Фильтр публикаций


#پارت۳۵۷


مهیا... عمویی... تو اینجا چیک....
نذاشتم حرفش تموم شه...


دیگه صبرم تموم شده.. پریدم توي بغلش..


از ته دل گریه کردم.... نالیدم....
خودمو توي آغوشش محکم چسبوندم...


دستامو دور کمرش گذاشتم... بهش نیاز دارم...


از همه ي دنیا می ترسیدم... تنها آغوش این مرد محافظ من بود....


عموي بیچارم کپ کرده بود...
از ترس صورتش سرخِ سرخ بود..


حقم داشت یه کاره ، بی خبر از تهران بلند شدم اومدم


خودموانداختم توي
بغلش دارم زار میزنم...


سکته نکرده خوبه... جاي شکر داره....


#پارت۳۵۶


نالیدم...هق هق کردم...
مجبور شدم.....


سرمو از روي قبر مامانم برداشتم..


هوا تاریک بود... از قبرستون زدم بیرون...


رفتم خونه ي عمو ناصر . دلم آغوش گرمشو میخواست....


دلم دستاي مردونش رو میخواست که روي سرم نوازش گونه میکشید ......


زنگ در خونه رو زدم...
با صداي عمو ناصر فهمیدم خونس...


بیچاره عموناصر به محض شنیدن باورش نمی شد..


حتی درو هم باز نکرد.... به یک دقیقه نکشید خودش اومد دروباز کرد...


چند ثانیه بهت زده نگاهم کرد...


#پارت۳۵۵


نمی خواستم مثل من بی پناه شه... سخته...


از دلم خبر نداري نه؟..............
خدایا ......تو دیگه تنهام نزار....


دیگه چیزي براي از دست دادن ندارم...تنهام نزار....


صدام دیگه درنمیومد... بی حال سوار ماشین شدم


و تخت گاز تا خود شاهرود روندم... مستقیم رفتم سر خاك
خانوادم....


فقط نشستم روبروشون... بدون هیچ حرفی....


فقط نگاهم به سنگ قبراشون ثابت موند...


خجالت کشیدم... از قبراشون خجالت کشیدم....


احساس کردم تن بابامو توي قبر لرزوندم...


حس کردم مامنم از دستم ناراحته....


باباحاجیم عصبانیه ازم...


#پارت۳۵۴


دیشب تنها چیز با ارزشی هم که برام توي این دنیا مونده بود


از دست دادم...
می شنوي چی می گم؟....


از دست دادم... اما نه با گناه... نه با حرومی... حلالِ حلال....


خدایا می بینی حالمو؟
میبینی؟ چرا...... قبول دارم


بنده ي خوبی برات نبودم اما بدم نبودم.....


خدایا چرا بی کس و کارم کردي؟......


چرا جوابمو نمی دي؟ نکنه تو هم فکر میکنی لیاقت مدارم....


لیاقت جواب دادن ندارم.... خسته شدم از این زندگی ......


به بزرگیت قسم فقط می خواستم پرواز مثل من بی کس نشه...


#پارت۳۵۳


اي کاش منم خوابیده بودم.. مثل اونا.....


دیگه طاقت نیاوردم. ماشین رو کنار جاده نگه داشتم.


اومدم بیرون و کنار ماشین زانو زدم...


سرمو به طرف آسمون گرفتم جیغ زدم...


از ته دل...
صداش زدم...


ازش گله داشتم... شکایت داشتم....


دلم پر بود...
غم روي شونه هام سنگینی میکرد...


صداش زدم. بلند....
ـ بسمه.....می شنوي؟.......


می خواي چیرو بهم ثابت کنی؟
این که تنهام؟


محکومم به تنهایی.............
اینکه ضعیفم...............


خدایا میشنوي؟


#پارت۳۵۲


سریع رفتم توي اتاقم و ساکمو برداشتم. ....


چند دست لباس انداختم توش و به حالت دو از خونه زدم بیرون...


به سمت ماشین رفتم..
فقط دلم میخواست از این شهر برم...


از مردمش... از خونه هاش.... حتی از هواش هم حالم بهم میخورد....


می خواستم فرار کنم....
دلم یه کسی رو میخواست که آرومم کنه...


نوازشم کنه....یا شایدم حتی بزنتم... تنبیهم کنه...


توي جاده افتادم...
جاده اي که انتهاش منو به خانوادم میرسوند...


خانواده اي که زیر خروارها خاك خوابیده بودند.. راحت و آسوده...


#پارت۳۵۱


تا آخر مهلت قراردادم میمونم...
بهتره فراموش کنیم..


هر چی که دیشب اتفاق افتاد و فراموش کن...


این جوري براي هر دومون بهتره....


برگه رو گذاشتم روي میز کنار تخت آروم از اتاق بعد از خونه زدم بیرون.. ....


به محض رسیدن به خونه حتی نفس هم به زور میکشیدم....


وقتی در خونه رو باز کردم و رفتم داخل...


