#پارت۳۴۳
زنجیر طلایی تقریبا پهن و کلفتی که طرح جالبی داشت
با یه پلاك که حالت قلب داشت و روي اون رو
سنگهاي ریز برلیان کامل پوشونده بود.
با تعحب بهش نکاه کردم صورتش از عصبانیت سرخ شده بود...
چرا یهو اینجوري شد؟
بهم گفت موهامو جمع کنم
تا گردنبندو بندازه کردنم. با همون حالت از ش پرسیدم چرا؟
بعد از چند ثانیه با همون صورت سرخ از عصبانیت شروع به حرف زدن کرد..
تمام جملاتش از روي حرص بود.
انگار خیلی زجر کشیده بود
که با یادآوریش این طور بهم ریخته.
زنجیر طلایی تقریبا پهن و کلفتی که طرح جالبی داشت
با یه پلاك که حالت قلب داشت و روي اون رو
سنگهاي ریز برلیان کامل پوشونده بود.
با تعحب بهش نکاه کردم صورتش از عصبانیت سرخ شده بود...
چرا یهو اینجوري شد؟
بهم گفت موهامو جمع کنم
تا گردنبندو بندازه کردنم. با همون حالت از ش پرسیدم چرا؟
بعد از چند ثانیه با همون صورت سرخ از عصبانیت شروع به حرف زدن کرد..
تمام جملاتش از روي حرص بود.
انگار خیلی زجر کشیده بود
که با یادآوریش این طور بهم ریخته.