دلارای vip


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Other


کانال به نویسنده اصلی منتقل شد
هرگونه کپی برداری پیگرد قانونی دارد

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Other
Statistics
Posts filter






ننه بزرگم همیشه میگفت دختر باید از سن کم آشپزی کنه تا یاد بگیره و دست پختش خوب بشه همیشه من و خواهرام دستمون به کار و آشپزی بود ولی الان میبینم دخترای چیتان پیتان یه دستپخت خفنی دارن که بیا و ببین🥰 خلاصه که کلی گشتم و اینجارو پیدا کردم :
@Shekamow


#part1522 🖤

ارسلان حرفی نزد

آسانسور که طبقه‌ی آخر رسید و وارد شدند دخترک تلخ لبخند زد

این خانه برایش پر از خاطرات بود
خاطراتی بیشتر تلخ و میان تلخی ها روزهایی کمی شیرین

آلپ‌ارسلان سمت اتاقی که دلارای برای بچه چیده بود رفت

همان اتاق سفید لیمویی که دخترک هرگز فرصت نکرد از زمان تولد آن را ببیند

_ کجا؟ ببرش اتاق خودمون
اینجارو نمیشناسه بیدار می‌شه می‌ترسه

اتاق خودمان!

دلارای چقدر تلاش کرده بود برای این خودمان شدن

ارسلان در اتاق را باز کرد و قبل از ورود جواب داد

_ میخوام باهات حرف بزنم
نصفه شب میرم میارمش

دلارای شالش را روی کاناپه پرت کرد و سمت اتاق رفت

بی حوصله و خسته نالید

_ من دارم می‌خوابم
اصلا حال صحبت کردن ندارم

خودش را روی تخت پرت کرد و ادامه داد

_ سفر با بچه عذابه


#part1521 🖤

هنگامه نالید

_ پس کی قراره بهش بگی؟
فردا خاکسپاریه
نمیدونم چطوری راضی شدن مرده‌رو روی زمین نگه دارن اونم با اون اعتقاداتشون

ارسلان جواب نداد

او خوب می‌دانست چه کسی راضی‌اشان کرده!

پدرش ، حاج ملک‌شاهان...

_ امشب بهش می‌گم

هنگامه غمگین آه کشید

_ بیچاره

_ برو دیگه ، دیروقته

_ باشه ، خونه رو دادم تمیز کنن
نگهبانم یکم خرید کرده چیده تو یخچال

ارسلان چشمکی زد و سمت آسانسور راه افتاد

دلارای نالید

_ کمرم شکست ، بیا درو باز کن

ارسلان بی اعتراض چمدان هارا در آسانسور چید

_ بده بچه رو من
سنگین شده

_ نمی‌خواد ، تو وسیله هارو بیار
زودتر بخوابیم فردا هشت وقت ملاقات شروع می‌شه
بریم پیشِ بابام


#part1520 🖤

هنگامه زیرچشمی به ارسلان نگاه کرد و حرفی نزد

دلارای سکوتش را پای دلخوری اش گذاشت و دیگر نتوانست سکوت کند

مقابل برج ایستاده بودند که رو به هنگامه گفت

_ من هرکاری کردم برای دخترم بود
وقتی مادر شدی امیدوارم درکم کنی
هرچند سعی کن شوهری پیدا کنی که مثل داداشِ عجوبه‌ات زندگی رو به کامِ زن حامله تلخ نکنه

ارسلان آرام نیشگونی از پهلویش گرفت

_ بیا برو بالا بچه ، پاش میرسه اینجا زبونش باز می‌شه

هنگامه جواب دلارای را با دلخوری داد

_ من چیکار به تو دارم؟

_ هر آدم کوری تشخیص می‌ده!
حداقل وقتی سوال می‌پرسم جواب بده

هنگامه آرام گفت

_ جواب ندادم چون جوابی نداشتم
از شوهرت بپرس

ارسلان بازویش را کشید

_ بیا بریم من بالا بهت میگم

دلارای گیج نگاهش کرد و بعد سر تکان داد

آرام تشکر کرد و سمت آسانسور راه افتاد


میخواید 750 پارت آماده‌ی دلارای رو یک‌جا بخونید و رمان‌ رو یک سال از این کانال زودتر تموم کنید؟!