همه ي وسایلاي خونه حتی درو دیوار خونه مثل آوار ریخت روي
سرم..


میخواستم جیغ بزنم...
این جا هم هوا نبود...


این جا هم برام فضاش خفقان آور بود...


#پارت۳۵۰


چشمام بارونی شد.. قطره هاي اشک بی اجازه از چشمام ریختن . ......


تازه فهمیدم چه غلطی کردم.....
تازه فهمیدم که شناسنام


سفیده اما دیگه من دختر نیستم...
تازه.......


نفسم داشت بند میومد....
با سرعت ولی بی صدا لباسامو پوشیدم.


کمرم هنوز درد میکرد..
این درد بدبختیمو مدام یادآوري میکرد...


از توي کیفم دفتر چه یادداشتو با خودکاردرآوردم و ري برگه نوشتم:


" باید برم.. باید تنها بمونم... شاید دو روز ..شاید یه هفته ....


اما خیالتون راحت بر میگردم... من ترسو نیستم..


#پارت۳۴۹


ترس از اتفاقاق پیش بینی نشده.......


می ترسم یه بلاي دیگه سرم بیاد....


این همه اتفاق برام غیر قابل هضمِ. مخصوصا اتفاق دیشب....


من مهسا عظیمی دختر پاك و ساده ي مهرداد عظیمی.....


هه.. پاك؟....
نه دیگه نیستم.. دست خورده ام.....


اشتباه کردم. خطا رفتم...
اما گناه نکردم..


خدایا گناه نکردم....
مجبور شدم... از راهم لغزیدم اما


گناه نکردم...
فراموشت نکردم....


#پارت۳۴۸


اما من که دیشب تنها روي تخت خوابیدم...این کی اومد؟


چرا من نفهمیدم؟
دستش روي کمرم بود.


سرمو از روي سینش برداشتم و توي صورتش نگاه کردم.


حتی توي خواب هم اون اخم همیشگیش رو داشت.. ......


جديِ جدي....
سرمو برگردوندم.هوا روشن شده بود.


نگاهم به ساعت روي میز کنار تخت افتاد. 8 صبح بود..


آروم طوري که بیدار نشه از آغوشش اومدم بیرون.............


لباسهامو که فکر میکردم باید از روي زمین جمع میکردم


مرتب روي مبل دیدم....
کار خودش بود......


این مرد زندگیمو چنان تغییر داد که حتی از یه ساعت دیگه هم ترس دارم...


#پارت۳۴۷


چرا این کارو کرد؟........
من که نخواستم...


چی شد که ازم خواهش کرد؟.....
اینقدر براش گردنبند مهم بود


که از غرورش کم کردو خواهش کرد...؟


دیگه مغزم به طور کامل ارور میداد......


بلند شدمو رفتم روي تخت دراز کشیدم.


تختی که دنیاي دخترونم رو ازم گرفت...


چشمامو بستم..
با حس چیزي که روي کمرم


نشست چشمامو باز کردم...
باورم نمی شد....


من توي بغل پویان بودم.......!
سرم روي سینه ي لخت و عضلانیش بود.


#پارت۳۴۶


معلوم بود که فشار زیادي رو تحمل کرده...


دلم گرفت...
این مرد غم عجیبی توي چشماش داشت...


غم سنگینی توي دلش داشت...
چه به سرش اومده که تبدیل شده به سنگ ...


یه سنگ سرد و مغرور.؟
نگاهم روي گردنبندي


که حالا توي گردنم بود افتاد.............


دستمو بالا گرفتم و آروم روي پلاك کشیدم...


حرفاش یادم اومد........
(این گردنبند زندگی منه.......)


یعنی به خاطر عذاب وجدانش حاضر شد از باارزشترین چیز زندگیش بگذره؟


(خواهش میکنم از خودت جداش نکن. حتی اگه ازش متنفر شدي...)


#پارت۳۴۵


وقتی گفت که این گردنبند زندگیشه و الان زندگیش مهریمه.


نمیدونم چرا احساس گرماي شدیدي درونم حس کردم..


یه حس گرم و دوست داشتنی...
امشب حس ها نامفهوم رو زیاد تجربه کرده بودم..


نمی تونم هیچ کدوم رو بفهمم
همه ي اینها به کنار ،


زمانیکه ازم خواهش کرد ، کم مونده بود سرممو به میز بکویم.


پویان فردادیان به خاطر یه گردنبند از من..از یه دختر خواهش کرد.......


پس واقعا زندگیشه...
گردنبند رو به گردنم انداخت


و سریع از اتاق زد بیرون.
حالش اصلا خوب نبود...


#پارت۳۴۴


هر جملش که تموم میشد من مبهوت تر از قبل بهش نگاه میکردم.


یعنی چی ؟
14 سال پیش چه اتفاقی براش افتاده؟


چی باعث شده اینجوري شه؟
عزیز ترین کسش کیه؟


از دردي که توي صداش بود..
از حرصی که توي بیانش بود..


