#پارت_30
#قلب_مرا_برده_به_تاراج
#شبنمسعادتی
نگاه مهتا برق خاصی زد و مرموز پرسید:
-مثل من؟!
امیر دستپاچه شد و گفت:
-منظورم مدل حرف زدنتون بود!
مهتا نگاهش را از او گرفت و امیر با فکری مشغول گفت:
-اما حق با شماس؛ منم از دیشب دارم به این حرفا فکر میکنم. سوگل شاید برای یه نفر دیگه ایدهآل باشه، اما واسه من نه. من حق ندارم زندگی اون دختر رو نابود کنم، تا ماجرا جدیتر از این نشده باید همه چیو تموم کنم.
مهتا سری تکان داد و به یکباره بدون هیچ توضیحی بلند شد و سمت خروجی فروشگاه قدم برداشت. امیر با تعجب از پشت سر صدایش زد:
-خانم؟
مهتا سر جایش ایستاد.
-بله؟
-از حرفام ناراحت شدین؟
-نه!
-پس چرا میرین؟ سفارشتون هنوز آماده نشده که.
-یکی رو سر ظهر میفرستم بیاد ببره.
نگاه امیر به دنبالش او خشکید. مهتا قدم به قدم از او دور میشد و معلوم نبود که دوباره او را خواهد دید یا نه؟
قبل از اینکه مهتا به طور کامل از مغازه خارج شود، با خیلی چیزها در ذهنش جنگید و با صدایی که دیگر محکم نبود و پرسید:
-بازم برمیگردین اینجا؟
مهتا در آستانهی در شیشهای ایستاد و با اخم شیرینی پرسید:
-برای چی باید دوباره اینجا بیام؟
امیر دوباره قد راست کرد و رخت درماندگیهای این روزهایش را از تنش بیرون کشید.
-مهتا خانوم تنها صداتون نه؛ همهی خصلتهای شما شبیه چیزی که من میخوام. میشه برگردین؟!
#قلب_مرا_برده_به_تاراج
#شبنمسعادتی
نگاه مهتا برق خاصی زد و مرموز پرسید:
-مثل من؟!
امیر دستپاچه شد و گفت:
-منظورم مدل حرف زدنتون بود!
مهتا نگاهش را از او گرفت و امیر با فکری مشغول گفت:
-اما حق با شماس؛ منم از دیشب دارم به این حرفا فکر میکنم. سوگل شاید برای یه نفر دیگه ایدهآل باشه، اما واسه من نه. من حق ندارم زندگی اون دختر رو نابود کنم، تا ماجرا جدیتر از این نشده باید همه چیو تموم کنم.
مهتا سری تکان داد و به یکباره بدون هیچ توضیحی بلند شد و سمت خروجی فروشگاه قدم برداشت. امیر با تعجب از پشت سر صدایش زد:
-خانم؟
مهتا سر جایش ایستاد.
-بله؟
-از حرفام ناراحت شدین؟
-نه!
-پس چرا میرین؟ سفارشتون هنوز آماده نشده که.
-یکی رو سر ظهر میفرستم بیاد ببره.
نگاه امیر به دنبالش او خشکید. مهتا قدم به قدم از او دور میشد و معلوم نبود که دوباره او را خواهد دید یا نه؟
قبل از اینکه مهتا به طور کامل از مغازه خارج شود، با خیلی چیزها در ذهنش جنگید و با صدایی که دیگر محکم نبود و پرسید:
-بازم برمیگردین اینجا؟
مهتا در آستانهی در شیشهای ایستاد و با اخم شیرینی پرسید:
-برای چی باید دوباره اینجا بیام؟
امیر دوباره قد راست کرد و رخت درماندگیهای این روزهایش را از تنش بیرون کشید.
-مهتا خانوم تنها صداتون نه؛ همهی خصلتهای شما شبیه چیزی که من میخوام. میشه برگردین؟!