وی‌آی‌پی دلارای کلی خواننده داره و به پارتِ 1500 نزدیکه!


کانال vip رمان‌هامون👇

🦋 دلارای حدود 750 پارت جلوتر
🦋ماتیک حدود 450 پارت جلوتر
🦋 مرگ‌ماهی حدود 350 پارت جلوتر


(برای دیدن خلاصه رمان‌ها اینجا کلیک‌ کنید)


هزینه vip رمان‌هامون👇

دلارای ۶۷
ماتیک ۵۵
ماهی ۵۹


تخفیف ویژه رمان‌هامون👇

🎁 اگر کسی دوست داشت هر سه رمان رو بخونه می تونه به جای ۱۸۷ تومان فقط با پرداخت ۸۹ تومان عضو هر سه vip بشه😮 یعنی صدهزارتومن تخفیف ویژه!😳😍


ادمین واریز و شماره‌کارت رمان‌هامون👇

5892 1012 7165 5017
مریم هودانلویی
@baran_moslemii


#part1519 🖤

دلارای شاکی پچ زد

_ ارسلان!

ارسلان با چشمان بسته خندید

_ دروغ گفتم مگه دخترحاجی؟

دلارای چپ چپ نگاهش کرد و هنگامه ادامه داد

_ حاجی بعد اون بلایی که سرش آوردی کمتر میره حجره
دیگه محبوبیت گذشته رو نداره

ارسلان پوزخند زد

_ نمیتونه بره به مردم گیر بده آخه
رسوایی خودش پشمای همه رو فرونده!
مامانت چطوره؟

هنگامه مکث کرد

_ مامان من همونطوریه ولی مامانِ تو خوب نیست داداش بزرگه!

ارسلان جوابی نداد

هنگامه دوباره گفت

_ بهش بگو اومدی ، ببر بچه رو ببینه
هرچند فردا بالاخره همه می‌بیننش

دلارای همانطور که آرام موهایِ هاوژین را نوازش می‌کرد پرسید

_ مگه چه خبره فردا؟


#part1518 🖤

ارسلان خسته خندید

_ بخاطر ماشین نه ، بخاطر راننده‌ی ناشی ماشین

هنگامه مشتی در بازوی ارسلان کوبید و هاوژین با اخم نگاهش کرد

_ پارسال گواهینامه گرفتم بیشعور
تا حالام تصادف نکردم

هاوژین سرش را جایی که هنگامه مشت کوبیده بود گذاشت و شاکی به او خیره شد

هنگامه اما با عشق گونه اش را محکم بوسید و ذوق کرد

_ دورت بگردم بابای وحشیتو دوست داری
این تحفه رو هیچکس نمی‌تونه تحمل کنه

تا رسیدن به برج دلارای در سکوت صندلی عقب نشسته و هاوژین خواب‌آلود را روی دستانش لالایی می‌داد

هنگامه با او کمی سرسنگین بود اما در عوض هر دقیقه سوالی از ارسلان می‌پرسید که البته جواب درست و حسابی دریافت نمی‌کرد

زمانی که از هومن و خانواده‌ی ارسلان می‌گفت ،‌گوش های دلارای هم تیز شد

_ هومن دیگه برنگشت پیشِ حاجی
با دوستش شریکی یک لوازم تحریری زدن

آلپ‌ارسلان بی توجه سرش را به پشتی صندلی تکیه داد

_ به من چه؟ مشتاق دونستن احوال پسرِ زنِ صیغه‌ای بابام باشم یا نامزد سابق زنم؟


#part1517 🖤

هاوژین چند ثانیه‌ای به چهره‌ی ناآشنای هنگامه خیره شد و بلافاصله لب چید

چشم هایش مثل شخصیت های کارتونی پر اشک شد و بعد چنان جگرسوز به گریه افتاد که ارسلان دست های هنگامه را کنار زد و هاوژین را پس گرفت و گونه‌اش را بوسید

