#part1519 🖤
دلارای شاکی پچ زد
_ ارسلان!
ارسلان با چشمان بسته خندید
_ دروغ گفتم مگه دخترحاجی؟
دلارای چپ چپ نگاهش کرد و هنگامه ادامه داد
_ حاجی بعد اون بلایی که سرش آوردی کمتر میره حجره
دیگه محبوبیت گذشته رو نداره
ارسلان پوزخند زد
_ نمیتونه بره به مردم گیر بده آخه
رسوایی خودش پشمای همه رو فرونده!
مامانت چطوره؟
هنگامه مکث کرد
_ مامان من همونطوریه ولی مامانِ تو خوب نیست داداش بزرگه!
ارسلان جوابی نداد
هنگامه دوباره گفت
_ بهش بگو اومدی ، ببر بچه رو ببینه
هرچند فردا بالاخره همه میبیننش
دلارای همانطور که آرام موهایِ هاوژین را نوازش میکرد پرسید
_ مگه چه خبره فردا؟
دلارای شاکی پچ زد
_ ارسلان!
ارسلان با چشمان بسته خندید
_ دروغ گفتم مگه دخترحاجی؟
دلارای چپ چپ نگاهش کرد و هنگامه ادامه داد
_ حاجی بعد اون بلایی که سرش آوردی کمتر میره حجره
دیگه محبوبیت گذشته رو نداره
ارسلان پوزخند زد
_ نمیتونه بره به مردم گیر بده آخه
رسوایی خودش پشمای همه رو فرونده!
مامانت چطوره؟
هنگامه مکث کرد
_ مامان من همونطوریه ولی مامانِ تو خوب نیست داداش بزرگه!
ارسلان جوابی نداد
هنگامه دوباره گفت
_ بهش بگو اومدی ، ببر بچه رو ببینه
هرچند فردا بالاخره همه میبیننش
دلارای همانطور که آرام موهایِ هاوژین را نوازش میکرد پرسید
_ مگه چه خبره فردا؟