از عصبانیتی که توي صورتش موج میزد از نگاهش که روي گردنبند میخ بود..


از همه ي اینها فهمیدم احساس منو داره..


احساس کسی که قراره با ارزشترین چیز زندگیشو از دست بده...


اون گردنبند واقعا براش مهم بود.


#پارت۳۴۳


زنجیر طلایی تقریبا پهن و کلفتی که طرح جالبی داشت


با یه پلاك که حالت قلب داشت و روي اون رو


سنگهاي ریز برلیان کامل پوشونده بود.


با تعحب بهش نکاه کردم صورتش از عصبانیت سرخ شده بود...


چرا یهو اینجوري شد؟
بهم گفت موهامو جمع کنم


تا گردنبندو بندازه کردنم. با همون حالت از ش پرسیدم چرا؟


بعد از چند ثانیه با همون صورت سرخ از عصبانیت شروع به حرف زدن کرد..


تمام جملاتش از روي حرص بود.
انگار خیلی زجر کشیده بود


که با یادآوریش این طور بهم ریخته.


#پارت۳۴۲


بلند قهقه میزد و من دیگه این یکی رو نمیتونستم هضم کنم..


پویان ازته دل می خندید. اونقدر زیبا که دلم ضعف رفت.


اونقدر شیرین...
احساس میکردم توي خوابم و


همه ي اینها یه رویاست یا یه کابوسه..


فقط حقیقت نداره چون غیر قابل باور بودن...


یهو ساکت شد.رفت سمت گاوصندوقی که گوشه اتاقش بود.


چیزي رو از توش درآورد. پ
شت من ایستاد.


دستاشو جلو صورتم آرورد. یک گردنبند دستش بود..


یک گردنبند زیبا.. واقعا خیره کننده بود....


#پارت۳۴۱


حتی تصورشم نمی کردم روزي پویان فردادیان.


این موجود که الهه ي غرور وخودپرستیه بخواد این کارا رو انجام بده..


هر چقدر هم به خودم نهیب زدم که وظیفشه.


این بلارو اون سرم آورده باید هم این کارارو انجام بده


اما داشتم خودمو گول میزدم...
داشتم هر کاري میکردم


که به دروغ ازش متنفر شم..
خوب میدونستم که هردومون مجبور بودیم.


هر دو راه دیگه اي نداشتیم...
همه ي این فکرا رو توي همون


حالت متعجبم می کردم. بعد از خشک شدن موهام.


نگاه پویان به صورتم
افتاد.


قیافم از تعجب دیدنی شده بود ولی نه اوقدر که این


مرد مغرور سرد اینجور به خنده بندازه.


#پارت۳۴۰


تمام وجودم از شرم پر شد..
بغضی گلوم رو چگ انداخت


اما پویان نذاشت بیشتر توي فکر فرو برم.


دستمو با شدت کشیدو روي صندلینشوندم.


از این کاراش تعجب کردم. وقتی سشوار و دستش گرفت


و شروع کرد به خشک کردن موهام قشنگ احساس
کردم


چشمام داره از قالب در میاد.
با نرمش همراه با خشونت خاصی


دستشو توی موهام فرو کرد. با این کارش احساس شیرینی بهم دست داد.


اما قیافم هنوز متعجب بود.
قیافه ي پویان مثل همیشه بود


اما کاراش نه... توي کاراش یه کم خشن بود اما همیشه مراقب بود


و این براي من جاي تعجب داشت.


#پارت۳۳۹



یا فقط براي کم کردن عذاب وجدانش داره انجام میده؟


وقتی از حموم دراومدم کنار تخت ایستاده بود و نگاهش بهم افتاد.


حوله اي که بهم داده بود خیلی کوتاه بود.


بیشتر بدنم در معرض تماشا بود و این منو عصبی میکرد.


اما به محض اینکه یادم افتاد امشب چه اتفاقی برام افتاده


دیگه بی خیال شدم..
اومد طرفمو دستمو گرفت .


برد سمت میز کنسول.
اتفاقی نگاهم به تخت خوابش افتاد.


ایستادم... ملحفه ي تخت عوض شده بود.


یعنی خودش عوض کرده بود...


#پارت۳۳۸



کاراش از روي هوس نبود..
حالت نگاهش هرزه و کثیف نبود...


آروم بود....
وقتی چهره ي نگرانشو موقعی


که روي تخت نیم خیز شدمو از درد جیغ کشیدم رو دیدم سراسر


وجودم یه شادي نامحسوس پر شد.


وقتی بلندم کرد بردتم توي وان و برام شربت آورد...


وقتی که نیم ساعت مدام کمرمو ماساژ میداد..


توي تمام این وقت ها من از درون خوشحال بودم...


شایدم نمیشه اسمشو گذاشت خوشحالی ..


یه حسی که برام تازه بود...
این مرد خیلی مرموزه..


چرا این کارا رو کرد؟
یعنی براش مهمم؟

Показано 20 последних публикаций.