_ چیه بابا؟ این ننه‌ من غریبم بازیا رو از کجا یاد گرفتی توله سگ؟

دلارای خم شد و آرام مچ پای توپول دخترک که برهنه بود را بوسید

_ امیدوارم با حاج‌بابام بدخلقی نکنه
مریضه ... ناراحت میشه

هنگامه غمگین به ارسلان اشاره زد و او کمر دلارای را گرفت

_ این هیولایی که زاییدی با بابای خودشم بدخلقی می‌کنه
چه برسه باباهای جدید

دلارای آرام خندید و هنگامه اشاره زد

_ بریم؟ بچه خوابش گرفته

_ ماشین داری مگه؟

_ ماشین هومن دستمه

_ ما با تاکسی می‌ریم

هنگامه یکی از چمدان ها را از دستش گرفت و اعتراض کرد

_ مزخرف نگو دیگه ، خودش که نیست


#part1516 🖤

ارسلان آخی گفت و با خشم مچ دست بچه را گرفت

صدایش رو به دلارای شاکی بود

_ پنگولای اینو نمیگیری چرا؟ پوستمو جدا کرد

هنگامه با عشق دستانش را سمت هاوژین دراز کرد

_ بیا بغلِ عمه

او اما بد عنق چهره درهم کشید و سرش را در گردن آلپ‌ارسلان فرو برد

دلارای مؤدبانه توضیح داد

_ بدخواب شده
برای همین نِق می‌زنه

هنگامه بی توجه به او آرام دست هاوژین را گرفت

_ بریم پفک بخریم؟ چی دوست داری؟ بیا بغلم بریم بستنی بخریم

_ بده براش

هنگامه باز هم محلش نداد

هاوژین را سمت خودش کشید و خندید

_ بیا ببینم خاله ریزه

دلارای چشمانش را در حدقه گرداند و دست به سینه منتظر ماند


#part1515 🖤

دهان باز کرد حرفی بزند که صدای آشنایی را از دور تر شنید

_ ارسلان

صدای هنگامه بود

دلارای هیجان زده دست هایش را در هم قفل کرد تا واکنشی نشان ندهد

خوب می‌دانست هنگامه دلخور است

ارسلان اما کج لبخند زد

_ بهش گفته بودم این ساعت پا نشو مثل اسکلا بیا دنبال ما

دلارای سرعتش را آرام کرد تا ارسلان جلو بیفتد

هنگامه به محض رسیدن به آن ها با بغض دست کوچک هاوژین را بوسید

_ وای وای وای ... اینجارو
شاهزاده خانوممون چقدر خوشگله

ارسلان جواب داد

_ خداروشکر به عمه‌اش نرفته

دلارای آرام سلام کرد

هنگامه شبیه به آلپ‌ارسلان پشت چشم نازک کرد و آرام تر جواب داد

هاوژین ناخن هایش را در پوست شانه‌ی پدرش فرو برد و نالید

_ مه‌مه


میخواید 750 پارت آماده‌ی دلارای رو یک‌جا بخونید و رمان‌ رو یک سال از این کانال زودتر تموم کنید؟!

وی‌آی‌پی دلارای کلی خواننده داره و به پارتِ 1500 نزدیکه!


کانال vip رمان‌هامون👇

🦋 دلارای حدود 750 پارت جلوتر
🦋ماتیک حدود 450 پارت جلوتر
🦋 مرگ‌ماهی حدود 350 پارت جلوتر


(برای دیدن خلاصه رمان‌ها اینجا کلیک‌ کنید)


هزینه vip رمان‌هامون👇

دلارای ۶۷
ماتیک ۵۵
ماهی ۵۹


تخفیف ویژه رمان‌هامون👇

🎁 اگر کسی دوست داشت هر سه رمان رو بخونه می تونه به جای ۱۸۷ تومان فقط با پرداخت ۸۹ تومان عضو هر سه vip بشه😮 یعنی صدهزارتومن تخفیف ویژه!😳😍


