#پارت۳۵۰
چشمام بارونی شد.. قطره هاي اشک بی اجازه از چشمام ریختن . ......
تازه فهمیدم چه غلطی کردم.....
تازه فهمیدم که شناسنام
سفیده اما دیگه من دختر نیستم...
تازه.......
نفسم داشت بند میومد....
با سرعت ولی بی صدا لباسامو پوشیدم.
کمرم هنوز درد میکرد..
این درد بدبختیمو مدام یادآوري میکرد...
از توي کیفم دفتر چه یادداشتو با خودکاردرآوردم و ري برگه نوشتم:
" باید برم.. باید تنها بمونم... شاید دو روز ..شاید یه هفته ....
اما خیالتون راحت بر میگردم... من ترسو نیستم..
چشمام بارونی شد.. قطره هاي اشک بی اجازه از چشمام ریختن . ......
تازه فهمیدم چه غلطی کردم.....
تازه فهمیدم که شناسنام
سفیده اما دیگه من دختر نیستم...
تازه.......
نفسم داشت بند میومد....
با سرعت ولی بی صدا لباسامو پوشیدم.
کمرم هنوز درد میکرد..
این درد بدبختیمو مدام یادآوري میکرد...
از توي کیفم دفتر چه یادداشتو با خودکاردرآوردم و ري برگه نوشتم:
" باید برم.. باید تنها بمونم... شاید دو روز ..شاید یه هفته ....
اما خیالتون راحت بر میگردم... من ترسو نیستم..