#پارت_20
#قلبمرابردهبهتاراج
#شبنمسعادتی
استکانها را در نهایت سلیقه و دقت داخل سینی چید و غنچههای گل محمدی را داخل قندان جا داد. چادر را برای بار آخر روی سرش مرتب کرد و از آشپزخانه شد..با ورودش به جمع زمزمهی:
-هزار ماشالله...هزار ماشالله!
مریم خانم بلند شد. صدای سلام دادن سوگل آنقدر آهسته بود که حتی خودش هم به زور میشنید. خون خون امیر را میخورد، باز هم ذهنش ناخواسته گریزی به مهتا زد. ظهر کلمات را با صدای رسا و اعتماد به نفس کاملی به زبان میآورد، اما سوگل مدام از اول و آخر کلماتش میزد.
سوگل چای را در جمع چرخاند و امیر از خودش پرسید که کجای این دختر هزار ماشالله دارد که مادرش دستبردار نیست؟
یک عمر از کسی زور نشنیده بود و حالا پای احترام و حرمت خانوادهاش وسط بود و مجبور بود این تحمیل را بپذیرد.
در همان چند دقیقه آنقدر با فکر کردن به سوگل جوش زد که وقتی سوگل سینی را مقابلش نگه داشت، چنگی به سینی زد و بلافاصله استکان چای را برداشت. نه تشکر کرد و نه به سوگل نگاه کرد.
اما سوگل این لحظه را هزار بار پیش خودش رویاپردازی کرده بود، مثلا در خیالش سینی را با لبخند ملیحی مقابل امیر نگه میداشت. بعدش امیر به چشمهای او خیره میشد و چای را با مکث از داخل سینی برمیداشت و زمزمه میکرد« ممنون سوگل خانم».
مطمئنا گونههای سوگل از شدت هیجان گل میانداخت و از فکر اینکه امیر برای بار اول اسم او را صدا کرد، تا آسمان هفتم اوج میگرفت.
#قلبمرابردهبهتاراج
#شبنمسعادتی
استکانها را در نهایت سلیقه و دقت داخل سینی چید و غنچههای گل محمدی را داخل قندان جا داد. چادر را برای بار آخر روی سرش مرتب کرد و از آشپزخانه شد..با ورودش به جمع زمزمهی:
-هزار ماشالله...هزار ماشالله!
مریم خانم بلند شد. صدای سلام دادن سوگل آنقدر آهسته بود که حتی خودش هم به زور میشنید. خون خون امیر را میخورد، باز هم ذهنش ناخواسته گریزی به مهتا زد. ظهر کلمات را با صدای رسا و اعتماد به نفس کاملی به زبان میآورد، اما سوگل مدام از اول و آخر کلماتش میزد.
سوگل چای را در جمع چرخاند و امیر از خودش پرسید که کجای این دختر هزار ماشالله دارد که مادرش دستبردار نیست؟
یک عمر از کسی زور نشنیده بود و حالا پای احترام و حرمت خانوادهاش وسط بود و مجبور بود این تحمیل را بپذیرد.
در همان چند دقیقه آنقدر با فکر کردن به سوگل جوش زد که وقتی سوگل سینی را مقابلش نگه داشت، چنگی به سینی زد و بلافاصله استکان چای را برداشت. نه تشکر کرد و نه به سوگل نگاه کرد.
اما سوگل این لحظه را هزار بار پیش خودش رویاپردازی کرده بود، مثلا در خیالش سینی را با لبخند ملیحی مقابل امیر نگه میداشت. بعدش امیر به چشمهای او خیره میشد و چای را با مکث از داخل سینی برمیداشت و زمزمه میکرد« ممنون سوگل خانم».
مطمئنا گونههای سوگل از شدت هیجان گل میانداخت و از فکر اینکه امیر برای بار اول اسم او را صدا کرد، تا آسمان هفتم اوج میگرفت.