ادمین واریز و شماره‌کارت رمان‌هامون👇

5892 1012 7165 5017
مریم هودانلویی
@baran_moslemii


#part1514 🖤

دلارای برخلاف آن دو سرحال بود

پستونک صورتی را از دهان هاوژین کشید و همانطور که نوک بینی‌اش را می‌بوسید با لحن بچگانه جواب داد

_ بگو مامانم از هیچ کجا خیر ندیده
نباید خوشحال باشه؟

هاوژین دستش را سمت پستونک دراز کرد و نالید

_ مَه‌مَه

دلارای ساک بچه را از دسته‌ی چمدانی که ارسلان حمل میکرد آویزان کرد و سر تکان داد

_ مه‌مه نداریم ، لالا کن تا برسیم

هاوژین با جیغ صورت آلپ ارسلان را چنگ زد و او همانطور که اخم کرده چمدان هارا به سختی می‌کشید غر زد

_ چیکارش داری؟ صداشو در میاری؟

دلارای با لبخند به اطراف نگاه کرد

حداقل زبان مردم را کامل می‌فهمید!

_فک‌اش مشکل پیدا میکنه زیاد بخوره

بلندتر ادامه داد

_ وای چقدر خوبه صدای آهنگ عربی پخش نمیشه
جیغای نانسی عجرم از تو گوشم بیرون نميره!

ارسلان لبخند کمرنگی زد و تکه انداخت

_ خسته نشی دخترحاجی!

دلارای نگاهش کرد

بچه را با یک دست نگه داشته و میان انگشتان همان دستش مشمای بزرگی از بالشت کوچک دخترک و عروسک مورد علاقه‌اش بود

چمدان کوچک روی چمدان بزرگ دیگری نصب شده و میان دست دیگرش به سختی کشیده می‌شد

ساک بچه هم که اب دسته‌ی چمدان دوم آویزان شده بود اوضاع را بدتر می‌کرد


#part1513 🖤

****
مهماندار که رسیدنشان به تهران را خوش آمد گفت تمام بدنش منقبض شد

حسی عجیب داشت

حسرت ، خشم ، غم و البته شادی و دلتنگی بی اندازه!

خودش هم نمی‌دانست برای چه کسی دلتنگ است

او که کسی را نداشت...

شاید برای لی‌لی بازی با برادرهایش

شاید برای جوشانده‌هایی که زمان عادت ماهانه‌اش مروارید با هزار قایم باشک بازی به دستش می‌رساند

شاید برای گل کاری باغچه در اسفند ماه کنار پدرش

شاید برای شب نشینی های نوجوانی‌اش در عمارت ملک‌شاهان

یا روزهای متاهلی!

هنگامه و هومن و آزاده

زمان حاملگی‌اش و خرید هایش برای بچه‌ای که خیال می‌کرد پسر است!

حتی دلتنگِ آلپ‌ارسلان مغرور و سنگدلی بود که در پنت‌هاوس بزرگی در همین شهر بارها دلش را می‌شکست


آلپ‌ارسلان هاوژینِ خواب آلود را در آغوشش جابه‌جا کرد و همانطور که چمدان ها را تحویل می‌گرفت رو به بچه غر زد

_ نمی‌دونم چه خیری از اینجا دیده که اینقدر خوشحالی!


#part1512 🖤

حاجی یک کلام پرسید

_ چرا؟

_ چراتو بذار پیشِ چراهایی که یک عمر تو ذهنم ازت پرسیدم و هیچ وقت به جوابشون نرسیدم... به خانواده سلام برسون حاجی!

ثانیه مکث کرد و بعد ادامه داد

_ آخ ، یادم رفت
خانواده‌ای نمونده!

گفت و بی انتظار برای پاسخ ، تماس را قطع کرد

صدای نفس های پر خشمش فضا را پر کرده بود

کمی پیش برای دلارای گفته بود که ازین مرد نفرت دارد

که هرگز نباید نزدیکش شود و حرف هاوژین را جلویش بزند

حالا چه شده بود؟

خودش به حرف آمده بود آن هم بخاطرِ دلارای!

