#part1512 🖤
حاجی یک کلام پرسید
_ چرا؟
_ چراتو بذار پیشِ چراهایی که یک عمر تو ذهنم ازت پرسیدم و هیچ وقت به جوابشون نرسیدم... به خانواده سلام برسون حاجی!
ثانیه مکث کرد و بعد ادامه داد
_ آخ ، یادم رفت
خانوادهای نمونده!
گفت و بی انتظار برای پاسخ ، تماس را قطع کرد
صدای نفس های پر خشمش فضا را پر کرده بود
کمی پیش برای دلارای گفته بود که ازین مرد نفرت دارد
که هرگز نباید نزدیکش شود و حرف هاوژین را جلویش بزند
حالا چه شده بود؟
خودش به حرف آمده بود آن هم بخاطرِ دلارای!
دست مشت شده اش را بلند کرد تا با تمام توان به دیوار بکوبد اما کمی آن طرف تر دلارای و هاوژین خواب بودند
دستش را پایین انداخت و پیشانی اش را به دیوار چسباند
_ لعنتی...
حاجی یک کلام پرسید
_ چرا؟
_ چراتو بذار پیشِ چراهایی که یک عمر تو ذهنم ازت پرسیدم و هیچ وقت به جوابشون نرسیدم... به خانواده سلام برسون حاجی!
ثانیه مکث کرد و بعد ادامه داد
_ آخ ، یادم رفت
خانوادهای نمونده!
گفت و بی انتظار برای پاسخ ، تماس را قطع کرد
صدای نفس های پر خشمش فضا را پر کرده بود
کمی پیش برای دلارای گفته بود که ازین مرد نفرت دارد
که هرگز نباید نزدیکش شود و حرف هاوژین را جلویش بزند
حالا چه شده بود؟
خودش به حرف آمده بود آن هم بخاطرِ دلارای!
دست مشت شده اش را بلند کرد تا با تمام توان به دیوار بکوبد اما کمی آن طرف تر دلارای و هاوژین خواب بودند
دستش را پایین انداخت و پیشانی اش را به دیوار چسباند
_ لعنتی...