برداشت تا سمت آشپزخانهی کوچک زیر پلهها برود که مهتا مانعش شد.
-بشین نیازی نیست.
امیر نشست. کمتر پیش آمده بود با جنس مخالف تنها باشد، نمیدانست باید چه بگوید. بنابراین خودش را با ماشین حساب مشغول نشان داد. اما ثانیهای طول نکشید که صدای مهتا باعث شد دوباره سرش را بلند کند.
-خب از دیشب چه خبر چیکارا کردی؟ از کی باید شادوماد صدات کنیم؟