دست مشت شده اش را بلند کرد تا با تمام توان به دیوار بکوبد اما کمی آن طرف تر دلارای و هاوژین خواب بودند

دستش را پایین انداخت و پیشانی اش را به دیوار چسباند

_ لعنتی...


#part1511 🖤

همه خبر حاملگی اش را کم و بیش میدانستند اما بچه داشتنِ او و دلارای برایشان عجیب بود

حاجی با لحنی خاص و غریب تکرار کرد

_ بچه؟

ارسلان اعتنا نکرد

برای زنگ زدن درباره هاوژین تماس نگرفته بود

بخاطر دلارای نبود هزارسال هم چنین ذلتی را تحمل نمی‌کرد

اگر به او بود دلش نمی‌خواست کسی از وجود هاوژین خبردار شود اما مجبور بود

_ زنگ زدم ازت بخوام یه بهانه جور کنی تا بابای دلی رو جای فردا ، پس فردا دفن کنن
خوب می‌دونم حرفت پیشِ خانواده‌اش برو داره!
از همون بهونه های مزخرفی که همیشه میاری تا همه چیز به نفعت بشه

_ نمیشه پسرجون ، مرده رو زمین بمونه گناه داره

_ تو بخوای مرده رو از زیر خاکم بیرون میکشی حاجی منو رنگ نکن
واسه کسی که بیشتر از همه میشناست فیلم بازی نکن
بگو اومده تو خوابت ، بگو قبل مرگ بهت گفته و اینطور خواسته ، بگو صبح جمعه دفن کنن ثوابش بیشتره
نمیدونم من ... تو استاد تری!


وی‌آی‌پی اصلی هیچ تبلیغاتی نداره و صدها پارت از این کانال جلوتره


#part1510 🖤

پیرمرد پوزخند زد

_ همین غرور کاذبت زمینت زد

صدای ارسلان بالا تر رفت

_ نه تا الان زمین خوردم نه ازین به بعد زمین می‌خورم
اونی که منتظر زمین خوردن منه آرزوشو با خودش تو گور می‌بره

_ چون ترسویی!
از ترس باخت شروع نمیکنی
چون از بچگی یاد گرفتی فرار کنی
مثل همین الان که فرار کردی

ارسلان تلخ پوزخند زد

_ میدونی چیه ... حق با توئه!
شایدم من یه زمانی زمین خوردم

حاجی با پیروزی تایید کرد و ارسلان ادامه داد

_ ولی مطمئنم تو نمی‌بینی زمین خوردنمو
چون نه تا به حال کنارم بودی و نه ازین به بعد قراره باشی
اگر زمین بخورم و رو زمین بمونمم زن و بچه‌ام کنارمن...

برای ثانیه ای حس کرد حتی صدای نفس های پیرمرد هم رفت

انگار هیچ کس انتظارش را نداشت دخترک به سلامت زایمان کند!


#part1509 🖤

حاجی تشویقش کرد

_ پس نترس! سرتو بگیر بالا و خواستتو بگو
همونطوری که یادت دادم

_ تو هیچی جز بدبختی یاد من ندادی

یاد داده بود
سال های اول زندگی‌اش این مرد اسطوره‌اش بود

پیرمرد آرام خندید

_ خودتو گول نزن آلپ‌ارسلان
به خودت دروغ نگو

_ بس کن

_ من یادت دادم بچه جون!
یادت دادم که اگر حقیقت رو کتمان کنی روزگار اونقدر میچرخونت که همون حقیقت بخوره تو صورتت
پس شجاع باش

صدای عصبی ارسلان کمی بالا رفت

حالش بهم میخورد ازین مردِ همیشه حق به جانب

_ کشش نده حاجی که من عقم میگیره از هم صحبتی با تو
بخاطر نشنیدن صدات دور مادرمم خط کشیدم پس واسه من سفسطه نکن که متنفرم از دلیل و برهانای مزخرفت
ازت یک کمک می‌خوام
برای اولین و آخرین بار تو زندگیم

20 last posts shown.